کریس خیلی آروم کنار تخت بیمارستان نشست...
هنوزم نمیتونست چیزی که چند ساعت پیش شنیده بود رو باور کنه...
این بچه...
این دختر بچه ای که اینجا خوابیده واقعا... دخترشه؟
آخه چطور ممکنه که یه بچه داشته باشی که هیچ ایده ای از وجود داشتنش ندونی؟این بچه ...
حدودا شش سالشه...شش سال...
اون شش سال از زندگی دخترش رو از دست داده بود...
و اگه به خاطر این تصادف نبود...
قطعا زمان بیشتری رو هم از دست میداد...
به دختر بچه نگاه کرد...
حالا که خوب دقت میکرد...این بچه خیلی شبیه خودش بود...
طوری که خوابیده و توی خودش جمع شده...حالت مژه ها و بینیش...
موهاش...
آروم دستش رو کنار دست دختر کوچولو گذاشت ...حتی فرم دست و انگشت هاشون هم یکی بود!
با ضربه آرومی که روی در اتاق زده شد برگشت و با دیدن منشی شخصیش ییشینگ آروم پرسید
-خب؟ جوابش چی بود؟ این بچه واقعا بچه منه؟ییشینگ سری تکون داد
-بله قربان...کریس دستش رو دراز کرد و ییشینگ هم بدون هیچ مکثی برگه ی نتیجه تست دی ان ای رو توی دستش گذاشت...
معمولا این ازمایش ها زمان زیادی تا اماده شدن میبرن ولی...
این قضیه برای کریس وو صدق نمیکرد!
کریس به جایی که نتیجه نوشته شده بود نگاه کرد
99.99%
این بچه...
قطعا دخترشه!#
کریس برگه ی توی دستش رو تقریبا صد بار تا حالا خونده بود...
اما باز هم نمیتونست نگاهش رو ازشون برداره...
این برگه تمام اطلاعاتی بود که از شش سال زندگی دخترش داشت و الان تمامش رو حفظ بود...
اما چیزی که بیشتر از همه توجهش رو جلب کرده بود طوری که اجازه نمیداد چشم از برگه ها برداره خط اول برگه بود
اسم : هوانگ لی هوا...این اسم رو خیلی خوب یادش بود...
وقتی که هنوز با تاعو زندگی میکردند...
اون زمان با هم برای بچه هاشون اسم انتخاب کرده بودند...لی هوا معنی شکوفه گلابی میداد... گل سفید و زیبایی که یاد اور اولین قرار آشناییشون بود...
واقعا نمیفهمید...
اگه تاعو اونقدر ازش متنفر بود که بی خبر ترکش کنه و با کس دیگه ای ازدواج کنه و این همه سال بچشون رو ازش مخفی کنه...چرا اسم دخترش رو لی هوا گذاشته؟
ESTÁS LEYENDO
little princess
Fanficمینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فکر نمیکرد دوباره باهاش رو به رو بشه... و قطعا اصلا انتظار نداشت که توی همچین شرایطی باشه! اما حالا که شرایط اینطوره... چطور باید اوضاع رو در...