part 35

3.5K 485 384
                                    

با سرگیجه ای عجیب چشم هاش رو باز کرد و از حجم بالای نور آهی کشید. شقیقه هاش به شدت درد می کردن و حس می کرد مدت ها در خواب بوده. چندبار پلک زد و با چشم های جمع شده ای سرش رو به اطرافش چرخوند. کم کم تصاویری توی ذهنش شکل گرفت.دیدن دستیار شوگا، نوشیدن شرابی که برای خنک کردن مغز سوخته ش ازش گرفته بود، داغ شدن بدنش و بی قراری گرگش.

لحظه به لحظه چشم هاش درشت تر میشد و با یادآوری کاری که با جین کرده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شده.قلبش از تپش افتاد و تنها زمزمه ای که از بین لب های خشکش بیرون اومد"جین هیونگ" بود.

پشت سر هم اسمش رو صدا زد و به همه جای اتاق نگاه کرد. هنوز کت و شلوار شب قبلش تنش بود و این تا حدودی آرومش می کرد چون هیچ چیزی رو بعد از مارک کردن جین یادش نمیومد.

تمام تنش از وحشت و ناباوری می لرزید.چکار کرده بود؟ با مردی که تمام این سال ها کنارش مونده بود و از هیچ محبتی دریغ نکرده بود چکار کرده بود؟مرگ هم براش مجازات کمی بود.تمام چیزی که توی اون لحظه می خواست دیدن جین بود.
این که به دست و پاش بیوفته و معذرت خواهی کنه. چون اون بود که ازش خواسته بود به این مهمونی بیاد، اون بود که به مین یونگی اعتماد کرده بود.

تنها یادآوری اتفاقات شب قبل کافی بود برای دیوونه شدنش.
سرگردون دنبال جین گشت؛ اما هیچ اثری ازش توی اتاق نبود.
لگد محکمی به پاتختی زد و فریاد بلندش، همراه با افتادن آباژور و شکسته شدنش توی اتاق پیچید.

در باز شد و شوگا در کمال آرامش وارد اتاق شد. موهاش رو طبق معمول بسته بود و کت و شلوار مشکی زیبایی تنش بود.این مرد در عین خشن بودن لطافت خاصی داشت.بدون توجه به موقعیتش
جلو رفت و یقه ش رو گرفت.

"تو کی هستی؟...تو واقعا کی هستی؟...چه بلایی سر من آوردید؟"

شوگا لبخند زد و سرش رو با بیخیالی کج کرد.

"من؟...یه کارگردانم و تو؟...یکی از بازیگرای من بودی...هرچند...نقشه هامو احمقانه خراب کردی...اما...می تونیم بازم باهم کنار بیایم...تا وقتی که اون جئون احمقو از سر راه من برداری"

نامجون شوکه قدمی به عقب برداشت و سرش رو با ناباوری تکون داد.

"تو...تو...تمام مدت داشتی ازم سو استفاده می کردی؟...که
به چی برسی؟"

جمله ی آخرش رو فریاد زد و تن شوگا رو به وسیله ی یقه ی اسیر شده توی مشت هاش تکون داد.لبخند اون عوضی روی مخش بود، نگاهش روی مخش بود، فکر به این که جین الان چه حالی داره، چه اتفاقی براش افتاده روی مخش بود.

"هدف من مهم نیست...تو نمی خوای معشوقتو پس بگیری؟"

لحنش مثل همیشه خمار و خش دار بود و کلماتش رو کمی می کشید.

نامجون نگاهش رو توی صورتش چرخوند.نمی دونست عصبانی باشه، غمگین باشه یا از خودش متنفر باشه برای اعتماد بی جاش به آدمی که نمیشناخت؛ اما تصور اون از یونگی فقط یک تاجر بزرگ و گردن کلفت بود، نه کسی که برای رسیدن به اهدافش حاضره هر کسی رو قربونی کنه.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Où les histoires vivent. Découvrez maintenant