{8}
ترس از دوست نداشته شدن چیزیه که; آدمو از درون میخوره و تموم می کنه.
برخلاف تصور رایج، این احساس چیزی نیست که فقط افرادی با اعتماد به نفس پایین اون رو تجربه کنن. این اضطرابیه که انسان وقتی خود واقعیشه و میخواد هر جور که هست دیده بشه تجربه میکنه.
ارتباط من با مردم همیشه ضعیف بود، من هرگز بچه اجتماعی ای نبودم.
وقتی مادربزرگم، برام از اِنجیل میگفت اینطور بودم.وقتی پدرم دوچرخه سواری رو به من یاد داد اینطور بودم. وقتی مادرم برای اولین بار منو برد پارک و برای اولین بار به مدرسه رفتم، هم همینطور.
من ضعیف بودم و انگار مقدر شده بود که حلقه ضعیف باشم. با وجود اینکه حرف آزار دهنده ای نشنیدم، مطمئن بودم که بچه های دیگه فکر خوبی درباره من نمی کنن.به هر حال، هیچ کس نمی تونه به راحتی با کسی که همش به گوشه آروم نشسته کنار بیاد. با این حال، گذشت زمان برای من چنان مفهومی داشت که انگار با افزایش سنم اون هم رشد کرده بود و من می تونستم حالا اون لحظات رو با جزئیات بیشتری تجربه کنم. بعضی از خاطرات فضاهای بزرگتری رو در ذهنم اشغال کرده بودن.
میشه گفت تا دو روز پیش هیچ اتفاقی که واقعا منو زیر و رو کنه رو تجربه نکرده بودم. احساس می کردم دارم دیوانه میشم چون روتین آرومم توسط تهیونگ از بین رفته بود، اما دیوانه وار از این احساس لذت می بردم. بعضی چیزها به قدری زیبا بودن که...
حرف هایی که می گفت و لمس هاش، نمی تونستم جلوی فکر کردنم به اونو بگیرم.انگار بعد از بیست سالگی داشتم خودم رو کشف می کردم. بعضی از احساساتم خیلی جدید و در انتظار خرج شدن بودن.
یکی از اینها شهوت بود.
بر خلاف اشتیاق، شهوت از هر لحاظ سمی تر هست.
شهوت، یکی از «هفت گناه کبیره»؛ واقعاً حس فلج کننده، اجتنابناپذیر و کنار اومدن باهاش غیر ممکنیه. شهوت نه مردانه اس و نه زنانه. شهوت بدون جنسیته، درست مثل عشق، درست مثل محبت.و داره منو میکشه.
یکم بیشتر از یک هفته بود که من و تهیونگ بعد از کلاس با هم ملاقات می کردیم و تو جاهایی که هیچ کس نمی تونست ما رو ببینه، همدیگه رو می بوسیدیم. لب هام، بی دلیل، به معنای واقعی کلمه برای لب های اون می سوختن و خاکستر میشدن.
هیچ عشقی توی رابطه ما نبود، فقط حس نیازمون به لب ها، بدنمون و احساس ناقص بودن وجود داشت.
هر لحظه که فکرم آزاد می شد لب هاش رو روی لب هام حس می کردم و از هیجان دیدار دوباره لب هاش نمی تونستم جلوی لبخندمو بگیرم. این احساس شبیه چیزی بود که یه سیگاری برای اولین بار حس میکنه. بوی دود کثیفی که ناخواسته بینی شما رو پر میکنه، حتی وقتی که سیگار نمی کشید، خودشو به شما تحمیل میکنه. وجود خودشو به شما یادآوری میکنه و مجبورتون میکنه حس اعتیاد رو با بیشترین شدت تجربه کنید.
ESTÁS LEYENDO
'Psychological Play'【taejin】
Fanfic"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎