{7}
"آخرین باری که با یکی تو رابطه بودم رو یادم نیست، فکر کنم دوران دبیرستان بود." در حالی که حالت دور و متفکر هوسوک بیشتر عصبیم می کرد، بی صدا آب دهنم رو قورت دادم و منتظر موندم که ببینم در ادامه چی میگه. "فکر نمیکنم هیچکس توی زندگی واقعی به اندازه افرادی که توی اون کتابها که میخونی، زندگی جنسی فعال داشته باشه."فقط سرم رو تکون دادم، سرمو خم کردم و تو یه سکوت طولانی با افکار خودم تنها موندم.
توی آخرین ملاقات رو در رو با تهیونگ، تا اونجایی پیش رفتیم که اون پیراهنش رو در آورد، ولی اتفاق دیگه ای نیفتاد. وقتی با اون بودم، جلوی شلوارم خیلی به من فشار میاورد و لمس های تهیونگ قسمت شیطانی بدنم رو تحریک می کرد.
هفته اول آشناییمون به این فکر میکردم که داشتن رابطه جنسی باهاش درست نیست. به همین شکل، این موضوع برای هفته دوم هم صدق میکرد. هزاران چیز بود که ما درباره همدیگه نمی دونستیم، هنوز همدیگه رو نمی شناختیم، و این منو وادار می کرد تا یک قدم به عقب بردارم.
"من بارها شنیدم که تهیونگ توی رختخواب خوب عمل می کنه. جیمین گفت که تهیونگ با آدمای زیادی توی مدرسه رابطه جنسی داشته. حدس می زنم که داشتن رابطه جنسی برای اون چیز مقدسی نیست. اگرچه، میشه گفت که این روزها برای هیچ کس خیلی مقدس نیست."
با وجود اینکه من به طور رسمی یک مسیحی بودم، ولی توی عمق وجودم آدم وابسته به مذهبی نبودم. اما نمیتونستم به این فکر نکنم که داشتن رابطه جنسی مقدسه. من قطعا باید اینو با کسی که عاشقش بودم یا کسی که واقعا دوستش داشتم تجربه می کردم. در غیر این صورت، شاید مجبور می شدم احترامی که به خودم داشتم رو زیر سوال ببرم."اولین تجربه جنسی من با یه دختر بود. راستش کاملاً هم موفقیت آمیز بود. اون یه دختر سال بالایی بود و ما هنوز توی دبیرستان بودیم. اما بعد از اون متوجه شدم که بدن یه زن انقدر هم منو تحت تاثیر قرار نمیده و راحت بگم، زنا برای من مناسب نبودن. داشتن رابطه جنسی با یه مرد خیلی خوش حالم کرده بود. منم زندگیم رو بر اساس همین چیدم. خانوادم خیلی سخت قبولش کردن ولی الان دیگه کم کم دارن عادت میکنن." به هر جمله ای که از دهن هوسوک در میومد گوش می دادم که و سعی می کردم بفهممش. بی صدا سر تکون می دادم و می گفتم "می فهمم".
"هیچ نقطه ای نیست که نفهمم اما جین... چرا مجبورم می کنی اینارو برات تعریف کنم؟"
از افکارم بیرون اومدم و با تعجب به هوسوک نگاه کردم. نمی تونستم صحبت کنم چون احساس میکردم لو رفتم، ولی چیز زیادی فاش نشده بود. باز توی لحظه ای بودیم که من همه چیز رو برای خودم بیش از حد بزرگ می کردم و لحظه های مزخرفی رو خلق می کردم. هم من و هم هوسوک میدونستیم که هیچ چیزی برای پنهان کردن از هوسوک ندارم.
BẠN ĐANG ĐỌC
'Psychological Play'【taejin】
Fanfiction"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎