Chapter 6 : Amore a prima vista

48 9 28
                                    

چپتر ۶ : عشق در نگاه اول

چشم ها آغازگر ارتباط دو روح هستن.
به محض اینکه چشم ها همدیگه رو ملاقات کنن ، روح ها به هم متصل میشن و احساسات رو با یکدیگر تبادل میکنن.
مثل زمانی که چشم های شاهزاده یونجون و ارباب سوبین هم دیگه رو ملاقات کردن.
یونجون اون چشم های رویایی آغشته شده در عسل بهشت و زاده شده‌ از جهانی فرازمینی رو که هرگز قادر به توصیف زیباییشون نبود رو بلافاصله شناخت و این فقط در صورتی امکان پذیره که روح با تمام وجودو و هستیِ خودش شیفته و درمانده صاحب اون چشم ها شده باشه.
در افسانه ای یونانی از دو فرد که سرنوشتشون بهم گره خورده اینطور تعریف کردن ، فقط کافیه چشم های دو فرد معشوق هم دیگه رو ملاقات کنه ؛ اون موقع‌ست که منطق و عقل از سر هر دو میوفته و سرنوشت کار خودش رو میکنه.
اسطوره ای یونانی به اسم اروس ، ایزد بالدار یونانی که اسم اون نخستین بار از افلاطون شنیده شد نماینده این عشق محسوب میشه . اسم اون به معنی شوق و دلتنگی عاشقانه روح برای برگشتن به اصل خودشه.
از اروس گذشته ، گروهی از همین ایزد ها با اسم اروت افرودیت رو همراهی میکنن و بیشتر به میل همجنسگرایان نزدیک ان.
اگه اسم این سرنوشت نباشه پس چه چیز دیگه ای میتونه باشه؟
قطعا تمام این اساطیر و افسانه ها نشونه هایی هستن که بهمون میفهمونن مسیری که توی زندگی توش قرار گرفتیم میتونه مارو به جاهایی برسونه که خودمون هم فکرش رو نمیکنیم.
اون شب با قلب بی قرار و نا آروم شاهزاده یونجون به پایان رسید
توی اون شلوغی ، هرچی چشم چرخوند و گشت نتونست الهه‌ی ماه‌اش رو ببینه ، پسری که با هر بار دیدنش تپش قلبش رو از حالت عادی خارج میکرد و دیوانه وار اون رو پریشون میکرد.
فردا روز خداحافظی کردن با این شهر و تمام آدم هاش بود ، اما اون حتی فرصت برخورد دوباره با شوبین رو میدا نکرده بود!
نمیتونست اینطوری اینجارو ترک کنه
قلب و منطقش یک چیز رو میگفتن
و اونم این بود که دنبال ارباب جوان بگرده و پیداش کنه.
یونجون پاک فراموش کرده بود که یک شاهزاده والا مقامه و عین دیوونه ها از بین جمعیت رد میشد و با سرعت به سمت پشت صحنه میدویید
شاه و بزرگان در تعجب و وحشت از این رفتار ناگهانی شاهزاده ، اون رو با چشم هاشون دنبال میکردن و مدام در حال پچ پچ کردن حرف هایی به همدیگه بودن
نگهبان های شخصی و محافظ های شاهزاده پشت سرش یونجون رو دنبال میکردن اما سرعتش انقدر بالا بود که گمش کردن.
در نهایت یونجون به راهرویی داخل امارت رسید که در طولش هیچ گردسوزی روشن نبود و تنها نور بیرون فضاش رو کمی روشن و قابل رویت میکرد
شاهزاده از خستگی کمی ایستاد و دست روی زانوهاش گذاشت تا کمی نفس بگیره
همون لحظه بود که دری در انتهای راهرو باز شد و پسری در حال صاف کردن و بستن دکمه های لباسش بیرون اومد.
داخل اتاق شلوغ بنظر میرسید چون بعد از باز شدنش صدای خنده و صحبت افرادی شنیده شد.
وقتی پسر در رو بسته در حالی که همچنان درگیر دکمه های بلوزش بود و سرش پایین بود به سمت شاهزاده قدم برداشت اما هنوز متوجه حضور فرد مقابلش نشده بود.
گفتنش اصلا سخت نبود
یونجون فقط از جثه و قد بلند پسر تونست اون رو بشناسه
لبخند بزرگ و زیبایی زد و نزدیکتر شدن سوبین به خودش رو تماشا کرد
ارباب جوان کمی مکث کرد و سایه فرد مقابلش رو روی زمین دید و سرش رو به آرومی آورد بالا
بعد از چشم تو چشم شدن با شاهزاده دست و پاشو گم کرد و به بانمک ترین حالت ممکن به لکنت افتاد.
"شا...شاهزاده! شما...اینج...اینجا؟"
"وقتی بهت فکر میکنم جلوم ظاهر میشی"
یونجون زمزمه کرد.
"چیزی گفتید؟"
"اوه... نه! اتفاقا میخواستم ببینمت"
"م...م...منو..؟"
یونجون سری تکون داد و لبخندش رو نگه داشت
سوبین هم لبخند شیرینی زد و در حالی که نگاه هاش رو هی از چشم یونجون میدزدید گفت که در خدمت شاهزادست و وقتش خالیه.
شاهزاده یونجون کمی جلوتر رفت
یکم بیشتر از کم... تقریبا بهم چسبیده بودن
یونجون با جفت دست هاش دکمه های سر سینه سوبین رو گرفت و یکیشون رو باز کرد
ارباب جوان با تعجب به شاهزاده خیره مونده بود و از این حد از نزدیک بودن به شاهزاده تپش قلبش شدت گرفته یود ، و این برای یونجون کاملا قابل تشخیص بود.
داغی نفس های سوبین به دست یونجون برخورد میکرد و برای شاهزاده حس عجیبی رو به ارمغان می‌آورد.
یونجون دکمه های سوبین رو درست بست و بالاخره عقب رفت.
"جابه‌جا بسته بودیشون"
"او...اوه! واقعا؟ مم...ممنونم شاهزاده لازم نبود شما.."
"هی هی بهت چی گفته بودم؟ باهام راحت باش چرا انقدر مضطربی؟"
"ببخشید...."
"عذرخواهی لازم نیست سوبین! راحت باش"
"چشم!"
"خوبه"
سکوتی که بینشون بود کمی معذب کننده بود اما هردوی اونها بدون اغراق کردن دست و پاشون رو گم کرده بودن.
"اجرات واقعا بی نظیر بود"
"واقعا؟ باعث خوشحالیمه دوست داشتینش"
"هنوز رسمی حرف میزنی باهام"
سوبین سرشو پایین انداخت و دست هاشو بهم گره کرد و فشار داد
"آخه خیلی سخته برام که... مقام شما جوریه که نمیتونم بدون احترام گذاشتن صحبت کنم"
"هممم... خب آره ولی... من دوست ندارم اینطوری باشه. اگه دستور بدم چی؟ اینطوری راحته برات؟"
سوبین سرش رو بالا گرفت و با لب های غنچه شده حالت متفکرانه ای گرفت و به یونجون نگاه کرد.
" سوبین ، بهت دستور میدم باهام غیر رسمی صحبت کنی!"
"شاهزاده.."
"در غیر این صورت مجازات میشی! چطوره؟"
" میشه حالا مجازات نشم..؟"
یونجون خندید
"باشه ، ولی دستورم رو اجرا کن ، جدی ام"
"چشم... یونجون..."
یونجون باز هم خندید و به شونه سوبین زد.
"همینه! آفرین بالاخره از پسش بر اومدی!"
سوبین هم خندید. یونجون برای اولین بار میدید که سوبین اینطوری میخنده ؛ اون خنده ، لبخند دندون نما و بزرگی که باعث خطی شدن چشم هاش میشد زیباترین خنده ای بود که تا به حال توی عمرش دیده بود!
یونجون ناخواسته دست به گونه سوبین کشید و آروم نوازشش کرد.
سوبین یکم گیج شده بود اما منطقش از کار افتاده بود ؛ به اولین چیزی که از اون لمس ساده احساس کرده بود دامن زد و توی دلش گفت چقدر این محبت شاهزاده نسبت به خودش رو دوست داره ، این برخورد ، خونگرمی یونجون و مهر و علاقه پنهانی که این مرد داشت چقدر براش دلنشین و دوستداشتنی بود!
چند ثانیه که مثل چند ساعت طول کشید گذشت
سوبین خیره در چشم های یونجون احساساتی رو دریافت میکرد که توصیفش عجیب و نا آشنا بود ، اما از یه چیزی که مطمئن بود این بود که قلبش داشت داغ میشد و با فاصله میتپید.
یونجون لحظه ای انگار روحش ازین دنیا خراج شده بود و حرفی نمیزد اما بالاخره کلمات راه خروج رو پیدا کردن و شاهزاده به آرومی گفت : خنده‌ی تو زیباترین خنده‌ی این دنیای پر از زشتیه.
سوبین چیزی نگفت اما بعد شنیدن اون حرف لبخندی از خوشحالی اعماق وجودش جوشید و روی لب هاش ظاهر شد
"تا حالا.... کسی همچین حرفی بهم نزده بود!... و تا حالا همچین... همچین حس بی نظیری رو تجربه نکرده بودم!"
" چه حسی سوبین؟"
یونجون پرسید در حالی که دوباره انگشتش رو روی صورت سوبین حرکت داد و گونه اش رو نوازش کرد.
"حسی که... انگار با ارزشم! نمیدونم هستم یا نه ولی حتی اگه واقعا هم نباشم... اینکه اینطور ازم ساده و کوتاه تعریف کردی... باعث شد حس کنم با ارزشم!"
"یعنی تا حالا کسی بهت نگفته لبخندت چقدر شیرین و زیباست؟"
یونجون تعجب کرده بود و یادآوری روز های سخت لبخند رو از لب های سوبین محو کرد و چهره اش درهم رفت و غمگین شد.
"هی! سوبین؟ تو... روز های سختی رو پشت سر میذاری اینطور نیست؟"
سوبین نگاهش پایین بود اما شنیدن این سوال چشم هاش رو پر از اشک کرد و باز هم چیزی نگفت.
یونجون دست دیگه‌ش رو طرف دیگه صورت سوبین گذاشت و به آرومی اونا بالا آورد
دیدن اشک های سوبین که روی گونه‌ش سر خوردن و انگشت هاش رو تر کردن قلب اون رو به هزار تکه تبدیل کرد.
این تضاد غم و شادی سوبین براش مثل این میموند که همین الانش هم این پسر رو  شناخته بود!
"سوبین! اشکالی نداره باشه؟ راجبشون باهام حرف بزن ، بهم بگو مشکل دقیقا چیه شاید بتونم کاری کنم!"
"ن...نه یونجون... هیچکس...نمیتو..نه... حلش کنه!"
"چرا؟"
سوبین خیلی محتاطانه حرف میزد و طفره میرفت
دونستن ماجرای زندگیش برای شاهزاده چه فرقی به حالش داشت؟ نمیدونست! ولی اینو خوب میدونست که تمام این سال ها به یک همدم و یک همدل نیاز داشت ، یعنی کسی که پای حرف هاش بشینه و گوش بده و کسی که قلبش رو باهاش یکی کنه و درد و احساساتش رو حس و درک کنه.
این کاریه که یک همدم و همدل میکنه.
اما سوبین نداشت ، سوبین هیچوقت نتونست اونقدر که باید و اونقدر که نیاز داشت وجه آسیب دیده خودش رو بروز بده و به کسی تکیه کنه.
بومگیو ، کای و تهیون تنها کسایی بودن که اون داشت اما اصلا دلش نمیخواست دل کسایی که براش با ارزشن و سنشون نسبت بهش کمتره بشکونه.
ترجیح میداد تا حدی پیش نره که زخم ها و درد هاش کاملا برای این سه نفر برملا بشه.
اما یونجون چنین حسی رو منتقل نمیکرد
اون مثل مکان امن و سالمی بود که سوبین همیشه آرزوی داشتنش رو داشت.
ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ اونم با شاهزاده ای از یک کشور دیگه!
اصلا عجیب و غیر منطقی بنظر میرسید
کسی که مقابلش بود و قلبش داشت به شکل مسخره ای براش بی‌تابی میکرد رسما غریبه محسوب میشد.
سوبین احساسات خودش رو درک نمیکرد
اونم برای اولین بار! چون سوبین معمولا احساساتش رو میسنجید و به خودش اجازه درک و قبول کردن احساسش رو میداد ولی الان؟ حتی نمیتونست درست فکر کنه!
ارباب جوان گیج شده بود ، چطور باید این مکالمه رو ادامه میداد؟
سکوتش شاهزاده رو متوجه موقعیتی که توش بودن کرد.
یونجون با متانت و از روی دلداری دادن پسر کوچکتر دست هاش رو گرفت و نفسی عمیق کشید.
"سوبین ، حق میدم اگه سخت باشه برات. گفتن احساسات به یه آدمی که تازه وارد زندگیت شده سخت و غیر معموله. اما میخوام اینو بدونی که من حاضرم هر زمان که نیاز داشتی بهت کمک کنم و میخوام منو به عنوان دوست جدید خودت بپذیری! نمیدونم چرا انقدر عجولانه دارم این پیشنهاد رو میدم ولی... احساس میکنم نمیتونم به هیچ وجه اینطوری ازت جدا بشم و دیگه بهت فکر نکنم"
"جدا...؟ احیانا قراره روم رو ترک کنین؟"
"من فردا برمیگردم سوبین... و خب میخواستم امشب بیشتر باهم وقت بگذرونیم و حرف بزنیم"
چیزی درون سوبین شکسته شد!
عجیب بود ، اما تلخ و آزار دهنده بود.
"واقعا...؟ چه...چه زود"
یونجون تلخ خنده کوچیکی کرد
"آره زوده. ولی به خاطر وضعیت پدرم مجبورم زودتر برگردم و به یه سری مسائل کشوری رسیدگی کنم"
"که اینطوری... واقعا حیف شد بیشتر نمیمونید"
"خب آره... ولی تصمیم دارم بیشتر به روم بیام ؛ اینطوری زود به زود میتونم ببینمت!"
شاهزاده با شیطنت گفت و خندید و باعث شد سوبین لبخند خجالت زده ای بزنه.
دست های سرد و رنگ پریده ارباب جوان همچنان بین گرمیِ لذت بخش دست های شاهزاده که عین پتوی مخملی دورش پیچیده شده بود قرار داشت و این حالش رو خیلی بهتر میکرد.
"خوشحال میشم به محض برگشتنتون ازتون پذیرایی کنم"
"اوه؟ واقعا؟ صد در صدددد برمیگردم!"
سوبین خندید و یونجون هم لبخند زد.
در همین حین بود که صدای محافظ های شاهزاده که پشت سر هم یونجون رو صدا میزدن به گوش دو پسر رسید اما خبری از خودشون نبود.
"اونا دنبالتن یونجون!"
"اره از دستشون فرار کردم"
"فرار؟؟! تو.. تو بهتره که بری! برات دردسر نشه؟"
"برم؟ به همین راحتی ولت کنم و برم؟"
"خب... امیدوارم سفر خوبی داشته باشی عام... و... و به سلامت برسی به یونان و امیدوارم که..."
سوبین خیلی هول هولکی گفت و یونجون با دقت گوش داد.
" که..؟"
شاهزاده پرسید و سوبین به آرومی و با ملایمت ادامه داد.
"امیدوارم خیلی زود بتونیم دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم یونجون!"
سوبین این رو گفت و با مهربونی به چشم های زیبا و افسانه ای یونجون نگاه کرد و لبخندی از ته دل تحویل پسر بزرگتر داد.
همین کافی بود تا یونجون بی صبرانه منتظر روزی بمونه که دوباره همدیگه رو ملاقات میکنن.

The Charmer HarpistWhere stories live. Discover now