چند ساعت بعد، انجل و کرولی درون بنتلی نشسته بودند و آنجلا به خاطر مراقبت از کتابخانه انها را همراهی نمیکرد. البته این فکر ازرافیل بود، او نمیتوانست ان فرشتهی دلپاک را درون همچین ماجرایی بکشد و به مکانهای خطرناکی ببرد. سرعت ماشین مثل همیشه زیاد بود و تازه انجا بود که انجل به خود آمد. ارام و با ترس داشبورد ماشین را گرفته بود و سعی میکرد ارامش خود را حفظ بکند. با هرپیچی که لاستیکهای ماشین روی زمین کشیده میشدند میتوانست شدت گرفتن تپش قلبش را حس کند. کرولی برعکس او، خیلی ریلکس و راحت به صندلی لم داده بود و بازویش را روی لبهی در ماشین گذاشته بود. شیشههای ماشین تا ته بالا بودند اما ازرافیل میتوانست قسم بخورد که گویی باد سردی از بیرون به داخل میوزید و حس بدی به او منتقل میکرد. شاید هم بابت ان فضای سنگین، بین اهریمن و فرشته بود. اب دهانش را قورت داد و با تردید زمزمه کرد:
" میشه آرومتر برونی؟"
" تو که جسم نداری نگران چیای "
خب..انجل فراموش کرده بود..
نفس عمیقی کشید. شاید بهتر بود اکنون که هردوی انها درون ماشین تنها بودند، معذرتخواهی بزرگی تحویل اهریمن کناریاش میداد. لحن کرولی ارام و دلخور به نظر میرسید، گویی با یک غریبه صحبت میکرد نه انجل قدیمیاش.
ازرافیل نگاهی به دستانش انداخت و در تلاش بود تا به او نگاه نکند:
" کرولی..من..من تمام تلاشمو کردم که انجامش ندم.. میونستم کار درستی نیست، انگار ذهن و پاهام مال من نبودن..نمیخواستم برم..نمیخواستم ترکت-"
ماشین با سرعت زیادی توقف کرد، به طوری که تمام وسایل ماشین به سمت جلو کشیده شد. انجل نفس نفس زنان دستانش را روی داشبورد گذاشت، با اینکه جسمی برای اسیب دیدن نداشت که نگرانش باشد، باز هم میتوانست استرس و ترس را درون خود احساس کند. کرولی ارام سرش را کج کرد و به انجل نگاهی انداخت. گویی حتی صدای ماشینهایی که از کنارشان رد میشدند هم شنیده نمیشد. همهی آن اطراف سکوت بود و سکوت. کرولی سرش را جلو برد و به عمق چشمان ازرافیل خیره شد:
" تمومش کن. "
علاقهای به شنیدن ان جمله نداشت. به جملهای که آن روز طلسم شده را به یاد می آورد. به جملهای که ترک شدن دوبارهی او را به رخ میکشید.
کرولی به ترک شدن عادت داشت، اما نه از طرف اِنجل.
ازرافیل با نگرانی به او خیره شد. گویی همان یک جمله کافی بود تا دیگر ادامه ندهد. شاید زمان درستی را انتخاب نکرده بود.
بعد از چند لحظه سکوت، بنتلی دوباره به راه افتاد. اینبار حتی از دفعهی قبل هم زجرآور تر به نظر میرسید. ازرافیل آرزو کرد تا به یکی از اجزای آن ماشین تبدیل شود تا حداقل کمی از اهمیت کرولی را مال خود کند. هرچه نباشد او عاشق ماشینش بود.ماشین کنار سراشیبیای متوقف شد. انجل میتوانست صدای پرندههای پایین سراشیبی را بشنود. درمکانی دور افتاده و خلوت قرار داشتند که فقط گاهی آن هم به ندرت شکارچیای از آن میگذشت. کرولی در بنتلی را باز کرد و همزمان گفت:
" اینجاست. "
ازرافیل به اطراف نگاه کرد. پلکهایش را برای لحظهای بست و سپس به سرعت از ماشین پیاده شد. باید از خدا بابت بودن کرولی در کنار خودش، تشکر میکرد. حداقل دیگر نگرانی بابت آن آب مقدس نداشت.
کرولی به پایین سراشیبی خیره شد. اطراف آن را درختانی بلند و تنومد پوشانده بودند. برگهای درختان چیز زیادی برای دیدن باقی نگذاشته بودند و همه جا پر از برگ و شاخه بود.
اگر کمی گوشهایت را تیز میکردی، میتوانستی غرهای مردی با صدای کلفت را بشنوی:
" عمیق تر بکَن الکس، این زیادی براش تنگه. "
"چرا خودت دست بکار نمیشی آقای خبرنگار"
اِنجل با نگرانی به کرولی خیره شد. گویی با چشمانش به او خبر میداد که آنها اینجا هستند و باید مراقب باشد. اهریمن خیلی خنثی به او خیره و شانهای بالا انداخت. گویی سعی داشت به ازرافیل بفهماند که کوچکترین اهمیتی برایش ندارد. البته که نداشت. انجل او را ترک کرده بود. ان هم دقیقا در شکنندهترین حال ممکنش. این چیزی بود که ازرافیل فکر میکرد. کرولی بشکن آرومی زد و درون دستانش اسلحهی کوچکی پدید آمد. انجل با دیدن اسلحه ترسیده زمزمه کرد:
" لازمه از اون استفاده کنی؟ زیادی خطرناکه.."
اهریمن نگاه خنثیای به اسلحه انداخت و سپس به انجل خیره شد:
" یادگاری هیتلره، خود سیبیلوش اینو بهم داد. حیفه بیاستفاده بمونه. "
ازرافیل اب دهانش را قورت داد و سعی کرد بیخود نگران نباشد. نمیدانست چرا دلشورهای عجیب او را درون خود قورت میداد. کرولی ارام به پایین نگاهی انداخت:
" همینجا بمون، برمیگردم."
سپس قبل از اینکه انجل تصمیم بگیرد چیزی بگوید، بالهایش نمایان شد و او را به سوی اسمان کشاند. ازرافیل متعجب به او خیره شد. یعنی کرولی نقشهی دیگری در ذهن داشت؟ شاید هم قرار بود از ان دو بال برای ترساندن استفاده کند. اما..این زیادروی به حساب نمیآمد؟
کرولی از بالای ابرها نگاهی به پایین انداخت. تازه آنجا بود که توانست نفس بکشد:
" لعنت، لعنت بهت."
نفس عمیقی کشید و دستانش را درون موهایش فرو کرد. تمام لحظاتی که کنار انجل میگذراند هم لذتبخش بود و هم حس احمقانهای را به او منتقل میکرد. حسی ترکیب از رنج و غم:
" خودت رو جمع جور کن احمق، مثل بچهها شدی. "
ارام زیر لب غرید و سپس به سمت پایین جنگل، جایی در میان بوتهها پایین آمد، بالهایش را جمع کرد و نفس عمیقی کشید. کار احمقانهای بود، نباید وسط آن ماجرای حساس با استفاده از بالها به سمت ابرها میرفت و برای لحظهای با خود خلوت میکرد، اما واقعا به آن نیاز داشت، به جمع و جور کردن قلب شکسته و سرپا نگهداشتن اهریمن همیشگی.
به سمت صدای آن دو مرد حرکت کرد و پشت سنگی پنهان شد. مرد لاغر اندامی که گویی الکس نام داشت، درحال کندن زمین بود و آن یکی مرد با پالتوی بزرگی بر تن سیگار میکشید. سیگار قدیمیای در میان انگشتانش میسوخت. آنقدر قدیمی که کرولی را به شک انداخت.
YOU ARE READING
Good omens 3
Fanfictionهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...