Side Story Part 8

275 48 35
                                    

پیراهن خنکی به رنگ سفید به تن داشت و پیژامه طوسیش به همراه روفرشیای مشکیش باعث شد تا سهون همچنان به جذابیت بی انتهای رئیسش پی ببره.چرا که جونگین حتی تو لباسهای راحتی هم جذاب و تماشایی بود.

تو کنج مبل راحتی پذیرایی مربعش پا رو پا انداخته بود و با نگاهی که دلتنگ برای تماشای یار بود نگاهش میکرد.

از بالا به پایین....از سر تا نوک انگشتان پاش...سیبک گلوش تکون ریزی خورد و آب دهانی که وجود نداشت رو به زحمت پایین فرستاد....اینکه سهون رو درکنارش داشت اون هم تا این حد نزدیک, باور غیر ممکنی براش بود.

_بشین.

دعوتی که در تلاش بود تا دوستانه بیان شه کاملا دستوری به زبونش چرخید و رفتارش با اضطراب و استرس دسیسه چید ...از کلمه درستی استفاده نکرد و خدا میدونست که در اون لحظه چه آشوبی رو متحمل شدش.

هرباری که نگاهش قفل مردمکای گریز پای زیباش میشد جونگین سیلی از خاطرات رو درونشون نبش میکرد...

_میدونم حتما قبول پیشنهاد تاعو برات سخت بوده..‌

دستپاچه بود...جونگین هیچوقت با دست حرف نمیزد...هیچوقت موقع حرف زدن احساس خشکی گلو نکرده بود... هیچوقت متحوش از وجود عرق سرد بر تنش نبود....متوحش بود...اما چرا ؟ و دلیلی که کاملا آشکارا نیش خندی کریح به قلب آزرده جونگین میزد.

جونگین در کنار خاطرات خوشش ، خاطرات منفورش رو هم به یاد داشت.

خاطرات تموم از دست دادن هاش......

و شاید تلنگر واضح عقلش بود که باعث شد خودش رو جمع جور کنه...گلوش رو صاف کنه و کمرش رو صاف کنه...الان فرصت مناسبی برای درهم گسستگی نبود.

_به هر کسی نمی تونم اعتماد کنم توی این سالها خیلی ها سعی کردن تا سر از کار کمپانی و شرکت دربیارن.برای همین نمی تونستم ریسک ورود غریبه به خونمو قبول کنم...واسه همین از تاعو خواستم که یکی از آشناهاش رو معرفی کنه...و خب واقعیتش اصلا انتظار نداشتم که اون شخص تو باشی.

لعنت.... لعنت بر شرایط...عجب دروغی و عجب اعتماد به نفسی در گفتن دروغ هاش...جونگین حتی به یاد نداشت که تا این حد توان و استعداد در نقش بازی کردن داشته‌.

_شنیدم که تو با تاعو تو رستوران نزدیک شرکت آشنا شدی؟

جونگین پرسید و باعث شد تا فرصت برای صحبت کردن برای پسرک فراهم شه...گرچه چندان علاقه ای به حرف زدن نداشت...سهون به وضوح استرس داشت...اون نا ممکن های زیادی رو تو این چند روز تجربه کرده بود و فقط کمی خسته به نظر میرسید یا شاید هم ترسیده بود چون هیچ اتفاق خوبی تو دنیاش مجانی نبود .

_بله... زمانی که به عنوان آشپز تو رستوران کار میکردم با رئیس هوانگ آشنا شدم.

_پس تو همون آشپزی هستی که باعث شدی اشتهای از دست رفتمو دوباره پیدا کنم.

The love story of General KimDonde viven las historias. Descúbrelo ahora