Chapter1

733 45 8
                                    

با حس سوزش بدن و صورتش از گرمای زیاد، چشم‌هاش رو باز کرد و خودش رو درست وسطِ حلقه‌ای از آتش پیدا کرد. شعله‌های سرخ و طلایی‌رنگِ آتش زبانه می‌کشیدن و هر لحظه‌ اون حلقه‌ی جهنمی تنگ‌تر می‌شد.

دنیای اطرافش توی تاریکیِ مطلق فرو رفته بود و تنها روشنایی بین اون تاریکی همون شعله‌های جهنمی بودن.

اون که هرگز همچین سکانسی رو توی فیلم‌نامه‌هاش نداشت! پس چرا الان بین این حلقه‌ی آتش گیر کرده بود؟
چرا کارگردان و فیلم‌بردار یعنی در اصل چرا هیچ‌کس اونجا نبود؟

آتش هر ثانیه داشت شعله‌ورتر و بیشتر بهش نزدیک می‌شد و بدنش رو از گرمای زیاد می‌سوزوند. بدترین قسمت این بود که نه بدنش و نه لباس‌های توی تنش هیچ‌کدوم به مواد ضدحریق آغشته نشده بودن و جداً داشت حس سوختن رو با پوستِ تنش لمس می‌کرد.

.

با حس سوزش بدن و صورتش از گرمای زیاد، چشم‌هاش رو باز کرد و خودش رو درست پشت پیانوش، وسط حلقه‌ای از آتش پیدا کرد. شعله‌های سرخ و نارنجی‌رنگ آتش زبانه می‌کشیدن و هر ثانیه اون حلقه‌ی جهنمی تنگ‌تر می‌شد.

دنیای اطرافش توی تاریکی مطلق فرو رفته بود و تنها روشنایی بین اون تاریکی همون شعله‌های سوزان بودن و کلاویه‌های پیانویی که بدون اینکه اون بهشون دستی بزنه، داشتن نواخته می‌شدن.

ترسیده از پشت پیانوی چوبی که پدرش توی بچگی به‌سختی براش خریده بود بلند شد و به‌خاطر دستپاچگی و ترسش چندین بار زمین خورد؛ اما باز هم سعی داشت با کشیدن خودش روی زمین از اون پیانو فاصله بگیره که حرارت شعله‌های آتش مجبورش کردن برای نسوختن نزدیک همون پیانوی نفرین‌شده بمونه.

با اینکه شنیدن نوای پیانو براش زجرآور بود و حس می‌کرد هر لحظه ممکنه پرده‌ی گوش‌هاش پاره بشه و خون‌ریزی کنه؛ ولی ترسش از اون آتش و نجات جونش به‌حدی بود که راضی بشه به صندلی پیانوش بچسبه.

.

بدل‌کارِ اسیر شده بین اون حلقه‌ی جهنمی ترسیده شروع کرد به دوید به‌ دور اون آتش تا راهی برای فرار از بین اون حلقه پیدا کنه؛ ولی زبانه‌کشیدن شعله‌ها باعث می‌شدن عقب بکشه.

شعله‌ها به‌حدی بلند بودن و ارتفاع داشتن که حتی نمی‌تونست از روی اون شعله‌های لعنتی بپره و خودش رو نجات بده.

شاید کسی اینجا بود و اون نمی‌دیدش، برای چنگ‌زدن به آخرین ریسمان مونده‌ای که امیدی بهش نداشت، صداش رو بلند کرد و شروع کرد کمک خواستن.

_ کمک! کسی اینجا نیست؟ کمکم کنید؟ آهای! کسی اینجا نیست؟

بدل‌کار فریاد می‌کشید؛ ولی هیچی جز انعکاس صدای خودش نصیبش نمی‌شد.

یعنی واقعاً قرار بود این پایان دفترچه‌ی زندگیش باشه و مرگش با خاکسترشدن بین اون شعله‌ها رقم بخوره؟

Twenty four «VKOOK&KOOKV»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora