روزی روزگاری شوم، در تاریخ دوران امپراطوریای پرمهر و درخشان، تاریکی از راه رسید...
مردمان فرو افتاده از آسایش و آرامش، درگیر موجودات عجیبی، برخواسته از تاریکی ها شدند...
آنهارا به جهت ظاهر ابری و مه مانند سیاه رنگشان تاریکمِه مینامیدند و، باور داشتند وجود آنها نشأت گرفته از کینه و نفرین پرنده ای از تبار شیاطین است.
در آن آشوب شدگی های زندگی، بزرگان و عارفان سرزمین، سالها به دنبال راهی برای نجات گشتند و سرانجام، پس از ده سال به نیرویی دست یافتند از سرچشمه پاکی های قلب...
مدتها به تمرین و ازدياد نور پرداختند و پس از گذشت ۵ سال، تعدادی توانستند اساتیدی خِبره در جادوی نور شوند. با نیروی جان گرفته از روشنیشان تاریکِمه هارا عقب راندند و سرزمینی بنا نهادند نام گرفته بر مِهرِگان...
تاریکمِه ها به جنگلی تبعید شدند که طی زمان به جنگل ممنوعه شهرت گرفت.
پس از آن دوران، جادوی نور سینه به سینه در نسل های اساتید به ارث گذاشته شد و آموزشات عالی جادوی نور در عمارت هایی، برای کودکانی که با قدرت جادو به دنیا میآمدند برپا شد. تا وظیفه حفاظت از مردم و جنگیدن با تاریکمِه های فراری از جنگل ممنوعه را به عهده بگیرند.
در یکی از بهترین روزهای سال های آرامش، یکی از استادید بزرگ صاحب فرزندی شد، به زیبایی گلبرگ های گل مروارید... فرزندی که از همان کودکی با زیبایی ها و دلبری هایش، جا در دل همگان داشت و پرستیده میشد. او را به امید رفاه بزرگ مهرگان، تهیونگ نامیدند.
جئون جونگکوک، اعجوبه ای در جادوی نور، جوان ترین شاگرد عمارت، پسر عمه ای که عهد کرده بود تمام خودش را برای محافظت از این اله زیبایی بگذارد،به قطع در جایگاه عزیزترین همراه لحظه به لحظه نفس های زندگی اش قرار داشت...
روزها همه چیز خوب بود تا اینکه با بزرگ تر شدن تهیونگ اتفاقات غیرمنتظره یکی پس از دیگری سر رسیدند!
ته جادوی نور نداشت اما.... توانایی کنترل تاریکی را داشت.
نیرویی غیرقابل مهار برای حکمرانی به تاریکمِه های رام نشدنی.....اساتید با دانستن این موضوع، ترسیده از چنین قدرتی، برای حفظ آرامش سرزمین نوپایشان، تصمیم به قتل کودک ۵ ساله گرفتند.
اما اتفاقات چگونه رقم خواهند خورد اگر کودک گریخته از مرگ پس از ۱۵ سال، دوباره قدم های زندگی اش را در سرزمین مهرگان بردارد؟
آیا اشتباهات گذشته قابل جبران خواهند بود؟
قلب های آشوب شده از دوری اینبار چگونه آرام خواهند گرفت؟اسرار گذشتهی دور و تاریک برخواسته از دل اشتباهات مردمان نادان و خودخواه باعث جوانه های قدرت عشقی افسانه ساز خواهد شد....
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
هیلدا:
سلام به دوستای عزیزی که تصمیم به خوندن <بلکوایت> گرفتید
مرسی که انتخابش کردید💖 آرزومندم بتونم نوشته های قشنگی که لایق نگاه قشنگتون هست رو براتون بنویسم...
این بوک نباید شبیه هیچ داستان دیگهای باشه و امیدوارم با نظرات و همراهی شما بتونم بهترینش رو انجامش بدم❤️
لطفن ازش لذت ببرید و دوستش داشته باشید✨️
YOU ARE READING
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanfictionداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...