part 6🥀

590 120 6
                                    

تمام تلاشم رو میکردم تا لمس های گاه و بیگاه کیم سوهی روی بدن جونگ‌کوک رو نادیده بگیرم، به هر سمتی نگاه میکردم، به صحبت های تهیونگ و جیهوپ گوش میکردم اما نگاهم ناخودآگاه به همون سمت کشیده میشد. توی ذهنم بارها گردن اون دختر رو خرد کرده بودم اما در واقعیت؟ کاری ازم برنمیومد چون چیزی بین ما نبود و طعم این حقیقت حتی تلخ تر از مشروبی بود که میخوردم.
جونگ‌کوک بی حرف و ساکت به جمعیت درحال رقص زل زده بود درحالی که کیم سوهی بدون اینکه خسته بشه بی‌وقفه حرف میزد. از روی مبل بلند شد و دست جونگ‌کوک رو گرفت. نگاه هر سه نفرمون متعجب بهش دوخته شد که گفت:«اوپا بیا برقصیم، من دلم رقصیدن میخواد، لطفا اوپا، پاشو دیگه» و شروع به کشیدن دست جونگ‌کوک کرد. به این فکر میکردم که امکان نداره جونگ‌کوک از جاش بلند بشه و برای رقصیدن وسط جمعیت بره اما همون لحظه با ایستادن جونگ‌کوک خشکم زد. انگار نفس کشیدن یادم رفته بود و تمام حواسم مختل شده بود. چیزی از اطراف نمیفهمیدم و فقط چشمهام ناخودآگاه جونگ‌کوک رو دنبال میکردن که با کیم سوهی به سمت جمعیت درحال رقص میرفتن.
اون دونفر قسمتی از سالن متوقف شدن، کیم سوهی دستاش رو دور گردن جونگ‌کوک حلقه کرد و جونگ‌کوک با مکث طولانی دستاش رو دور کمر باریک سوهی گذاشت و با ریتم آهنگ خودشون رو تکون میدادن.
آرزو میکردم که ای کاش امشب نیومده بودم یا اینکه همین الان میتونستم از این باغ بیرون بزنم و تا جایی که نفس دارم بدوم و از همه چیز دور بشم.

جونگ‌کوک:
کیم سوهی قصد خسته شدن نداشت و همچنان به من چسبیده بود. فقط برای احترام به کیم نامجون اون دختر رو به بدترین شکل از خودم دور نمیکردم. کیم سوهی که سالها پیش والدینش رو توی تصادف از دست داده بود با خانواده کیم نامجون بزرگ شده بود و نامجون اون رو مثل خواهرش میدونست پس باید با احتیاط با این دختر رفتار میکردم.
کمی مست بودم و دلم میخواست فقط روی مبل بشینم و آدمها رو نگاه کنم. این دختر وسوسه انگیز و زیبا بود اما برای من خواستنی نبود. رابطه های زیادی داشتم و به دخترای زیادی نه نگفته بودم اما کیم سوهی؟ نه به هیچ وجه!
نگاهم به سمتی که جیمین، جیهوپ و تهیونگ نشسته بودن کشیده شد. انگار بچه ها نبودن چون جیمین تنها روی مبل نشسته بود و پشت هم پیک های مشروبش رو پر میکرد. این پسر چش شده بود؟!
انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا گرفت و بهم زل زد. پیکی که دستش بود رو خورد. کیم سوهی با دستش چونه‌امو به سمت خودش برگردوند و آروم لب زد:«چرا منو نمیخوای؟ تایپت نیستم؟» ادامه داد:«چرا بدست آوردنت اینقدر سخته؟ هوم؟ چیکار باید بکنم که تورو داشته باشم جونگ‌کوک؟» بی حرف نگاهش میکردم که اضافه کرد «من حاضرم هرچیزی رو در اختیارت بزارم میدونی اینو؟» و بدون اینکه فرصت واکنش داشته باشم لباشو روی لبام گذاشت. از این حرکت شوکه شده بودم و بعد از چند ثانیه سرم رو عقب بردم. ناخود‌اگاه نگاهم به سمت جیمین کشیده شد که به سختی از جاش بلند شد. کاملا مست بود و نمیتونست تعادلش رو حفظ کنه. تلو تلو خورد و به سختی از در سالن خارج شد. باید دنبالش میرفتم اون پسر مست بود و ممکن بود بلایی سرش بیاد. دست های سوهی رو از دور گردنم جدا کردم و بدون توضیح ازش جدا شدم و به سمت در رفتم. هوای سرد بیرون به صورتم خورد که باعث شد دستهام و بغل کنم. چشم هام و اطراف گردوندم، این پسر کجا رفته بود؟
کنار یکی از ماشین های توی باغ دیدمش که نشسته بود. سرش رو به ماشین تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود. بدون معطلی به سمتش رفتم و کنارش زانو زدم:«پارک جیمین؟ صدامو میشنوی؟ حالت خوبه؟» چشماشو کمی باز کرد و با دلخوری بهم چشم دوخت. چرا دلخور بود؟!
انگار خیلی مست بود و حتی منو نمیشناخت که دوباره صداش زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه:«جیمین؟ حالت خوبه؟ لعنتی یچیزی بگو» با قطره های اشکی که از چشمای دلفریبش روی گونه های یخ زده اش ریختن شوکه شدم. بی جون جواب داد:«اذیتم میکنه» و اشکهاش با شدت بیشتری روی گونه هاش ریختن. کی اذیتش کرده بود؟
به طرز عجیبی وسوسه شده بودم که بغلش کنم و داد بزنم لعنتی گریه نکن اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:«کی اذیتت کرده جیمین؟» جواب داد:«دوسم نداره این منو میکشه» و چشماشو بست، پاهاشو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روی پاهاش گذاشت.
نمیتونستم باور کنم این موجود شکننده همون پارک جیمین‌ای باشه که همه شرکت از قوی بودن و تسلیم ناپذیر بودنش حرف میزدن.
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:«اینجا سرده مریض میشی، باید بریم داخل جیمین، میتونی راه بری؟» سرش رو بالا گرفت، چشمای قرمزش رو به چشمام دوخت و گفت:«نمیخوام برگردم توی اون خراب شده، نمیخوام ببینمشون من جونِ دوباره شکستن و ندارم. منو ببر خونه» حتی یک کلمه از حرفایی که میزد رو متوجه نمیشدم، شوکه شده بودم اما باید کمکش میکردم. برعکس همیشه که نسبت به همه چیز و همه کس بی تفاوت بودم، الان و توی این لحظه نمیتونستم نسبت به پارک جیمینی بی‌تفاوت باشم که با چشمای به خون نشسته لعنتیش رو به روی من نشسته بود و ازم میخواست به خونه ببرمش.
آروم بلندش کردم و به سمت ماشین خودم بردمش. در رو براش باز کردم و کمکش کردم که روی صندلی بشینه. در رو بستم و ماشین رو دور زدم و خودم هم پشت فرمون نشستم. شماره تهیونگ رو گرفتم و ازش خواستم آدرس خونه پارک جیمین رو برام پیدا کنه و بفرسته. نگران شده بود، بیش از حدِ نرمال و این شک برانگیز بود اما مطمئنش کردم که چیزی نیست فقط جیمین مسته و بهتره که به خونه بره و استراحت کنه.
جیمین هنوز بیصدا گریه میکرد و من آدم دلداری دادن هیچ کسی نبودم پس نمیدونستم که از چه کلماتی برای آروم کردنش باید استفاده کنم. فقط میخواستم که آروم باشه و دیگه گریه نکنه.
بعد از پیدا کردن آدرس و رسیدن به خونه پارک جیمین کمکش کردم که در خونه رو باز کنه و وارد خونه بشه. مطمئن نبودم که والدینش یا کسه دیگه ای توی خونه بود و یا وارد شدن بی اجازه من به اون خونه درست بود؟! اما من داشتم بهش کمک میکردم و با این وضعیت اون حتی نمیتونست به تنهایی یک قدم برداره. وارد خونه که شدیم به سمت پذیرایی نسبتا بزرگ خونه‌اش بردمش و کمک کردم که روی مبل های خاکستری رنگش بشینه. دوباره صداش زدم«پارک جیمین؟ صدامو میشنوی؟ الان خونه خودتی، چیزی لازم داری برات بیارم؟» چشمایی که از شدت مستی خمارِ خمار شده بودن رو باز کرد، انکار میخواست بالا بیاره که به سمت جلو خم شد، فورا دنبال حموم یا دستشویی خونه اش گشتم. در اتاقی رو باز کردم که انگار اتاق خوابش بود. فرصت آنالیز اتاق رو نداشتم همین که مطمئن شدم حموم و دستشویی داره سریع دنبال جیمین رفتم و با زحمت به سمت اون اتاق بردمش. باید دوش آب سرد میگرفت تا کمی این مستی از سرش میپرید. زیر دوش نگهش داشتم و آب سرد رو باز کردم. انگار که برق بهش وصل کرده باشن شروع به لرزیدن کرد. پیراهن مردونه سفیدی که پوشیده حالا به بدنش چسبیده بود و  عضلات شکمش رو به نمایش گذاشته بود. به سختی چشم هامو ازش گرفتم و دوش رو بستم اما همینکه میخواستم به سمت اتاقش هدایتش کنم تا لباس هاشو عوض کنه پاش سر خورد و نزدیک بود روی زمین بیوفته که محکم نگهش داشتم. حالا پارک جیمین بین بازوهای من بود و صورتهامون به اندازه فقط چند سانتی متر از هم فاصله داشتن.
نفس هامون توی صورت همدیگه میخورد و هیچکدوم هیچ حرکتی نمیکردیم. بعد از مکث کوتاهی صدای زنگ موبایلم توی فضای حموم پخش شد که به خودم اومدم و عقب کشیدم. به آرومی پارک جیمین رو که هنوز مست بود رها کردم و سریع از حمام خارج شدم. دنبال کمد لباسش میگشتم که پیداش کردم. سریع تیشرت و شلواری از بین لباسهاش بیرون آوردم و برگشتم. لبه وان بی‌صدا نشسته بود. لباس هارو روی آویز لباس گذاشتم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:«پارک جیمین لباس هات رو اینجا گذاشتم عوض کن و بعد بخواب، من باید برم دیگه بیشتر از این نمیتونم بمونم» و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم پا تند کردم و از خونه‌اش خارج شدم.
به سرعت رانندگی میکردم و ضربان قلبم به طرز عجیبی بالا بود که احساس میکردم ممکنه بیماری قلبی گرفته باشم. صحنه های چند دقیقه پیش لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمیرفتن و من این رو دوست نداشتم. من باید هرچیزی که اتفاق افتاد رو فراموش میکردم. پارک مست بود پس به احتمال خیلی زیاد چیزی یادش نبود یعنی امیدوار بودم که همینطور بوده باشه. پارک جیمینِ لعنتی تو یه دردسر بزرگی!

جیمین:
با سردرد فاکی از خواب بیدار شدم. با یه تیشرت سبز توی تختم بودم و لباس هایی که دیشب پوشیده بودم کنار تخت افتاده بودن. چه اتفاقی افتاده بود و من چطور به خونه اومده بودم؟! چشمامو مالیدم و سعی کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده. همه چیز مثل یه فیلم روی پرده نمایش از جلوی چشمام رد شد. اون بوسه، مستی، جونگ‌کوک، خونه‌ام و حمام!
لبخند تلخی زدم و میتونستم بگم نزدیک‌ترین تجربه‌ام به بوسیدنش توی حمام، موقع مستی و کمکش از روی ترحم بوده اما این قلبه احمق؟!
یعنی اون لحظه جونگ‌کوک چه احساسی داشته؟ قطعا هیچی!
جونگ‌کوک فقط به من کمک کرده بود چون خودم ازش خواسته بودم و اون .... یک اتفاق بود که نزاره زمین بخورم.
لعنت به من نباید مست میکردم و قبل از مهمونی این رو هزار بار به خودم گفته بودم... اگه اشتباهی ازم سر میزد و توسط جونگ‌کوک پس زده میشدم قطعا این زندگی رو تمومش میکردم.
با کرختی از جام بلند شدم و برای خودم قهوه درست کردم. موبایلم رو که روی مبل توی پذیرایی افتاده بود پیدا کردم. چهارتا میس کال از لورن و یه میس کال از تهیونگ داشتم. با تهیونگ صحبت کردم که انگار جونگ‌کوک آدرسم رو از طریق اون پیدا کرده و نگران حالم بود که بهش اطمینان دادم حالم خوبه و فقط از مستی زیاد نمیتونستم خودم تا خونه رانندگی کنم اما دسته گل هایی که آب داده بودم رو سانسور کردم.
بعد از چندتا بوق صدای دلنشین لورن توی گوشی پیچید:«جیمین شی؟ درسته که خواهرت اینهمه بهت زنگ بزنه و تو جواب ندی؟» به لحن دلخورش خندیدم و گفتم:«جوجه کوچولوی من؟ حالت خوبه؟ باور کن خواب بودم عزیزم متوجه زنگت نشدم، خودت که میدونی فاصله زمانی داریم و اینجا الان صبحه» ادای فکر کردن درآورد و جواب داد:«خببببب باشه بخاطر فاصله زمانی میبخشمت» قربون صدقه‌اش رفتم و رفع دلتنگی کردم. این جوجه توی سخت ترین روزا تموم دلخوشی من بود و حاضر بودم بخاطرش حتی اون مرد رو هم که فقط اسم پدر رو یدک میکشید تحمل کنم.
لورن تن صداش رو پایین آورد و گفت:«جیمین بابا دنبالِ اینه که تورو بکشونه اینجا، چندباری به من گفته زنگ بزنم بهت و بگم که دلتنگتم تا بیای، درسته من دلتنگتم اما نمیخوام توی دردسر بیوفتی» از اینکه یک نفر توی این دنیا بود که صادقانه نگرانم بود ته دلم برای خواهرکم غنج رفت و برای راحت شدن خیالش گفتم:«نگران نباش جوجه، داداشت قوی‌تر از این حرفاس، کسی حریف من نمیشه» بعد از مکالمه نسبتا طولانی که خواهرکم درمورد همه چیز و همه کس حرف زد تلفن رو قطع کردم و سعی کردم ذهنم رو از هرچیزی آزاد کنم. اما  موضوع پدرم جدی بود و باید محتاط میبودم.

لطفا با لمس ستاره بهم رای بدین قشنگا🦋

Antidote (1)Onde histórias criam vida. Descubra agora