دوش گرفتم تا شاید این سردرد لعنتی دست از سرم برداره اما انگار ول کن نبود.
موبایلمو از روی کانتر برداشتم که ۵ تا میس کال از شخصی که پدر سیو شده بود نظرمو جلب کرد. قرار نبود جوابش رو بدم و قرار نبود حتی وقتی میس کالش رو میبینم بهش زنگ بزنم پس هیچوقت نفهمیدم که چرا همیشه با اصرار باهام تماس میگرفت!
دلم میخواست مشروب بخورم و اینقدر مست بشم تا تموم حرفای جئون رو یادم بره و حتی قیافش رو فراموش کنم اما مستی دردی و از من دوا نمیکرد پس کاش جرئت برداشتن اون کلت زیر تختمو داشتم و با یه گلوله توی مغزم به تموم دردام یه انگشت فاک نشون میدادم. اما جیمین کوچولوی درونم با بغض میگفت:«تو هیچوقت فرصت زندگی کردن نداشتی پس بجنگ تا این فرصت و برای خودت بسازی، تو این و به خودت بدهکاری» پس بعد از خوردن مسکن خودمو روی تخت انداختم و خوابم برد.
ماشینمو توی پارکینگ شرکت پارک کردم که همزمان جونگکوک هم از ماشینش پیاده شد. قلبم دوباره بازیش گرفته بود و دلم میخواست سرش داد بزنم که خفه شو الان صدات و میشنوه!
با همون نگاه همیشگیش سمتم قدم برداشت که جلوی آسانسور وایساده بودم.
با یه نفس عمیق سعی کردم خودمو کنترل کنم و بهش سلام کردم. در جوابم فقط سری تکون داد و کنارم وایساد. بوی ادکلنش مثل یه مسکن، باقی مونده سردرد دیشب رو با خودش برد و انگار از صبح که بیدار شده بودم تازه مردمک چشمهام باز شده بود و میتونستم همه چیز و به وضوح ببینم.
در آسانسور که باز شد دستش و پشت کمرم گذاشت و با فشار آرومی که بهم وارد کرد منو داخل آسانسور هدایت کرد و آیا جئون جونگکوک میدونست که با همین لمس چندثانیه ای جوونه خشکیده قلبمو دوباره زنده کرده؟! قطعا نمیدونست چون در غیر این صورت از ریشه درش میاورد!
انگار توی قلبم یسری پروانه پرواز میکردن پس سرمو پایین انداختم تا متوجه لبخندم نشه. امروز روز خوبی بود و کاش خوب باقی بمونه.
تا رسیدن به طبقه مورد نظر جز چندتا سوال درمورد پروژه که چطور پیش میره چیز دیگه ای نپرسید و منم حرف دیگه ای نزدم چون همه میدونستن که باز کردن سر صحبت با جئون جونگکوک از ساختن هواپیما هم سخت تره.
با باز شدن در آسانسور تمین رو جلوی در شرکت دیدم که با تعجب به من و جونگکوک زل زد و بعد از مکث کوتاهی سلام کرد، من جوابش رو دادم اما جونگکوک از هردومون فاصله گرفت و سمت اتاقش رفت.
تمین پرسید:«با همدیگه اومدین؟» با حواسپرتی گفتم:«هان؟» گفت:«منظورم اینه تو و رئیس جئون با هم اومدین شرکت؟» از سوالش خندهام گرفته بود اما این یکی از فانتزی های من بود که با جونگکوک بیام شرکت و بعد از کار باهم برگردیم خونه، همون خونه ای که مال هردمونه و پر از عشق و مهربونیه، پس گفتم:«نه مگه من رانندهاشم؟ فقط همزمان رسیدیم» انگار که خیالش راحت شده باشه هومی گفت و به سمت اتاقش رفت. تمین بعد از جیهوپ و تهیونگ فرد نزدیکی توی شرکت به من بود، بعد از ورود من به شرکت جئون اون هم اینجا مشغول به کار شد و خیلی زود سعی کرد باهام صمیمی بشه و من مقاومتی نکردم.
سمت اتاقم پا تند کردم که جونگکوک و تهیونگ رو توی راهرو دیدم که دست تهیونگ دور گردن جونگکوک بود و به چیزی میخندیدن. محوش شدم که عین یه خرگوش بامزه میخندید. به ارتباط تهیونگ و جونگکوک حسودی نمیکردم چون شنیده بودم اونا از دبیرستان دوستای نزدیک هم بودن اما هیچوقت نمیتونستم مطمئن باشم که منم روزی میتونم دلیل خنده های اون اخموی بداخلاق باشم یا نه؟!
بدون جلب توجه وارد اتاقم شدم که جیهوپ مشغول کارش بود. بهش سلام کردم که با مهربونی ذاتیش جوابمو داد و اضافه کرد:«خوبه انگار از دیروز حالت بهتره» لبخندی زدم و گفتم:«روزم خوب شروع شد هیونگ» سری تکون داد و گفت:«خوبه، فردا کیم نامجون میاد و جلسه داریم برای ارائه پروژه تا ببینیم مورد قبولش هست یا نه ولی باید تا چند ساعت آینده نقشه هارو تکمیل کنیم و برای رئیس جئون ببریم تا تایید کنه پس کارت رو زودتر شروع کن.»
با اینکه از کارم مطمئن بودم اما استرس بدی به جونم افتاده بود چون تایید گرفتن از جونگکوک کار راحتی نبود. سریع مشغول کار شدم و حتی وقت ناهار به تمین که اومده بود تا مثل همیشه باهم ناهار بخوریم گفتم که امروز رو تنهایی غذا بخوره. حتی حاظر نبودم یک دقیقه رو از دست بدم.
از خستگی روی صندلیم ولو شدم و یه نگاه کلی به طرحی که زده بودم انداختم. قسمت پارکینگ مجتمع تجاری که کیم نامجون صاحبش بود و برای صفر تا صد ساخت اون مجتمع شرکت مارو انتخاب کرده بود با من بود. همه چیز عالی بنظر میرسید.
لبخند رضایت روی لبام نشست و انگار از نگاه جیوپ پنهان نموند که گفت:«چیه پسر؟ انگار خیلی از کارت راضی هستی» با حفظ لبخندم جواب دادم:«خودت بیا یه نگاهی بنداز» سابقه اون از من خیلی بیشتر بود پس قطعا میتونست نظرات کاربردی بهم بده. با دقت به طرحم خیره شد و بعد از چند دقیقه گفت:«طرح جدید و جالبیه، شبیهش رو قبلا ندیدم بنظرم موفقیت آمیزه»
خندهام صدادار شد و بغلش کردم. اونم خندید و گفت:«هنوز برای خوشحالی زوده غول مرحله آخر توی اتاقش منتظره» با نسبت دادن اون لقب به جونگکوک خندهام شدت گرفت که تهیونگ با تقه ای که به در زد وارد اتاق شد و با دیدن ما گفت:«بچه ها رئیس جئون منتظره بهتره بریم»
تهیونگ و جیهوپ جلوتر رفتن و من بعد از برداشتن وسایلم با نفس عمیقی که میکشیدم تا استرسم رو کم کنه به سمت اتاق جونگکوک پا تند کردم. نمیدونم از گرسنگی بود یا از استرس اما شدیدا ضعف داشتم و احساس سرگیجه میکردم فقط امیدوار بودم که این جلسه زودتموم بشه تا یه نفس راحت بکشم.لطفا با لمس ستاره بهم رای بدین قشنگا🦋
BINABASA MO ANG
Antidote (1)
Fanfictionپایان فصل اول🥀 کلمه Antidote به معنی پادزهر! برای کسی که نبودنش درمانی ندارد مگر با بودنِ خودش. خلاصه: جیمین برای مستقل شدن وارد شرکت جئون میشه و به جونگکوک علاقه پیدا میکنه اما توجهی ازش نمیگیره تا اینکه جونگکوک متوجه میشه گذشتهای که داره دنبال...