:" در اختیار بودی؟"
:" چی؟"
:" دیشب در اختیار بودی که الان نمیتونی صاف بشینی؟"
شوخی بی ادبانه و دور از ذهن جنی؛ به جای اینکه احساسات نرمالی مثل خجالت یا عصبانیت رو درش زنده کنه، فقط ناراحتش کرد. شاید در حالت عادی یک چیزی سمتش پرت میکرد و اعتراف میکرد که تنها دلیل الکی به خودش پیچیدن اینه که برای کلاس زیادی بی حوصله است اما توی اون لحظه، بیرمق نگاهش رو برگردوند و بینیاش رو چین داد:" در اختیار نبودم ولی اگه ادامه بدی، تو در اختیار خواهی بود."
چند ثانیه ی بعدی تنها صدایی که به گوش هاشون میرسید، صدای استادشون بود تا اینکه دوباره زمزمه ی جنی زیر گوشش پخش شد:" چرا توی فکری؟"
:" نیستم. من اصلا فکر میکنم؟"
:" بعید میدونم."
دقیقا لحظه ای که فکر کرد طبع شوخش از مخمصه ی سوال پیچ شدن نجاتش داده، جنی برای بار سوم پچ پچ کرد:" با تهیونگ حرفت شده؟"
:" همه چی به این یارو ربط داره؟"
:" الان شده یارو؟"
:" لطفا. باشه؟ لطفا." با امید به اینکه التماس دوستش رو از خر شیطون پایین بکشه؛ با صدای خفه ای که میخواست به گوش های استادشون نرسه، گفت و توی دفترش شروع به کشیدن شکل های بی معنی کرد.
همه چیز خوب بود تا اینکه کلاس تموم شد و با هم از در خارج شدن.
:" بگو ببینم یارو چیکار کرده؟"
:" یارو قراره شب بیاد تو خوابت. بعدشم با سیم مفتول خفه ات کنه."
:" میشه؟"
:" حتما میشه."
اینجوری نبود که جنی از تصور کیم تهیونگ با سیم مفتول توی دستش بترسه (احتمالا). اما مشخصا جونگکوک نمیخواست در مورد چهره ی غم زده اش توضیح زیادی بده و جنی هم آدمی نبود که بقیه رو تحت فشار بذاره.
:" بستنی بخوریم؟"
:" نه. باید برم. خیلی وقته درس نخوندم." جونگکوک سعی کرد با شوخی و خنده از دست جنی فرار کنه، اما حتی وقتی که داشت دور میشد، دختر دیگه با چهره ی کنجکاوی به کمرش زل زد تا از تیررس نگاهش خارج بشه....
:" ناراحتم." برعکس تمام روز که بقیه باید ازش سوال میکردن و پیچونده میشدن، در مقابل جیمین این خودش بود که شروع به باز کردن سفره ی دلش میکرد.
:" چی شده؟" و جیمین همیشه با مهربونی مطلق آماده بود تا بهش گوش بده. حتی اگه این جونگکوک بود که بی خبر وارد اتاقش شده بود، با جو معذب کننده ای که با قیافه ی عبوسش به وجود آورده بود باعث شده بود هماتاقی جیمین خودش از اتاق بیرون بره و حتی اگه لحظه ای که شروع به حرف زدن کرده بود، جیمین مشغول گشتن دنبال چیز احتمالا مهمی بود.
:" دیشب با تهیونگ شکر آب شدیم. فکر کنم..." بعد از این که جیمین روبروش نشست، توضیح داد و نگاهش رو کف زمین نگه داشت.
:" چرا؟"
:" یکم عجیبه. حتی نمیدونم به چی فکر میکرده. ولی دیشب یه اتفاق هایی افتاد، اونم آخرش پاشد رفت."
:" چی؟"
:" چی؟"
:" چه اتفاقی؟"
:" عا.. خب اتفاق دیگه. یه اتفاق هایی؟" جونگکوک همونطور که سعی داشت با حرکات نامفهوم دست هاش توضیح بده که منظورش از "یک اتفاق هایی" دقیقا چیه، با حالت معذبی شونه هاش رو جمع کرد و همین کافی بود تا جیمین با چشم های درشت کنارش بشینه.
:" واقعا؟ وایسا... بعد پاشد رفت؟" قبل از اینکه بتونه در مورد رابطه اشون صحبت کنه، یادش اومد که جونگکوک با هدف دیگه ای سر صحبت رو باز کرده.
:" اوهوم. ناراحتم."
:" باید باهاش حرف بزنی."
:" نه. چی بگم؟ بچگانه به نظر میاد. حس میکنم دارم واکنش بیخودی نشون میدم."
:" به نظر من اصلا اینجوری نیست. مطمئنم به نظر اونم اینطور نخواهد بود. پس فقط باهاش حرف بزن. سوتفاهمی هم باشه برطرف میشه." جیمین قبل از اتمام مکالمه اشون، پسر دیگه رو بغل کرد و روی کمرش ضرب گرفت:" نذار چیزی که احتمالا خیلی راحت حل میشه، باعث دلخوری بینتون بشه." و با گرفتن جواب تایید جونگکوک آروم ازش جدا شد تا بهش اجازه بده با دراومدن از حال و هوای ناراحتش، موضوع جدیدی برای مکالمه باز کنه.
YOU ARE READING
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه