هاگوارتز,راهرو های متحرک, 4 سپتامبر 1993,ساعت 2:00 شب
پلک های دردناکشو روی هم فشار داد و شال گردن قرمزش رو دور گردنش مرتب کرد
-محض رضای خدا, میدونی مامان چقدر منتظرمون بوده و میخوای اینجا بمونی؟
دختر مو مشکی با ترشرویی سرش رو تکون داد و موهاش رو پشت گوشش داد
"من براش نامه میفرستم و میگم حالمون خوبه, بیخیال میشی؟"
صدای قدم های اروم و پر متانتشون توی راهرو میپیچید, قطعا کسی این موقع شب بیدار نبود, یا حداقل اینطور بنظر میومد
"و در ضمن, تو میدونی چندتا کتاب توی کتابخونه انتظارتو میکشن؟ میخوای بگی دلتنگشون نیستی؟"
-اگر یدفعه دیگه منو مسخره کنی قسم میخورم به سوسک تبدیلت میکنم!
صدای خنده هاش صدای قدم هارو شکست, درحالی که دهنش رو باز میکرد تا یکی به دوی جدیدی رو شروع کنه برخورد با جسم سختی باعث شد پاهاشون بهم گیر کنه و محکم زمین بخوره
"هوی مگه کور_نات؟"
پسر چشم رنگی از بالا بهش نگاه کرد و دستش رو براش دراز کرد
-باید حواستو بیشتر جمع کنی گرنجر,حالت خوبه؟
با حواس پرتی دستش رو گرفت و از جاش بلند شد
"محض رضای خدا, فقط قد بلند کردی؟ خب یکم دور و برتو ببین"
تک خنده ی کوتاه پسر روی اعصابش خط انداخت
-ببخشید, اخه انقدر کوتاهی ندیدمت
اون پسر بازی با اعصاب و روان رو خوب بلد بود و لعنت به اعصاب ضعیف لیدیا.
قبل از اینکه حتی چیزی بگه, هرماینی درحالی که با یک دستش کتاب "تاریخ زمرد ها" رو گرفته بود, دست ازادش رو روی شونه ی لیدیا گذاشت تا از وقوع هر اتفاقی که به اخراج شدنشون ختم میشه جلوگیری کنه
-بیخیالش شو, بیا بریم
البته این ارامش, تا قبل از اینکه صدای چهارم شخص از پشت سرش بلند بشه پایدار بود
"عزیز دردونه ی کرم کتابت درست میگه گرنجر, بیخیالش شو"
حتی نیاز نبود برگرده تا صاحب صدایی که روی تک تک عصب های مغزش راه میره رو بشناسه, جای تعجب داشت که چجوری فقط حرف زدن یکی میتونست هرماینی رو در حد مرگ عصبی کنه
درهرصورت, زحمتی برای برگردوندن سرش نکشید
اخم ظریفی بین ابروهاش اومد و سرش رو تکون داد
-از کی تاحالا موش خرماها هم نظر میدن ملفوی, هاه؟
صدای خنده ی عصبیش, نیش هرماینی رو نامحسوس باز کرد
"موش خرما؟ احتمالا از وقتی خون لجنی ها میتونن درس بخونن, گرنجر!"
اخم های لیدیا بیشتر توی هم رفت, ملفوی دستشو بد جایی گذشته بود, روی خواهرش.
-تو الان چه گوهی خوردی؟!
فرصت جواب دادن بهش نداد, با برگشتنش محکم ترین مشتی که میتونست رو روی صورت مثلثی شکل ملفوی فرود اورد, اون به خودش جرعت داده بود به خواهرش توهین کنه؟!
شدت ضربه به قدری زیاد بود که ملفوی تقریبا زمین افتاد, اما قبل از اینکه بیوفته موهای کوتاه و بلوندش اسیر دست دختر مو مشکی شد
-فقط یکبار دیگه به خودت جرعت بده تا به زبون بیاریش ملفوی.. کاری میکنم که حتی باباتم نتونه از دستم نجاتت بده.
با شدت موهاش رو ول کرد و دستش رو دور بازوی هرماینی حلقه کرد و بدون اینکه به وجود نات اهمیت بده سرش رو تکون داد
-بریم
تئودور با دهن باز به رفتنش نگاه کرد, وقتی به خودش اومد که دخترا تقریبا از جلوی چشمشون دور شده بودن و دریکو مثل بچه های دوساله ناله میکرد
-اون زیادی جذاب نیست؟
صدای زمزمه مانندش تمام اعصابی که ملفوی سعی در جمع کردنش داشت رو نابود کرد
"اون حرومزاده ی وحشی دماغمو شکسته و تو داری میگی چقدر جذاب بوده؟ مازوخیسمی چیزی هستی؟!"
تئودور با بی حوصلگی دستمالی از جیبش دراورد و به دست ملفوی داد
-کمتر اُوِر دراماتیک باش ملفوی, فقط یه مشت بود, میخوای بگی دست یه دختر انقدر سنگینه؟
"دماغم درد میکنه!"
با ناله گفت و دستمال رو به شدت از دست تئودور کشید و مشغول پاک کردن خون بینیش شد
-یا میای بریم یا باید منتظر بدعنق باشی, هرجور خود دانی
دریکو درحالی که با بیچارگی از جاش بلند میشد دست ازادش رو روی سرش گذاشت
"موهام! میدونی چندساعت برای ژل زدنش وقت گذاشته بودم؟ دختره ی وحشی!"
تئودور با تک خنده ی کوتاهی درحالی که داشت طول راهرو رو طی میکرد بهش نگاه کرد
-جرئت داری همینا رو توی صورتش بگی؟
"خفه شو تئو!"
درحالی که دستمال رو به بینیش فشار میداد بهش پرید و سرش رو تکون داد
-خیلی خب! 100 گالیون رد کن بیاد تا بهشون نگم از گرنجر کتک خوردی.
"تو حرومزاده ی پول پرست! داری ازم سواستفاده میکنی؟"
درحالی که کلمه رمز رو میگفت در کامن روم رو باز کرد
-بهش میگن تجارت, میتونی پرداخت نکنی ولی در عوضش باید تا چندماه مسخره کردن های متیو رو به جون بخری, میل خودته
دریکو میل شدیدی به خالی کردن حرصش روی تئودور داشت, اون حرومزاده ی پول پرست.. داشت ازش اخاذی میکرد؟
"باشه باشه! ولی من اینو یادم میمونه"
-زندگی خرج داره دریک
YOU ARE READING
two halves of a whole: "a love story"
Fanfictionبنظرم عشق همیشه میتونه آدم هارو نجات بده! چون چه چیز زیباتر از عشق تو دنیا مونده که بشه ستایشش کرد؟ دیگه چی از اون مقدس تره که بشه براش فداکاری کرد؟ عشقه که میتونه یه شاهکار موسیقی بیافرینه حتی به دست آدم های سنگدل! عشق میتونه یک اثر هنری رنگ و ر...