هیزم بیشتری توی شومینهی کلبهی کوچیکشون ریخت تا وقتی پدرش میاد، خونه به خوبی گرم شده باشه. این وقت از سال، زمان برداشت محصول و فروختن اونها بود و پدرش سخت مشغول کار بود و خستگیش، به راحتی دیده میشد.
بعد از جوندار کردن دوبارهی آتیش، میلهی آهنی رو نزدیک تر کشید و قابلمهای که توش سوپ جو رو درست کرده بود رو ازش آویزون کرد تا قل بخوره.
با صدای در، از روی صندلی بلند شد و در کلبه رو باز کرد.
_سلام پدر.
_سلام دخترم.
مرد میانسال با خستگی گفت و به سمت تخت چوبیای که روش با پنبههای درجه یک پوشیده شده بود رفت.
_پدر، امروز چطور بود؟
_خوب بود. تونستیم برداشت خوبی داشته باشیم. محصولات اونقدر خوب بود که برای اشپزخونهی قصر هم بردن.
_این خیلی خوبه پدر!
مرد با لبخند خستهای سر تکون داد. همونطور که نگاهش روی دخترک ظریفش میچرخید، حسرت میخورد...
حسرت اینکه چرا دختری به این زیبایی، ظرافت و کمالات، باید دختر یه کشاورز معمولی بشه؟
نفس غمگینی کشید و با لبخند به ظرف کوچیکی که از میله آویزون بود و داشت قل میخورد نگاه کرد. سوپ جو!
دخترک بعد از آوردن دوتا بشقاب چینی به همراه دو قاشق فلزی، اونها رو روی میز چوبی گذاشت و ظرف سوپ رو با دستگیره برداشت و روی میز گذاشت.
_بیا پدر...سرد میشه.
دختر بعد از حرفش، نونی رو برداشت و سر میز گذاشت و اول برای پدرش، و بعد برای خودش سوپ ریخت و شروع به خوردن کردن.
_خوشمزست! ممنونم دخترم...
جنی جوابش رو با لبخندی زیبا داد و به خوردن سوپ ادامه داد.
خوردن شام، توی سکوت به پایان رسید و جنی ظرف ها رو جمع کرد. هیزم بیشتری توی شومینه ریخت و بعد از برداشتن کتابی، به طرف تخت اون طرف کلبهی کوچیکشون رفت. همین که خواست دراز بکشه، در کلبه به صدا دراومد.
نگاهی به پدرش انداخت و خواست بلند شه که پدرش، دستش رو به نشانهی تکون نخوردن، بهش نشون داد و از جاش بلند شد.
_کیه؟
_دربار قصر هستیم!
مرد به سرعت در رو باز کرد و با لبخند، تعظیم کوتاهی کرد.
_بفرمایید؟
_جناب کیم، فردا در قصر جشن بزرگی برپاست و پادشاه میخوان برای پسرشون همسر مناسب انتخاب کنن. به دستور پادشاه به تمام دخترهای شهر و کشورهای همسایه دعوت نامه فرستادیم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
oneshots taennie
Kısa Hikayeاین یه بوک وانشات از تهنی هستش. امیدوارم دوستش داشته باشید💕