☂️Part 2

217 38 10
                                    

_ با من ازدواج میکنی پارک جیمین؟
_ وات دِ هل؟ غلط کردی مرتیکه؛ مگه من مردم تو لعنتی من میدونم باهات چه کار کنم.

جونگکوک دستش روی دستگیره گذاشت و خواست وارد بشه اما حسی درونش بهش گفت صبر کنه تا عکس‌العمل جیمین رو ببینه.

_ پائول تو جدی هستی؟
_ معلومه که جدی ام، تو میدونی من چقدر منتظر همچین لحظه ای بودم؟ میخواستم ترفیع بگیرم تا وقتی جایگاه بهتری داشتم ازت خواستگاری کنم و به نظرم اومد که الان وقتش باشه.

جونگکوک خودش رو لعنت کرد که زبون اون آلمانی زبون نفهم رو نمی‌فهمید و از اون بدتر جیمین کی وقت کرده بود اینقدر قشنگ به این زبون صحبت کنه؟
اگه اون دراز بی قواره زانو نزده بود جلوی جیمین نمی‌فهمید که قصد مرد خواستگاری.

_ بهش بگو نه، خیل خب پارک جیمین بهش بگو نه.

ته دلش به جیمین امید داشت و فکر میکرد ممکنه بعد از سه سال هنوز عشقی باقی مونده باشه.
حسرت جیمین تا آخر عمرش باهاش باقی می‌موند.

_ پائول تو میدونی من بچه دارم.
_ میدونم.
_ مشکلی نداری؟
_ نه چه مشکلی؟ من عاشق اون ته‌سان هستم و اون هم با من رابطه خوبی داره.
_ من با ته‌سان صحبت می‌کنم اگه موافق بود به پیشنهادت فکر میکنم اما اگه بچم ناراحت بشه اگه بچم بگه نه متاسفم پسرم از من جلوترِ.
_ باشه باشه، من صبر میکنم تا هر وقت که تو بخوای، برات صبر میکنم.

جونگکوک فاصله زیادی داشت ولی وقتی که دید اون آلفا از جاش بلند شد و دوباره روی صندلی نشست و شروع کردن به صحبت کردن با خودش فکر کرد - دلش میخواست که - جیمین جواب منفی داده. بالاخره نفس راحتی کشید. دید گوشی جیمین زنگ خورد و بعد از جاش بلند شد و سمت در راه افتاد اما وسط راه برگشت و دست گل رو برداشت و دوباره راه افتاد سمت در و جونگکوک سریع از در فاصله گرفت و خودش رو پشت ساختمون قاییم کرد.

_ هیونگ دارم میام. دوباره؟ مهدکودک دعوا کرده؟ بازم؟ تاکسی گرفتم اومدم اومدم.

چیزی که لحظه آخر شنید باعث شد برگرده ولی دیر شده بود و پارک جیمین سوار تاکسی شده بود.

لعنتی زیر لب فرستاد و پشت سر پارک جیمین به راننده اش گفت تا تعقیبش کنه.

_ چیو داری مخفی میکنی؟ مهد کودک؟

***

* چند ساعت قبل مهدکودک*

_ بچه ها ته‌سان ددی نداره.
_ آره راست میگه اون ددی نداره.
_ ماما من می‌گفت که پاپاش آدم بدیه.
_ ددی ته‌سان مرده شاید.

ته‌‌سان به پاپاش قول داده بود که در مقابل این حرف ها سکوت کنه و چیزی نگه ولی اون یه انسان بالغ نبود و هر دفعه قولش رو فراموش میکرد.

і ⍴ᥙr⍴ᥣᥱ ᥡ᥆ᥙ 🍇Where stories live. Discover now