[کوتوله‌های نانین]

288 74 17
                                    

با سرعت به سمت دهکده‌ی نانین رفت و هرچه به قبیله نزدیک‌تر میشد، مسیر سخت‌تر و درخت‌ها و بوته‌های درهم پیچده‌ی بیشتری به چشم میخورد.

سال‌ها قبل به علت بی‌توجهی سران قبایل به کوتوله‌ها، اون‌ها قبیله‌ی نانین رو برای حفظ شخصیت و محافظت از نسل خودشون ساختند و راهشون رو از بقیه جدا کردند ولی همه چیز تا زمانی خوب بود که مسافرخونه‌ی تمشک نزدیک نانین ساخته شد و افراد بیشتری رو به اون سمت هدایت کرد، درسته که راه ورود به دهکده خیلی سخت پیدا میشد ولی ناپدید شدن کوتوله‌ها توی مسیر برگشت به دهکده چیزی نبود که به راحتی بشه با اون مقابله کرد.

اسبش رو جایی که مسیرخاکی تموم میشد بین درخت‌ها بست و به سمت مسیری که قبلا با افرادش درنقشه‌ای که تازگی چک کرده بود حرکت کرد.

-یادمه نشونه‌ای برای رفتن به مسیر باید اینجاها باشه.

اطراف رو گشت و نشونه‌ای پیدا نکرد، حس میکرد یه مسیر رو بارها رفته بود و به اشتباه دور خودش میچرخید.

-این درخت رو قبلا دیدم.

خسته از گشت زنی بی‌فایده به درختی تکیه داد و روی زمین نشست، سرش رو پایین گرفته بود و با انگشتش روی خاک چیزهای نامفهمومی میکشید تا بتونه افکار درهمش رو مرتب کنه. شرمنده از وقتی که داشت تلف میشد نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت که با بالاگرفتن فانوسی که زن صاحب مسافرخونه قبل از رفتن بهش داده بود، اون نشونه‌ی مخصوص رو پیدا کرد.

-آه... چقدر احمقم، برای دیدن نشونه‌ی کوتوله‌ها باید هم قدشون باشی!

سریع و بدون معطلی به سمت نشونه‌ی ورودی و بعد دهکده حرکت کرد، نگران پادشاهش بود و گفته بودند راه درمان پیش یکی از افراد قبیله هست.
جلوتر که رفت به تکه سنگ بزرگی رسید که با برگ‌های رونده و شاخه‌های خشکیده پوشیده شده بود، چقدر احمقانه! سری تکون داد، هرچی پیدا کردن مسیر سخت بود، دیدن ورودی اون راحت.

-این استتار بیشتر شما رو لو میده!

بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و خم شد تا بتونه از ورودی عبور کنه، این ورودی برای فردی مثل فرمانده زیادی کوتاه بود و مجبورش میکرد تا مسیری رو خم‌شده و بعد به صورت چهار دست و پا طی کنه! چون هرچی جلوتر میرفت سقف غار کوتاهتر میشد.

به سختی از بین شاخه و برگ‌هایی که مثل پرده‌ای بزرگ جلوی ورود نور و دیده شدن دهکده رو گرفته بودند، کنار زد و وارد شد که چیز تیزی رو کنار پهلوهاش حس کرد.

-چی میخوای غریبه؟!
-آروم باش من برای جنگ و دزدی اینجا نیستم، دنبال درمانگرم، بهم گفتند پیرسفید رو میتونم اینجا پیدا کنم.

مردی که به زور تا کمر فرمانده میرسید، مشکوک به صورتی که در کلاه بزرگ ردا پنهان شده بود نگاه کرد، عقب کشید و اجازه داد تا جونگ‌کوک روی پاهاش بلند شه و فرمانده با برداشتن کلاه و نگاه مستقیم تونست صداقت کلامش رو در چشم‌هاش نشون اون مرد بده.

The King's TalismanWhere stories live. Discover now