پارت آخر

222 16 12
                                    

جسم بی جون آشوکا روی زمین سقوط کرد و پر سروصدا نفس های اخرشو میکشید.

ادلر به بدن انسانیش تبدیل شد و خون توی دهنش رو تف کرد و کنار جسد برادرش زانو زد و توی گوشش زمزمه کرد : من هیچ وقت مثل پدرمون نبودم برادر... اگه فقط یک بار.. فقط یک بار به عنوان دوست و برادرت من رو میدیدی و میومدی به دیدارم بدون توجه به حرفای پیشگوها و گذشته ای که داشتی به عنوان برادرم‌ می پذیرفتمت و مطمئن میشدم خوشبخت ترین باشی... اما اونقدر کینه و حسادت چشم هات رو کور کرده بود که بدون اینکه بفهمی چیکار میکنی به امگای بی گناهم‌حمله کردی... امیدوارم حداقل با ارامش بخوابی... به حرمت برادر بودنمون و خون مشترک توی رگ هات مطمئن میشم با احترام دفنت کنن... اره.. احترام.. چیزی که هیچ وقت نداشتیش

اما توی لحظه های اخر... توی چشم های اشوکا چیزی متفاوت از جنون وجود داشت... شاید حسرت.. شاید هم پشیمونی.

دو بدن دیگه رو جکسون و مرلین از بین برده بودن و با مرگ بدن اول ، دو بدن دیگه تبدیل به قیر سیاه رنگ و بدبویی شده بودن که روی زمین ریخته بود.

*****

لباس بلند سفید رنگی تن مرلین بود و موهاش رو خیلی ساده دورش باز گذاشته بود..

اولین تولد تارو کنار اونها بود و حالا بعد از گذشت مدتی کنار اونها ، لکنت تارو درمان شده بود و طبق خواست خودش اموزش های علمی و رزمی تارو شروع شده بود.

تارو شدیدا علاقه مند بود تا تبدیل به یک آلفای قوی و باهوش مثل پدرش بشه.

هرچند که آروین بعد از تموم شدن ماجراهای اخیر ، دیگه تحمل دیدن قیاقه ی نحس پدربزرگش رو نداشت و با تصمیم قطعی خودش و هماهنگی دربار ، به جزیره ی دورافتاده ای توی غرب سمنتوس تبعید کرد تا سال های اخر عمرش رو همونجا بگذرونه.

درهمین حین آروین وارد اتاق شد و قدمی به سمت همسرش برداشت که هیکل تنومندش روی جثه ی ظریف مرلین سایه انداخت و دست هاشو دور کمرش پیچید و بوسه ی نرمی رو از پشت روی گردن مرلین گذاشت.

مرلین از توی ایینه نگاهش رو به صحنه ی مقابلش داد...

بعد از گذشت یک سال..اون عشق رو کنار آروین ، رفاقت رو کنار کریستینا و شادی رو کنار تارو پیدا کرده بود. خانواده ی جدیدش عجیب بود و داستان عجیبی رو هم پشت سر گذاشته بود اما... برای مرلین تمام ارزش های‌دنیا توی همین خانواده ی چهار نفره خلاصه میشد.

سرش رو به شونه ی اروین تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

آروین لبخند نرمی به صورت امگاش زد و گاز ریزی از نرمه ی گوش مرلین گرفت و گفت : چیشده امگای من؟ ذهنت به نظر شلوغ میاد.

مرلین اما همونطور که سرش روی شونه ی اروین بود سری تکون داد و زمزمه کرد : فقط.. خوشحالم که دارمتون.

ادلر لبخندی زد و مرلین رو به سمت خودش چرخوند و بوسه ی نرمی از لب های امگا گرفت و مثل خود مرلین با تن صدای آرومی زمزمه کرد : و تو قلب این خانواده ای عزیزکرده.... با وجود توعه که کانون این خانواده گرم و دوست داشتنیه... هممون دوستت داریم و من... جسم و روح و قلبم به نام توعه.. گاهی کلمات جلوی احساسات کم میارن... مثل الان...

مرلین با قلبی گرم شده دستش رو روی صورت زبر آلفا گذاشت و نوازش ارومی روی گونه اش نشوند و از طریق باند ذهنیشون داخل ذهن آلفا زمزمه کرد : دوستت دارم...

******

این پارت خیلی کوتاه بود اما به نظرم بودنش قشنگ بود پس جدا کردمش....

مای رمدی هم بعد مدت زیادی تموم شد... باهاش زندگی کردم و مثل رمان های دیگه ام تبدیل به بخشی از قلبم شد...

این بخش از زندگیم سخت بود خیلی سخت...

اما جنگیدم و بالا اومدم... مای رمدی برای من یاداور این دوران از زندگیمه...

خوشحالم که دارمتون عزیزکرده ها

رمان بعدی... فعلا مشخص نیست چی یا کی باشه اما یه روزی با رمان بعدیم برمیگردم تا یه دوره دیگه از زندگیم رو باهم زندگی کنیم...

بخندیم و اشک بریزیم ، هیجان زده بشیم و استرس بگیریم ، منتظر بمونیم و هول بشیم...

این زندگیه ... امیدوارم ارزشش رو داشته باشه

تا رمان بعدی که باهاش برگردم کنارتون خداحافظتون باشه عزیزکرده ها💙 لطفا منتظرم بمونین🫂

شروع : ۳۰ تیر ۱۴۰۲

پایان : ۷ بهمن ۱۴۰۲

My RemedyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang