تهیونگ متوجه هیچ چیزی نمیشد...
صدای فریاد های بلند اطرافش رو میشنوید ولی قدرت باز کردن پلک هاش رو نداشت.
با احساس سوزش عمیقی توی دستش اخمی درهم کشید و دوباره چیزی احساس نکرد...هرچند بیداری دفعه دوم فرق داشت و با چشم های دردمند بالاخره تونست متوجه نور سفیدی که به چشم هاش برخورد میکنه بشه.
با بی حسی تمام به گوشه در نگاهی انداخت و با قیافه نگران یونگی مواجه شد...
حالا میتونست متوجه همه چیز بشه کسی که اون رو نجات داده بود امگای سبز رنگ بود...
درسته بلوبری کاملا قولش رو بیاد می آورد...
توی آخرین دیدارشون تهیونگ به یونگی قول داده بود که فردا حتما سراغش میاد و احتمالا با دیر کردن بلوبری پسرک نگرانش شده بود و به خونه اش اومده بود.آه...
یه نفر بالاخره نگرانش شده بود.
هرچند فرد مورد انتظارش نبود و با بستن چشم هاش قطره اشک نازکی از گوشه چشمش چکید...
میتونست متوجه لبخند ناامیدش بشه.
هیچ چیزی تموم نشده بود و تهیونگ دیگه قرار نبود همچین کاری رو انجام بده.
اگه سرنوشت میخواست اون زجر بکشه بلوبری با کمال میل می پذیرفت و با رنگ آبی کنار می اومد...چرا همچین کاری کردی؟"
یونگی با لحن غمگینی گفت و انگشت های سرد آبی رو لمس کرد.نمیدونم جنون؟ عصبانیت؟ نامیدی؟ تنفر؟"
تکه تکه زیر لب گفت و با لبخند کوچک سردی آهی کشید.
به هر حال هنوزم میتونست صحبت کنه...میدونم آدم مهمی توی زندگیت نیستم ولی من واقعا بهت اهمیت میدم...چرا؟"
یونگی با لحن مبهمی گفت و سعی کرد قطره های اشو
مخفی کنه.
اون واقعا آبی رو دوست خودش میدونست...
اون پسر همیشه عجیب بود.
کنارش ساعت ها مینشست و به حرف هاش گوش میکر ، گاهی در جواب صحبت هاش لبخند میزد و گاهی اخم اما همیشه همراهیش میکرد...
اون برای امگای سبز چیزی بیشتر از دوست محسوب میشد کسی که به حرف هاش گوش میده و قضاوتش نمیکنه...با کوبیدن صدای در تهیونگ نگاهش رو به در میخکوب کرد و سعی کرد جلوی شنیدن حرف های بی رحمانه مرد رو به رو اش رو بگیره ولی این کاملا نشدنی بود...
چرا همچین غلطی کردی؟"
پدرش با عصبانیت فریاد کشید و گلدون کنار دستش رو محکم روی زمین کوبید.هی تو نباید اینجا..."
یونگی در جواب صداش رو بلند کرد هرچند دست تهیونگ بازوش رو لمس کرد و اونو به سکوت دعوت کرد.بلوبری ایندفعه خودش رو کمی چجلو کشید و سعی کرد نیمه خیز بشه به هر حال فقط درد عمیقی رو درون دستش احساس میکرد.
من فقط خسته شده بودم..."
تهیونگ زمزمه خالی ای سر داد و به زمین خیره شده.
اصلا جونگ کوک متوجه تهیونگ شده بود؟
آبی بعید میدونست... احتمالا چند روز دیگه متوجه اش میشد یا شایدم بلوبری فقط پنهانش میکرد.
تصمیمات احمقانه تهیونگ برای جفتش اهمیتی نداشت...
YOU ARE READING
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...