part 1🥀

1.7K 134 6
                                    

جیمین:
زل زده بودم بهش. داشت صحبت میکرد اما من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم. محو چشمای گردش و اون لبای صورتیش شده بودم که خیلی وسوسه ام میکردن. نمیدونم چند دقیقه گذشته بود و چه چیزایی گفته شده بود اما وقتی به خودم اومدم که هر ۴ نفر از جاشون بلند شده بودن و قصد رفتن داشتن.
حالم خوب نبود و دلیلش رو نمیدونستم و این ندونستن بی حوصلم کرده بود.
جیهوپ با آرنج به شکمم زد و آروم پرسید: «چیزی شده؟» چی باید میگفتم وقتی حتی خودم سردرگم بودم؟! با یه لبخند الکی که فیک بودنش مثل روز روشن بود، گفتم: « نه، مگه قرار بود چیزی بشه؟»
واضح بود که حرفمو باور نکرده اما کوتاه اومد و گفت:«نمیدونم اینو باید از خودت پرسید» و از اتاق خارج شد.
جونگکوک خیلی جدی داشت راجب پروژه های جدید با تهیونگ صحبت میکرد، پس بی سر و صدا وسایلمو برداشتم و همین که خواستم از اتاق جلسات بیرون برم صداش باعث توقفم شد «پارک جیمین امروز اصلا حواست به جلسه نبود فکر نکن که متوجه نشدم، این پروژه برای من خیلی اهمیت داره و برای شخص مهمیه پس سعی کن خودت و جمع و جور کنی که همه چیز خوب پیش بره.» از لحن جدی و کمی نیش دارش ناراحت نشدم چون دیگه به این رفتارش عادت کرده بودم، بدون اینکه سمتش برگردم گفتم:«نگران نباش از سمت من مشکلی پیش نمیاد» و بدون مکث از در خارج شدم.
از جلوی میز منشی شرکت که بین دلبریاش برای جونگوک گاهی کار هم میکرد رد شدم و نگاهمو با حرص ازش گرفتم، آه خدای من یه روز حتما اینقدر سرش رو به همین میز میکوبیدم که بمیره.
برای خودم قهوه درست کردم و به اتاقم رفتم، جیهوپ سرش توی نقشه ها بود و با دقت چیزی رو برسی میکرد. گاهی فکر میکردم که دوگانگی شخصیتی داره چون همیشه درحال خندیدن بود اما موقع کار اونقدر جدی میشد که انگار از محیط اطرافش هیچی نمیفهمه.
امروز رو مود اذیت کردنش نبودم پس بی سروصدا سمت میز خودم رفتم و‌ نشستم.
باید کار رو شروع میکردم و تموم حواسم رو جمعِ این پروژه میکردم تا آتو دست جونگ کوک ندم که سرزنشم کنه. اون فوق العاده روی تک تک پروژه ها حساسیت به خرج میداد و به همین دلیل بود که یکی از معتبرترین شرکت هارو توی سئول داشت.
بعد از روزها تلاش و رفت و آمد مدت کمی بود که موفق شده بودم به شرکت جئون جونگوک معروف راه پیدا کنم اما هرچقدر اومدن به این شرکت سخت بود، اخراج شدن ازش به راحتی آب خوردن بود چون جونگ کوک با هیچکسی تعارف نداشت.
همیشه عقلم بهم هشدار میداد که اون اخموی دوست داشتنی برای من یه ممنوعه به تمام معناست اما قلبم که حرف حالیش نبود.
نمیدونم کجا و چجوری اتفاق افتاد اما وقتی به خودم اومدم که فهمیدم ندیدنش برام تلخ ترین زهرِ و قطعا چشمهاش شروع این فاجعه بود!
قهوه‌امو مزه مزه کردم، سرد شده بود اما میتونست چشمایِ بی‌خوابمو باز نگهداره. با وسواس اتود میزدم و هر چیزی رو بارها برسی میکردم.
با صدایِ تمین که جلوی میزم وایساده بود سرمو بالا گرفتم«پارک جیمین اگه بگی توانایی فتوسنتز کردن هم داری اصلا تعجب نمیکنم چون تو یه اعجوبه ای، اما من گرسنمه پس بیا بریم غذا بخوریم» به صورت پر از لبخندش نگاه کردم و گفتم :«نه واقعا این کار ازم برنمیاد تمین، اما حواسم به ساعت نبود» نگاهی دور اتاق چرخوند و روی جیهوپی که هیچ توجهی بهش نکرده بود مکث کرد و با صدای آرومی گفت:« پس بریم تا دیر نشده» هیچوقت نفهمیده بودم که دلیل جیهوپ برای نادیده گرفتن تمین چیه و هربار ازش پرسیده بودم با شوخی از جواب دادن شونه خالی کرده بود.

ناهارمون که تموم شد با تمین سمت اتاقامون میرفتیم که چشمم به در اتاق جونگ‌کوک افتاد، به تمین گفتم که جلوتر بره و خودم راهمو سمت اتاق رئیس کج کردم. تقه ای به در زدم که با«بیا داخل» بلندی که گفت در و باز کردم.
روی میز کارش خم شده بود و اون موهای مشکی لعنتیش روی پیشونیش ریخته بودن، دکمه باز پیراهن مشکیش بهم چشمک میزد که با دستای خودم ببندمش تا نگاه هیچکس به اون قفسه سینه سفیدش نیوفته. با صدای گرفته‌اش به خودم اومدم «پارک اگه برای زل زدن به من اومدی اینجا که باید بگم کارای مهم تری توی اتاقت داری.»
کلافه از حرفایِ نیش دار همیشگیش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«ناهار خوردی؟» گوشه لبش کمی بالا رفت و گفت:«به آشپزِ شرکت تغییر شغل دادی پارک جیمین؟» گفتم:«خب با خودم فکر کردم که احتمالا سرت خیلی شلوغه و یادت بره که غذا سفارش بدی» بعد از چند ثانیه مکث دوباره مشغول کارش شد و گفت:«فکر میکنم سفارش غذا وظیفه منشیم باشه و اگر گرسنه باشم بهش میگم اینکارو انجام بده پس لازم نیست تو نگران این مسائل باشی»
لعنت به من که اخلاق گندش و میدونم اما نگران غذا نخوردنشم! بدون هیچ حرفی عقب گرد کردم و از اتاقش بیرون اومدم.
ساعت از ۴ گذشته بود. چند دقیقه قبل تهیونگ و جیهوپ بعد از خداحافظی رفته بودن. سرم وحشتناک درد میکرد و احساس ضعف میکردم. دیگه نمیتونستم ادامه بدم پس وسایلمو کمی مرتب کردم و از شرکت زدم بیرون.
به خونه که رسیدم سکوت و چراغای خاموش تو ذوق میزدن و با خودم فکر کردم سالها این خونه رنگ شادی ندیده بود و شاید هیچوقت هم قرار نبود که ببینه.

قشنگا نظراتتون رو برام بنویسین حتما، خیلی بهم کمک میکنه، رای هم یادتون نره لطفا🦋

Antidote (1)Onde histórias criam vida. Descubra agora