༄part 4: I can't stand it

649 91 35
                                    

༺نمی‌تونم تحملش کنم༻
_________

با شنیدن صدای سرفه‌ها و بالا آوردن‌های مرد، لرز بدی داخل بدنش ساطع شد و دست‌هاش لرزید.

_ تـ-تهیونگم... خواهش می‌کنم در رو باز کن، بذار بیام کنارت...

_ بـ-برو کوک... حالم... خـ-خو- آه...

جونگ‌کوک با شنیدن عوق دیگه‌ای که مرد زد، چشم‌هاش رو بهم فشرد و با فریاد به در کوبید.
_ نه خوب نیستی. بهت دارم می‌گم این در لعنتی رو باز کن، یا از دم می‌شکنمش! بازش کن تهیونگ!

فریاد زد و با دست و پاهای لرزون، همچنان دستگیره رو بالا پایین می‌کرد.

صدای تخلیه توالت فرنگی رو می‌شنید و همین قلبش رو به درد می‌آورد، همسرش حتی با این حال راضی نبود جونگ‌کوک با دیدنش نگران بشه و فشاری به قلبش بیاد.

با چرخیدن قفل در و باز شدنش، پسر شتاب‌زده خودش رو داخل دستشویی انداخت و تن کرخت‌شده‌ی مرد رو به آغوش کشید.

_ این چه کاریه می‌کنی، دردت به سرم... من غریبه‌ام؟ نباید وقتی داری درد می‌کشی، کنارت باشم؟

تهیونگ با بی‌حالی چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و به روشویی چنگ زد.

_ مـ-معدم می‌سوزه...

جونگ‌کوک با پریشانی شیر آب رو باز کرد و دست نمناکش رو به صورت رنگ‌پریده‌ی مرد کشید و موهاش رو به عقب هل داد. نگاهش رو پایین آورد و به لب‌های رنگ‌پریده‌اش چشم دوخت، با دیدن قطره‌ای که کنار چونه‌اش ظالمانه جا خوش کرده بود، قلبش فرو ریخت.

_ بـ-باز خون... بالا آوردی؟!

مرد بزرگتر در سکوت چرخید تا مجدداً آبی به صورتش بزنه و دهنش رو آب کشید.
جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید، بغضش رو قورت داد و خم شد تا کمکش کنه.
صورتش رو شست و بوسه‌ای روی شقیقه‌اش گذاشت.
_ بیا بریم دراز بکش... با دکتر تماس می‌گیرم، فردا صبح می‌ریم.

تهیونگ بی‌رمق قدم‌هاش رو با کمک مرد، سمت کاناپه می‌کشید و چیزی نمی‌گفت.
مرد کوچکتر وادارش کرد تا دراز بکشه و خودش هم کنار پاش روی زمین زانو زد. دستش رو به صورت رنگ‌پریده‌اش کشید و آهسته نوازشش کرد.

_ مـ-متأسفم که... که تحمل می‌کنی.

مرد کوچکتر اخمی کرد و گونه‌اش رو لمس کرد.

_ چیزی برای تحمل وجود نداره تهیونگ! چرا چرت‌وپرت می‌گی؟! لقبی که دارم با خودم یدک می‌کشم بهش میگن "همسر" یعنی کسی که درد و غصه‌هات رو باید باهاش شریک بشی... یعنی کسی که درد تو درد اونه، می‌فهمی این‌ها رو؟!

تهیونگ لبخند کمرنگی به اخلاق زودجوش همسرش زد و دستش رو آهسته گرفت.
_ باشه... عصبانی نشو. دلت میاد دعوام کنی؟

  ✻Ferita🥀❊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora