" ترس هایی فلج کننده که در اندام هایم نمیگنجید"
- لباسهام رو اوردم، حموم نکردم، دستهام رو نشستم... ازش چهل و هشت ساعت گذشته هر کاری لازمه بکنید، فقط... فقط نذارید..
کنترلی روی لرزش صدا و اشکهایی که بیشتر تحقیرم میکرد نداشتم
یکهو فریاد زد- چی داری میگی؟
- حقیقت
- من تمام این مدت مراقبت بودم و... جیمین منو نگاه کن
دستش رو از روی صورتم پس زدم - خفه شو فکر کردی چی؟ شکایت الکیه؟ مدرک از کدوم گور می اوردم؟ روی زخم های قدیمی دی ان ای پیدا میشه؟
زمزمه وار گفتم
:- تازه بیشترش کار خودمه.حالا اون هم داشت گریه میکرد - من از اون وسایل اثر انگشت داشتم
فریاد زدم- کافی نیست...
بالاخره باید زخم ها و کبودی های جدیدم رو طوری توجیه میکردم، وقتی ازش خواستم همین روز ها به پزشکی قانونی بریم خوشحال بود که برای همکاری باهاشون قانع شدم، قرار نیست بفهمه چون بار دیگه از بین رفتم میخوام فقط کمکش کنم.
صدای غریبه ای بین حرف هامون گفت- بچه ها کافیه
چهره اش جدی تر بود و به نظرم دیگه اون لبخند چندش رو نداشت - باید قبلش باهام مشورت میکردی ولی کارم راحت تر میشه بشین روی تخت
فکر نمیکنم هیچ پزشکی اینطور حرف بزنه!
طی چند دقیقه آینده بهم ثابت شد که اون نیازی به حرف زدن نداره. همه حرکاتش رو شمرده و با دقت انجام میداد و انقدر توی کار هاش دقیق شد و با نظم همه چیز رو انجام داد که چشمهام بدون پرسیدن نظر من دنبالش راه افتادن؛ از لحظه ای که از جا بلند شد و صندلی چرخان رو به حالت اولش برگردوند، دستهاش رو شست و بعد از خشک کردن دستمال رو داخل سطل آشغال انداخت، رو به روی من نشست رو پوش سفید رنگش رو مرتب کرد و دستش رو به سمتم دراز کرد.با طمانینه دستم رو فشرد و به چشمهام با دلسوزی خیره شد
:-من عمیق تر از هر کس دیگه ای دردت رو میفهمم انگار که تمام این زخم ها روی تن منه،
میدونم چه چیزی رو تحمل کردی و چطور تا اینجا قدم قدم به خود خوری کردی، طوری که انگار اون جنایت کار تویی و بارها توی تصوراتت حکم اعدام رو صادر کردی ولی نه برای اون،
برای خودت!
اما این لیاقتت نیست و تو به زودی اون رو میفهمی و ازت میخوام بهم قول بدی هر وقت فهمیدی به ملاقاتم بیایی، اون موقع حرفهای بیشتری داریم.وقتی آروم شال گردنم رو کنار زدم، با دیدن رد انگشت هاش روی گردنم، هق هقی تو اتاق پیچید که هیچ جوره آروم نمیشد.
پس مجبور شدیم بیرونش کنیم.من هر چیزی که ذره ای از دی ان ای اون رو داشت به دکتر دادم. گذاشتم از زخم هام عکس بگیره و همهی اون ها رو ثبت کردیم تو اداره پلیس خاطراتم رو به عنوان شاهد قتل نوشتم و امضا زدم، هر چند به نظرم هیچ ارزش قانونیای نداشته باشه،به هر حال من یه بچه بودم که خاطراتش چندان اهمیتی نداره حتی اگه تنها شاهد اون قضیه من بوده باشم. جدای از اون من هنوز هم هجده ساله نشدم! و این بزرگترین مانع منه.
من میتونستم بعد ها وقتی خودم توانایی کنترل اوضاع رو داشتم پا به این قضیه بذارم و همه چیز رو اونطور که میخوام برنامه ریزی کنم و پیش ببرم اما توی این وضعیت من هیچ نقشی ندارم.
نه تنها خودم رو نجات ندادم بلکه حتی نقش مفیدی رو هم اجرا نمیکنم، من فقط یه شاهد عملا به درد نخور و یه شاکی بدبخت و مظلومم. توی خواب هام کسی قرار نبود منو نجات بده، من قرار بود نجات بدم؛ من باید اون کسی میبودم که اون لباسِ آبی رو میپوشه و اسلحه ای رو به کمرش میبنده و با اون دستبند سردش نا عدالتی ها رو بندی میکنه.
من اون موقع میتونستم دست ببرم به طاقچه کوچیکم و با گردگیر پرطاووسی که -مثلا- تازه خریدم، تمام اون خاک گرفتگی ها و تار عنکبوتها رو جارو کنم. تنها اون زمان بود که احساساتِ بوی نا گرفته ام فرصت نمود پیدا میکردن. من همه ناامیدی هام رو خرج این امید کرده بودم! قرار نبود وقتی دراز کشیدم روی این تخت به جز ترس برای جسم به غارت رفته ام و روح خرد شده ام، وحشت نابودی های دیگه ای رو هم داشته باشم.از توان و تحملم خارج بود و نمیتونستم فکر کنم اگر اون متوجه شده باشه که ازش شکایت کردم یا اینکه کسی از مدرسه بهش خبر داده باشه که من اونجا نبودم چه بلایی قراره سر من یا جونگکوکی که اخیرا...یا جونگ کوک بیاد.
تو مخیله ام نمیگنجید.
این دخمهی نموری که توی جمجمهی من زندگی میکنه انقدر به علیه من بودن عادت کرده که لَه* من بودن براش غریبه ترینه!
ساز مخالف زدنش با من به یک ساز و یک ریتم محصور نمیشه، انگار گروه ارکستری از تمام خواسته های من جمع کرده و دسته جمعی با هم انقلاب میکنند. انقلاب که چه عرض کنم، این بیشتر شبیه کودتاست.اولین بار که بعد از مدت ها زندانی بودن -توی اتاق زیبایی که هنوز متوجه نشدم کجا بود- بیرون اومدم، مهربانانه دستم رو گرفت و من رو تو این اتاق جا داد و اون روز از فرط گیجی ساعتها به همین لکه آبی رنگ که از رنگهای دیوار به سقف پاچیده، خیره شدم.
حالا انگار برگشتم همون روز،همون نقطه
هنوز همون لکه آبی رنگ اون بالاست و انگار من توی اون دایره به شعاع یک میلی متر چیز هایی بیشتر از یه لکه آبی میبینم.
چیز هایی شبیه ستاره ها و صورت های فلکی و گهگداری راه شیری رو دید میزنم و جدای از همه اونها خورشید رو میبینم که انگار تو آسمون آبیای که دسترنج خودشه، غریبه ترینه.
بعد یه ماده تاریک کل لکه آبی رو فرا میگیره...کهکشانم دور میشه، رنگها عوض میشن و دیگه هیچ چیز سرخ و سفید نیست، دیگه آبی نمایی نداره، دیگه چراغی توی آسمون نمیسوزه و چیزی نمیچرخه.
نه تنها زمین، انگار برای چند صدم ثانیه همهی دنیا از چرخش میایسته!
و بعد به محض اینکه حرکت میکنه، همه می افتیم...
و دوباره زمان می ایسته
دقیقا توی لحظه سقوط زمان ایستاده و ما سالهاست توی دره بین زمین و هوا در حال سقوط ولی معلق موندیم.
کاش فقط زمین بخوریم تا بتونیم بلند بشیم!
_________________________________
*علیه:ضد من
له:به نفع من*
یه ووتی بدید دیگه ما هم گناه داریم
☆~★
KAMU SEDANG MEMBACA
"Broken SPIRIT"
Fiksi Penggemar°•~تنها آرزوی من عادت کردن بود~•° . . . . . . . . . °•~Angst, Romanc, gay~•°