༺نمیتونم تحملش کنم༻
_________با شنیدن صدای سرفهها و بالا آوردنهای مرد، لرز بدی داخل بدنش ساطع شد و دستهاش لرزید.
_ تـ-تهیونگم... خواهش میکنم در رو باز کن، بذار بیام کنارت...
_ بـ-برو کوک... حالم... خـ-خو- آه...
جونگکوک با شنیدن عوق دیگهای که مرد زد، چشمهاش رو بهم فشرد و با فریاد به در کوبید.
_ نه خوب نیستی. بهت دارم میگم این در لعنتی رو باز کن، یا از دم میشکنمش! بازش کن تهیونگ!فریاد زد و با دست و پاهای لرزون، همچنان دستگیره رو بالا پایین میکرد.
صدای تخلیه توالت فرنگی رو میشنید و همین قلبش رو به درد میآورد، همسرش حتی با این حال راضی نبود جونگکوک با دیدنش نگران بشه و فشاری به قلبش بیاد.
با چرخیدن قفل در و باز شدنش، پسر شتابزده خودش رو داخل دستشویی انداخت و تن کرختشدهی مرد رو به آغوش کشید.
_ این چه کاریه میکنی، دردت به سرم... من غریبهام؟ نباید وقتی داری درد میکشی، کنارت باشم؟
تهیونگ با بیحالی چشمهاش رو روی هم گذاشت و به روشویی چنگ زد.
_ مـ-معدم میسوزه...
جونگکوک با پریشانی شیر آب رو باز کرد و دست نمناکش رو به صورت رنگپریدهی مرد کشید و موهاش رو به عقب هل داد. نگاهش رو پایین آورد و به لبهای رنگپریدهاش چشم دوخت، با دیدن قطرهای که کنار چونهاش ظالمانه جا خوش کرده بود، قلبش فرو ریخت.
_ بـ-باز خون... بالا آوردی؟!
مرد بزرگتر در سکوت چرخید تا مجدداً آبی به صورتش بزنه و دهنش رو آب کشید.
جونگکوک نفس عمیقی کشید، بغضش رو قورت داد و خم شد تا کمکش کنه.
صورتش رو شست و بوسهای روی شقیقهاش گذاشت.
_ بیا بریم دراز بکش... با دکتر تماس میگیرم، فردا صبح میریم.تهیونگ بیرمق قدمهاش رو با کمک مرد، سمت کاناپه میکشید و چیزی نمیگفت.
مرد کوچکتر وادارش کرد تا دراز بکشه و خودش هم کنار پاش روی زمین زانو زد. دستش رو به صورت رنگپریدهاش کشید و آهسته نوازشش کرد._ مـ-متأسفم که... که تحمل میکنی.
مرد کوچکتر اخمی کرد و گونهاش رو لمس کرد.
_ چیزی برای تحمل وجود نداره تهیونگ! چرا چرتوپرت میگی؟! لقبی که دارم با خودم یدک میکشم بهش میگن "همسر" یعنی کسی که درد و غصههات رو باید باهاش شریک بشی... یعنی کسی که درد تو درد اونه، میفهمی اینها رو؟!
تهیونگ لبخند کمرنگی به اخلاق زودجوش همسرش زد و دستش رو آهسته گرفت.
_ باشه... عصبانی نشو. دلت میاد دعوام کنی؟
ESTÁS LEYENDO
✻Ferita🥀❊
Romance[کاملشده] «میگم... اگه دکتر باهاش حرف بزنه، شاید قبول کنـ...» با صدای برخورد محکم بشقاب و تکون خوردن شدید میز، توی جاش پرید و با شنیدن فریاد مرد چشمهاشو بست. «ساکت شو جونگکوک، گفتم نمیخوام! دهنتو ببند!» هول محکمی به میز داد و با قدمهای بلند...