17. freedom

5 2 0
                                    

وقتی اون ماتیک سرخ رو نتونستم بهش بدم بهم نزدیک شد، در ازای هر قدمش قدمی عقب تر رفتم و هیچ استرسی در کار نبود. قلبم کند میزد و انگار روز های آخر عمرم بود. بین دیوار حبسم کرد، نه از من درشت تر بود نه قدرت بیشتری داشت؛ برتری اون برای شکنجه ام فقط تو ذهن مریض من شکل گرفته بود که در مقابلش فلجم میکرد. دستش رو که روی صورتم حس کردم نفس های لرزونم ناچار به تقلا افتادن رو به یاد آوردن.

کثیف نالید- خیلی دوست دارم بچه!

از گونه تا گردنم رو دستش به آتیش کشید و وقتی دستش رو فشار میداد تقلا بی فایده بود، وقتی لمسم میکرد فرار فقط دردناک میشد، وقتی برهنه ام میکرد پوشوندن فقط دستبند خوردن رو به همراه داشت.
هیچ نوری نیست! سیاهی ای که جلوی چشمهام رو گرفته، همون سیاهی قبره.
اینبار لبهام سرخ نبود، بنفش بود!

******

دفترم* رو به گوشه ای پرت کردم. اینبار توان نوشتن هیچ چیز رو ندارم، انقدر روز های این ماه دردناک بودند که قرار های سی روزه ام فقط من رو افسرده تر از قبل به خودم تحویل داد. مدام سعی کردم خودم رو بخاطر بیارم و روز های خوبی پیدا کنم برای یادداشت کردن اما از یاد آوری هام فقط تهوع نصیبم شد.

بعد از تهوع فقط صدایی توی ذهنم تکرار میشد که باعث میشد سرمو بکوبم به دیوار؛ چرا رادیوی مغز احمقم دکمه استاپ نداره؟ با سر درد و بیحالی، وقتی که مداد دست گرفتم یاد سستی هام افتادم، دستهایی که در مقابلش هر چقدر تلاش میکردم تکون نمیخوردن، پس چرا حالا دارن حرکت میکنند؟؟
چرا اون موقع از من دفاع نمیکردند؟؟
چرا فقط با یه لگد محکم از خودم دورش نمیکردم؟؟
چرا میذاشتم تنم رو لمس کنه و ببوسه ؟؟؟
چرا فقط این مداد رو داخل گوشم نمیکردم تا دیگه هیچوقت نشنوم که از داره منو برای خودش با لذت توصیف میکنه؟؟؟

انقدر فریاد توی گلوم انباشته بود میخواستم چنگ بندازم و گلوم رو پاره کنم تا این فریاد هارو با دست بیرون بکشم..

از دور نگاهم به نوشته هام افتاد، جملاتی که سعی میکردم باهاشون متنی بسازم و از بین اونها درد رو با عمق وجودم منعکس کنم ولی این اتفاق نمی افته.
درد رو هیچوقت با هیچ چیز نمیشه نشون داد. همیشه از نظرم کلمه ها بیشترین قدرت رو توی دنیا داشتن و میتونستند هر چیزی رو که بخوان تخریب کنند یا از نو بسازن، میتونستند بین خودشون "عشق و مرگ" رو هم زمان جای بدن و از هر دوی اونها به یک اندازه تجلیل کنند. اونها میتونستند درد رو بیدار کنند و اشک رو به غلیان بندازن و در نهایت تصاویری خلق کنند که به عمر چشم ندیده ولی ذهن به سادگی تصور میکنه. کلمات میتونستن زندگی رو سبز و آسمون رو آبی تر از همیشه بسازن و انسانها رو خوشبخت کنند ولی علی ایحال کلمات بار احساسات غم انگیز من رو پس میزنند، مسئولیت قبول نمیکنند و هیچ خواننده ای این رنج رو به اندازه کافی نمیتونه بخونه.

"Broken SPIRIT"Onde histórias criam vida. Descubra agora