وقتی به خونه رسید که ساعت از هفت هم گذشته بود.گوشیش خاموش شده بود و زمان از دستش در رفته بود و وقتی به خودش اومد که هوا تاریک شده بود.وارد واحد که شد چراغای خاموش بهش دهن کجی میکردن.اتاقا،سالن پذیرایی،آشپزخونه...همه جا رو گشت اما اثری از پسر کوچیکتر نبود.نگرانی بیشتر به روحش چنگ مینداخت.صبح باهاش بد رفتار کرده بود.با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش جرقه ای تو ذهنش روشن شد.شاید رفته بود خونه مادرش.گوشیش که
حدود پنج درصد شارژ شده بود برداشت و شماره رو لمس کرد.به قدری عجله داشت که حتی نذاشت کلمه ای از دهن مادرش خارج بشه.
"مامان...جیسونگ اونجاست؟"
"جیسونگ؟نه...اتفاقی افتاده مین__"
همون نه کافی بود تا تماس رو قطع کنه.مضطرب بود.کجا میتونست رفته باشه؟اصلا کی رو داشت که پیشش بره؟تو افکارش غرق بود که صدای زنگ موبایلش باعث شد کمی جا بخوره.اسم هیونجین روی اسکرین خودنمایی میکرد.تماس رو وصل کرد و منتظر شد.
"زنگ زدم بگم جیسونگ پیش منه،نگران نباش...البته اگه برات اهمیت داشته باشه"
با شنیدن همون یه جمله قلبش آروم گرفت.
"من تا نیم ساعت دیگه خودم رو میرسونم"
چند قدم بیشتر طی نکرده بود که با جمله بعدیش سر جاش متوقف شد.
"فعلا چند روزی مهمون منه.تو هم میتونی استراحت کنی تا خودم بیارمش"
"این...فقط یه اشتباه بود...عمدی نبود...من واقعا معذرت میخوام"
کلمات باشتاب از دهنش بیرون میومد؛بدون اینکه درک درستی ازشون داشته باشه.فقط عذرخواهی میکرد و پشیمونی بی حد و مرزش رو ابراز میکرد.تصور میکرد جیسونگ دیگه علاقه ای به زندگی باهاش نداره و این برای مینهو به معنی مرگ بود.
"کسی که باید ازش معذرت خواهی کنی من نیستم.جیسونگ گفته میخواد یه مدت ازت دور باشه پس به خواستش احترام بذار و مزاحمش نشو"
ترس همیشگیش سراغش اومده بود.داداش کوچولوش داشت ترکش میکرد.وقتی اون اینطور میخواست،مینهو دیگه قدرتی برای مخالفت باهاش نداشت.
"مراقبش باش هوانگ...فعلا"
حالا که قرار بود تو اون خونه تنها باشه دلیلی نداشت سرسخت بنظر بیاد.اجازه داد اشک هاش گونه هاش رو خیس کنن.تحمل دوری جیسونگ چیزی نبود که لی مینهو بتونه از پسش بربیاد.سمت اتاقشون رفت.تخت بوی عطر شیرینش رو میداد.شاید همه فکر میکردن جیسونگ به مینهو وابسته ست اما حالِ الانش خالف این رو ثابت
میکرد.یاد شبایی افتاد که سنجاب کوچولوش نمیتونست بخوابه و براش آواز میخوند.همین دلیلی شد که دوباره گوشیش رو برداره ووارد صفحه چت جیسونگ بشه.دستش رو روی گزینه ضبط گذاشت و از اعماق قلبش براش آواز خوند...
"جیسونگی بابت امروز متاسفم.واقعا متاسفم.گوشیم خاموش شده بود و درک درستی از زمان نداشتم.نمیدونی وقتی دیدم خونه خالیه چه حسی پیدا کردم.حق داری ازم ناراحت باشی،عصبی بشی،قهر کنی...ولی اینو بدون من نمیتونم اینجوری ادامه بدم.تا وقتی برگردی برات آواز میخونم و میفرستم.آهنگ درخواستی هم قبول میکنم هه هه...خودت گفته بودی عاشق صدامی مگه نه؟خیلی دوست دارم سنجاب کوچولو"
گزینه ارسال رو زد و گوشی رو خاموش کرد.دستاش رو به شکل صلیب کنار بدنش انداخت و اجازه داد پلکهاش روی هم بیوفتن...
***
سمت دیگه حال جیسونگ هم تعریفی نداشت.ترسش بعد از دیدن پیام مینهو از بین رفته بود اما این فاصله براش دردآور بود.عادت کرده بود به گرمای آغوشی که شبها احاطش میکرد.
"از صداش معلوم بود واقعا پشیمونه...با این حال نمیخوای برگردی پیشش؟"
"اگه مزاحمتم میتونم برم خونه خالم"
هیونجین تکخندی زد و چند سانت دورتر از جیسونگ نشست.
"من این رو گفتم دیوونه؟از خدامه بیای پیش خودم زندگی کنی...منم دیگه تنها نمیمونم"
لبخند گرمی تحویلش داد و دوباره به اسکرین گوشیش خیره شد.اگه میگفت داره برای بار بیستم اون کلمات رو میخونه،اغراق نکرده بود.پسر مو بلوند نگاهی به چهره افسرده دوستش انداخت.از آینده ای که مینهو توی زندگی جیسونگ نبود میترسید.همین حالا که فقط نیم
ساعت فاصله بینشون بود،پسر داغون شده بود...نمیخواست روزی رو ببینه که این فاصله اندازه سالها طولانی میشد...و البته ابدی
"از اون جایی که چیزی تو خونه ندارم نظرت چیه بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟اینجوری یه بادی هم به کله تو میخوره"
جیسونگ علاقه ای نداشت شبها جایی بره ولی از طرفی نمیخواست هیونجین رو محدود کنه.سرش رو به نشونه موافقت حرکت داد و سمت اتاق موقتش رفت.یه شلوار جین و تیشرت سفید لانگ همراه کلاه کپ همرنگ با شلوارش،تیپش رو تکمیل میکرد.روی کاناپه نشست و منتظر هیونجین شد.پنج دقیقه،ده دقیقه،یه ربع...ولی خبری از پسر نشد.نگران شد.سمت اتاقش رفت و در زد.با اولین و دومین ضربه چیزی نشنید.دستش رو سمت دستگیره دراز کرد که همزمان شد با باز شدن در و فرود اومدن سر هیونجین رو شونش.
"جیسونگییی من نمیدونم چی بپوشممم"
همونطور که بازوهای پسر رو گرفته بود،نگاهی به منظره پشت سرش انداخت.کلی لباس رنگارنگ روی تخت و کف زمین پهن شده بود.حقیقتا از این رفتار دوستش متنفر بود.وسواسی که هیونجین روی انتخاب لباس و تیپش داشت،کلافش میکرد.
"لطفا دوباره شروع نکن...فقط یه چیز بپوش بریم"
با کشیده شدن دستش توسط هیونجین وارد اتاق شد.پسر بزرگتر چند قدم ازش فاصله گرفت و سراغ لباساش رفت.اول یه دست لباس ست رنگ بژ برداشت و رو به روی خودش گرفت.
"این خوبه؟احساس میکنم زیاد بیحال بنظر میرسم باهاش"
"خوبه هیونجین بهت میاد"
ولی پسر دست بردار نبود.این بار یه شلوار کارگو مشکی همراه تیشرت خاکستری برداشت.
"این چطور؟شبیه بد بوی ها نمیشم؟"
"نه نمیشی"
این روند تا دور پنجم ادامه داشت که با جیغ کوتاه جیسونگ و دست به کار شدن خودش تموم شد.یه شلوار لی سفید و پیرهن زرشکی رنگ...
ساعت هشت و نیم رو نشون میداد که دوتا پسر از خونه خارج شدن.به پیشنهاد جیسونگ قرار شد کمی قدم بزنن.نسیم خنک سئول صورتش رو نوازش میکرد.چقدر دوست داشت تو اون لحظه مینهو کنارش باشه.دستش رو بگیره و با هم مثل زمانی که یه بچه دبستانی
بودن تو کوچه ها بدو ان.هیونجین دوست خوبی بود اما تو این دنیا هیچ کس نمیتونست جای خالی مینهو رو براش پر کنه...دروغ نبود اگه میگفت پسر رو حتی بیشتر از مادرش دوست داره.
"نظرت درباره نودل و گوشت خوک چیه؟غذاهای اون آجوما حرف نداره"
نگاه هیونجین رو دنبال کرد و رسید به یه دکه غذاخوری کوچیک و زن میانسالی که داشت میزا رو تمیز میکرد.
"این همه راه من رو آوردی که بهم نودل بدی؟انقدر خسیس نباش هوانگ هیونجین"
بعد لبخندی زد و زودتر از پسر مو زرد سمت اون دکه رفت.هیونجین سریع خودش رو بهش رسوند و دستش رو دور گردنش انداخت.قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
"خسیس؟هه...تو داری درباره هوانگ هیونجین صحبت میکنی؛خبرنگار حرفه ای شبکه SBS. اینجا آوردمت چون میدونم نمیتونی جو اون رستورانای باکلاس مزخرف رو تحمل کنی"
"اوه مچکرم که یادآوری کردی الان یه بیکار عالفی؛خبرنگار حرفه ای سابق...و بابت توجهت به عادت و رفتارام هم ممنون"
قیافه درهم و عبوس هیونجین باعث میشد جیسونگ دیگه نتونه خنده خودش رو کنترل کنه.بلند بلند میخندید و به نگاه هایی که درست یا غلط قضاوتش میکردن بی اهمیت بود.حالش خوب بود.اتفاقات چند
ساعت پیش رو به کل فراموش کرده بود و داشت از ثانیه ثانیه زندگیش لذت میبرد...چیزی که شده بود جز آرزوهای محالش.
"هی اونا خودشون با اخراج من ضرر کردن وگرنه میبینی که...من هنوز همون هوانگ هیونجینی ام که همه خبرگذاری ها میخوان باهاش کار کنن"
"آقای خبرنگار میشه بپرسم چرا با این همه فرصت شغلی شما هنوز بیکارید؟"
"خب من...هنوز دارم تصمیم میگیرم"
با نشستن هردوشون پشت یکی از میزها،بیخیال شوخی های دوستانشون شدن.تا زمانی که غذاشون آماده بشه سکوت کردن.هیونجین از اینکه حال دونسنگش کمی بهتر شده بود خوشحال بود.دو سال پیش بود که با جیسونگ آشنا شده بود؛دقیقا زمانی که شکسته تر
از هر زمان دیگه ای بود.شاید مدت کمی بنظر میومد اما هیونجین تمام سعیش رو کرده بود تا حامی خوبی برای جیسونگ باشه...
"ازت ممنونم جینی...بخاطر تو حالم خیلی بهتره"
تنها کاری که تونست انجام بده فقط لبخند زدن بود.دستش برای جیسونگ رو شده بود.
"میدونم تمام کارای امروزت برای این بود که ذهنم رو منحرف کنی...که البته موفق هم شدی...باید اعتراف کنم خیلی وقت بود اینجوری از ته دل نخندیده بود"
"خب...مچم رو گرفتی...باید از این به بعد بجای سنجاب کوچولو،انیشتین کوچولو صدات بزنیم"
تکخندی زد و با قرار گرفتن کاسه بزرگ نودل رو به روش مشغول خوردن شد.
"دیوونه..."
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت.هیونجین یا یادآوری چیزی،مشتش رو آروم به پیشونیش کوبید و باعث جلب توجه جیسونگ شد.
"اتفاقی افتاده؟"
"آه کلا فراموش کرده بودم...چانگبین هیونگ فردا دعوتمون کرده استودیوش"
"اوه چه خوب خیلی وقته ندیدمش...دلم براش تنگ شده بود"
"تو...مشکلی نداری؟خب منظورم اینه که...چانگبین دوست مینهو هم هست...ممکنه اون هم بیاد"
جیسونگ دلتنگ بود.فقط یه روز از مینهو دور بود و قلبش اینجوری واکنش نشون میداد.مغزش بهش میگفت باید این وابستگی رو کم و کمتر کنه اما قلبش...روحش با روح پسر پیوند خورده بود؛نمیشد به همین سادگی این پیوند رو قطع کرد.
"جینی من ازش ناراحت نیستم یا قرار نیست از دیدنش طفره برم...فقط میخوام تمرین کنم کمتر بهش وابسته باشم.اون تا چند سال دیگه زندگی خودش رو تشکیل میده و من قرار نیست یه بار اضافه روی دوشش باشم.میخوام مستقل شم و مطمئنم دوری اجباری و ندیدنش راه حل مشکل من نیست...به هرحال اون پسرخاله منه...چه بخوام چه نخوام باهاش رو به رو میشم"
هیونجین سری تکون داد و سمت پیشخوان دکه رفت.پول غذا رو حساب کرد و با جیسونگ سمت خونه راه افتادن.آروم و بدون عجله کنار هم قدم برمیداشتن که صدای زنگ موبایل جیسونگ سکوت رو شکست.نگاهی به اسم روی اسکرین انداخت و کمی تعجب کرد.
"خالمه"
"جواب بده شاید کار مهمی داره"
کم پیش میومد خالش مستقیم باهاش تماس بگیره.اگر کار مهمی هم باهاش داشت با مینهو هماهنگ میکرد.تماس رو وصل کرد و منتظر صدایی از طرفش شد.
"جیسونگ عزیزم؟"
"سالم خاله"
"آه خدایا شکر خیلی نگرانت بودم"
تعجب کرد.چرا باید نگرانش میشد؟
"اتفاقی افتاده؟"
"مینهو دو ساعت پیش باهام تماس گرفت و سراغ تو رو گرفت...خیلی مضطرب بود و منم نگران شدم.حالا که صداتو شنیدم خیالم راحت شد"
احساس عذاب وجدان داشت.قطعا مینهو رو بدجوری ترسونده بود.
"من خوبم خاله.اومدم خونه دوستم و یادم رفت به مینهو خبر بدم...بخاطر همین نگران شده بود"
درواقع باید میگفت از خونه فرار کرده اما دوست نداشت بیشتر از این خالش رو نگران کنه.
"اوه که اینطور...راستی عزیزم میدونم مینهو بهت نگفته ولی من یه روانشناس خوب پیدا کردم.اون هم مثل تو قبال این فوبیا رو داشته و الان کاملا درمان شده...میخوای یه ملاقات کوچیک باهاش داشته باشی؟البته من مجبورت نمیکنم"
نفسش تو سینش حبس شد.شنیدن اون جمله براش مثل نوری توی تاریکی ذهنش بود.اون میتونست درمان بشه.میتونست اون هیولایترسناک و سیاه رو از وجودش پاک کنه.
"من...من میخوام ببینمش خاله"
"باشه عزیزم برات وقت میگیرم و بهت خبر میدم"
"ممنونم خاله...خیلی ممنونم"
"تشکر لازم نیست عزیزم.تو هم برام مثل مینهو میمونی.پسر عزیز خودمی"
با شنیدن اسم مینهو چراغ سبزی داخل مغزش روشن شد.میخواست پسر رو سوپرایز کنه.اون هم وقتی که کامل بهبود پیدا کرده باشه.
"خاله میشه در این باره چیزی به مینهو نگید؟میخوام وقتی خوب شدم غافلگیرش کنم"
"هرچی تو بگی عزیزدلم"
بعد از خداحافظی با خالش با خوشحالی سمت هیونجین برگشت و خودش رو تو آغوشش پرت کرد.اشک میریخت اما از خوشحالی.جیسونگ بارها پیش مشاور و روانشناس های مختلف رفته بود ولی شنیدن اینکه یکی از اونها هم یه زمان مثل خودش بوده براش باورنکردنی بود.
"من خوب میشم جینی...خوب میشم"
"برات خوشحالم جیسونگ"
اون شب خوابش نبرد.البته این بار از ذوق زیاد.دیگه خبری از هیولای وحشتناک افکارش و کابوس های شبانش نبود.جیسونگ میخواست درمان بشه ولی نه بخاطر خودش؛بلکه بخاطر مینهو ی عزیزش...
***
کمی دورتر از جمع دوستاش نشسته بود و به در نگاه میکرد؛یک ساعتی از دورهمی دوستانه شون به مناسب ریلیز شدن آهنگ جدید چانگبین میگذشت اما خبری از مینهو نبود.
"تا کی میخوای بشینی اینجا و منتظر بمونی؟"
نگاهی به چانگبین کرد و بعد سرش رو به نشونه خجالت پایین انداخت.اینکه متوجه شده بود منتظر مینهو عه برای جیسونگ خجالت آور بود.
"مگه تو بهترین دوستش نیستی؟پس چرا هنوز نیومده؟"
چانگبین صندلی خودش رو به جیسونگ نزدیک کرد و رو به روش نشست.جوری که بتونه مستقیم به چشماش نگاه کنه.
"یعنی باور کنم تو نگران منی جیس؟آه چه دونسنگ مهربونی دارم"
گونه هاش به سرعت رنگ گرفت.یا چانگبین خیلی باهوش بود یا خودش ضایع رفتار میکرد.
"چرا بهش زنگ نمیزنی؟بهتر از اینه که اینجوری منتظر زل بزنی به در"
"من...نمیتونم"
دیشب به خودش قول داده بود.قول داده بود کم کم از زندگی مینهو کنار بکشه.تا همین الان هم بیش از حد،خودش رو کنترل کرده بود؛نمیتونست با یه تماس همه چیز رو خراب کنه.
"میفهمم چه حسی داری جیسونگ...درکت میکنم اما این راهش نیست.تو داری از جانب خودت به موضوع نگاه میکنی.هردو تون دارید بخاطر اون یکی فداکاری میکنید...همین باعث میشه نه تنها مشکلتون حل نشه بلکه بدتر هم بشه.باید باهم صحبت کنید.شما از بچگی باهم بزرگ شدید...این دو سال اخیر هم وابستگیتون به هم بیشتر شده...تصمیم گیری بجای همدیگه باعث میشه از هم دورتر بشید و آسیب ببینید."
حرف های منطقی چانگبین،توی ذهنش آشوب به پا کرده بود.جیسونگ مقاومت و تلاش کردن رو بلد نبود.تنها کاری که میتونست بکنه فرار بود.مثل ترسوها از همه مشکلاتش فرار میکرد و بقیه رو به زحمت مینداخت.مشاوره های مکرر و روانشناسای حرفه ای
هیچکدوم نتونسته بودن درمانش کنن چون جیسونگ خودش نمیخواست بهتر بشه.شاید در ظاهر نقش یه قربانی رو بازی میکرد اما اعماق قلبش از اینکه اون جیسونگ قبلی رو رها کنه میترسید.با ناپدید شدن اون وجهِ نیازمندش بقیه ازش فاصله میگرفتن؛چیزی که
جیسونگ ازش وحشت داشت.
"من و خانوادم هم این مشکل رو داشتیم.من همیشه عاشق موسیقی بودم و هستم اما میدونستم خانوادم دوست دارن تحصیلات عالی داشته باشم با یه کار آبرومند...و همین باعث شد سالها از علاقم دست بکشم
و زمانی رو که میتونستم صرف موسیقی کنم تو دانشگاه تلف کردم.تا اینکه اون خلاء و پوچی رو حس کردم.من به آخر خط رسیده بودم.خودم رو گم کرده بودم.از بقیه فاصله میگرفتم و منزوی شده بودم.تا اینکه خانوادم دوباره نجاتم داد.ساعتها باهم حرف زدیم.من از
علایقم بهشون گفتم و اونا هم از انتظاراتی که از من دارن.آخر هم تصمیم گرفتم مدرک اولیم رو بگیرم و بعد از اون تایمم رو به موسیقی اختصاص بدم.چانگبینی که تو داری موفقیت الانش رو میبینی همچین گذشته ای داشته...تو هم باید بجنگی پسر...با مینهو حرف بزن بجای اینکه مدام ازش فرار کنی و بجاش تصمیم بگیری"
شنیدن مشکلاتی که چانگبین باهاشون دست و پنجه نرم کرده و دیدن قدرت امروزش،جیسونگ رو مصمم تر میکرد.راه درستش هم همین بود.تا ابد نمیتونست مثل موش تو سوراخش قایم بشه.
"حق با تو عه...من خیلی احمقم"
"معلومه که هستی...یه سنجابِ احمقِ کوچولو"
نگاهی به هیونجین انداخت که پشت سرش ایستاده بود.به این فکر کرد که از اول مکالمشون اونجا بوده یا نه؟اما با یادآوری لقبی که بهش داده بود عصبی شد.لپاش رو باد کرد و حالت تهاجمی به خودش گرفت.
"هی هوانگ هیونجین بهتره مراقب حرف زدنت باشی"
"و حالا یه سنجابِ احمقِ عصبانی و کوچولو داریم"
با شنیدن لقب آپدیت شده اش سمت هیونجین خیز برداشت و از گردنش آویزون شد.جیغ و داد پسر مو بلوند و فریاد های از سر خشم جیسونگ،این حس رو به چانگبین القا میکرد که انگار وارد مهدکودک شده.چند قدمی به جلو برداشت تا اون دوتا رو از هم جدا کنه ولی با دیدن مینهویی که پشت چارچوب در یواشکی اونها رو دید میزد،مسیرش رو عوض کرد.
"منتظرت بود"
"طول کشید تا خودم رو راضی کنم باهاش رو به رو بشم"
نگاهی به چشمای مینهو انداخت که هنوز به جیسونگ خیره شده بودن
"تو هم مثل اون احمقی...و البته دیوونه"
از دوستش فاصله گرفت و به پسر کوچیکتر که هنوز سرگرم دعوا بود نزدیک شد.
"مینهو اینجاست"
تو گوش جیسونگ نجوا کرد و سراغ بقیه دوستاش رفت.نصیحت هاش رو کرده بود.بقیش به اون دوتا بستگی داشت...
با بهت به جسمی خیره بود که سعی داشت خودش رو مخفی کنه.با دیدن مینهویی که یک قدم به عقب برداشت از هیونجین فاصله گرفت و سمتش دوید.حالا مینهو بود که داشت فرار میکرد.با رسیدن به پسر بزرگتر،آستین لباسش رو با دو انگشت گرفت.نمیدونست باید چی بگه.دلتنگش بود و اول میخواست یه دل سیر فقط نگاهش کنه.مینهو این سکوت جیسونگ رو خوب تعبیر نمیکرد.شاید از دستش عصبانی بود.نباید دعوت چانگبین رو قبول میکرد.
"میدونم ازم دلخوری...نیومدم اذیتت کنم یا به زور برت گردونم...اومدم به چانگبین تبریک بگم و برم"
خواست آستین لباسش رو از بین انگشتاش خارج کنه که این بار مچ دستش گرفتار شد.جیسونگ با نهایت قدرتی که داشت محکم دستش رو گرفته بود.
"نرو..."
همون یه کلمه برای مینهو کافی بود که بغضش بشکنه و پسر کوچیکتر رو در آغوش بگیره.جیسونگ دلتنگ اون عطر تلخ و آشنا بود.تا جایی که میتونست ریه هاش رو از اون بوی نفسگیر پر کرد.
"من...نباید فرار میکردم.اشتباه کردم.من خیلی ترسو و احمقم.تو منو میبخشی مینهو مگه نه؟"
این لحن شیرین و در عین حال غمگین و سرزنشگر،مینهو رو وارد جهنم میکرد.چطور باید بهش میفهموند کسی که مستحق بخششه خودشه نه جیسونگ...
"تو باید منو ببخشی سنجاب کوچولو.من باعث شدم قلب مهربونت بشکنه و خورد بشه.من نتونستم از روح آسیب دیدت به خوبی مراقبت کنم.من لیاقت زندگی کنار تو رو ندارم"
لبخند پر دردی گوشه لب هردوشون نشست.عاجز تر از اونی بودن که بخوان این مکالمه رو ادامه بدن.
"بیا فعلا از مهمونی لذت ببریم"
مینهو گفت و جیسونگ به تبعیت از اون پشت سرش راه افتاد.تا آخر مهمونی بجز چندباری ارتباط چشمی و تایید حرف همدیگه چیزی بینشون رد و بدل نشد.طولی نکشید که بجز چهارتا پسر،بقیه استودیو رو ترک کرده بودن.مینهو و جیسونگ سرشون رو پایین انداخته بودن،چانگبین هم مشغول جمع کردن ظرفا بود و هیونجین...حوصلش به شدت سررفته بود.
"تا کی میخواید مثل افسرده ها بشینید یه جا و حرف نزنید؟"
غر زد و از جاش بلند شد و چند قدمی اطراف اتاق زد.این بار چانگبین به حرف اومد:
"به جیسونگ گفتم... الآنم به تو میگم مینهو.با فرار کردن از همدیگه و خودتون رو مقصر دونستن چیزی عوض نمیشه.طبقه بالا واحد خالی داره.میتونید برید اونجا حرف بزنید"
مینهو نگاه مشکوکی به جیسونگ انداخت و با دیدن لبخندش فهمید موافقه.
فقط چندتا پله کوچیک بود اما جیسونگ احساس میکرد داره از کوه بالا میره.انگار جاذبه زمین دوبرابر شده بود.
"میخوای کمکت کنم؟"
نگاهش سمت مینهو چرخید و گونه هاش رنگ گرفت.خواست مخالفت کنه اما پسر بزرگتر سریع تر بود.تو یه حرکت جیسونگ رو روی دوشش انداخت و چندتا پله آخر رو بالا رفت.نگاهی به اتاق رو به روش انداخت.تاریک،پر از گرد و خاک و سرد...
"چانگبین چی با خودش فکر کرده که ما رو فرستاده اینجا؟"
جیسونگ خنده آرومی به غر زدن پسر بزرگتر کرد و از شونه های پهن مینهو پایین اومد.
"زیادم بد نیست"
گوشیش رو از جیبش خارج کرد و نور چراغ قوه اش رو سمت فضای تاریک اونجا انداخت.با روشن شدن اتاق دنبال جایی برای نشستن گشت.کف زمین پر از گرد و غبار بود و جیسونگ نمیخواست لباسی که مینهو بهش هدیه داده کثیف بشه.با دیدن تردید جیسونگ برای
نشستن لبخندی زد که از چشم پسر کوچیکتر پنهون موند.ژاکت خاکستریش رو از تنش دراورد و روی زمین انداخت.
"بیا اینجا بشین"
گفت و توجه پسر رو به لباس پهن شده کف اتاق جلب کرد.تعجب جیسونگ طی یه ثانیه رنگ و بوی خجالت گرفت.اولین بار نبود که مینهو براش همچین کارهایی انجام میداد اما اینکه به این خوبی رفتارش رو میشناخت و افکارش رو میخوند،خجالت زدش میکرد.
"نیاز نیست...من مشکلی ندارم.اینجوری لباست خاکی میشه"
"نیازه...تو که نمیخوای لباسی که من برات خریدم کثیف بشه...هوم؟"
جیسونگ سری تکون داد و مخالفتش رو اعلام کرد.
"پس حالا مثل یه پسر خوب بیا بشین"
بعد از نشستن هردوشون سکوتی برقرار شد که زیاد طول نکشید چون جیسونگ به حرف اومد.
"میخوام باهات روراست باشم...من نمیخوام تو بخاطر من اذیت بشی،از دوستات دور بشی،محدود بشی...بخاطر همین دارم تلاش میکنم این ترس لعنتی رو از خودم دور کنم__"
قبل از تموم کردن جملش،مینهو به حرف اومد.از حالت صورتش میتونست بفهمه مضطرب شده.
"من اذیت نمیشم...از دوستامم دور نیستم.جیسونگ تو جزئی از خانواده منی.نمیتونم بذارم ترکم کنی"
جیسونگ صبر کرد تا پسر تمام نگرانی هاش رو بروز بده.خفه کردن و سرکوب احساسات دیگه کافی بود.
"بذار جملم رو کامل کنم...من قرار نیست ترکت کنم چون وجودم به وجود تو پیوند خورده.من فقط میخوام کمی مستقل بشم.تو قراره در آینده خانواده خودت رو تشکیل بدی و من نمیخوام زندگیت بخاطر من خراب بشه...تو همیشه کنارم بودی و هستی و خواهی بود...مگه نه؟"
چرا مینهو حس میکرد دیگه قرار نیست پسر مقابلش رو ببینه؟چرا تصور میکرد این ترس قراره ابدی بشه؟
"مینهویا اگه تو نبودی منم اینجا نبودم.تو جیسونگ الان رو ساختی.تو کمک کردی اون هیولای وحشتناک تا حدودی ازم دور بشه.تو نور دنیای تاریک منی.من هیچ وقت قرار نیست ازت دست بکشم.پس بازم کمکم میکنی؟بازم دستامو میگیری؟کنارم میجنگی؟"
مینهو چه جوابی داشت بده؟باید از ترسی میگفت که مثل خوره افتاده بود به جونش؟باید دستی که به سمتش دراز شده بود میگرفت؟انقدری قدرت داشت که از جیسونگ محافظت کنه؟
"من همیشه کنارتم سنجاب کوچولو...همیشه"
جیسونگ خندید.از اون خنده های سنجابی که مینهو براش ضعف میکرد.
"میدونی...تو برام عجیب ترین موجود دنیایی.هیچکسی رو ندیدم که شبیه تو باشه.چطور میتونی این همه بهم اعتماد کنی؟چطور میتونی تموم خودت رو برام بذاری؟چطور میتونی کاری کنی که بجز خودت به هیچکس اعتماد نکنم؟مطمئنم تو انسان نیستی مینهویا...آدما این
شکلی نیستن...اونا دروغ میگن،مخفی میکنن،ضربه میزنن...تو واقعا یه فرشته ای.فرشته ای که اشتباهی توی دنیای آدما گیر افتاده"
لبخند کمرنگی زد.اون لایق محبت پسر کوچیکتر نبود.جیسونگ فرشته خطابش میکرد درحالی که شیطان درونش بارها به فکر این افتاده بود که جیسونگ رو پشت سرش رها کنه و تنهاش بذاره.
"تو لایق پرستیدنی،لایق اعتماد کردن،لایق دوست داشته شدن...تو لایق همه حسای خوبِ دنیایی.تو من رو به این باور رسوندی که انقدر که بقیه میگن آدم بد و عصبی نیستم.یا شاید بهتره بگم با وجود بد بودنم تو دوستم داری و کنارمی.این همه آدم بهتر از من اطرافت هست و تو توی اوج ترس هات به آغوش من پناه میاری...این برام بهترین موهبته جیسونگ"
اشک هاش رو با بیرحمی کنار زد و سعی کرد زیباترین لبخندش رو به جیسونگ تحویل بده.نباید نا امیدش میکرد.افکار وحشیش رو برای تنهایی های خودش نگه میداشت و برای پسر قوی ترین حامی دنیا میشد.[میترسم...از روزی میترسم که نباشی و با خاطراتت زندگی کنم و تنها دلخوشیم این باشه که تو هوایی که تو تنفس میکنی،نفس میکشم.میترسم آخر داستانمون فقط خودم باشم و زخمایی که نبودنت به روحم وارد کرده.من از تنهایی نمیترسم اما از تنها بودن بدون تو بدجوری وحشت دارم.اینکه نباشی و من فقط با قاب عکسات حرف بزنم برام مرگ رو تداعی میکنه]
VOUS LISEZ
April Again
Fanfictionهان جیسونگ پسریه که آتازاگور فوبیا یا ترس از فراموشی داره و بعد از مرگ مادرش و رها شدن توسط پدرش،به لی مینهو که پسرخالشه پناه میاره.چی میشه اگه تو دهه بیستم زندگیش از راز بزرگی باخبر بشه؟بنگ چان که به عنوان روانشناس وارد زندگی جیسونگ میشه اما رابطه...