جی میتونست کاملا با قاطعیت و دلیل و برهان نظر بده که چرا از این مکان بدش میاد. اول.. ادماش. افراد سازمان یه مشت ادم شسته و رفته با نگاه های تحقیر امیز بودن. کسایی که خودشون رو برگزیده ی ویل میدونستن. و دلیل دیگه ش.. روشنایی اینجا بود. برق به طور سختگیرانه ای توی بابل سهمیه بندی شده بود، اونوقت اینجا.. جایی که یک چراغ برای یه اتاق کافی بود، حداقل پنج تا چراغ به چشمش میومد. این طبقه بندی ها براش حال بهم زن بود. اینکه در نظر کسی که خودشو رهبر مردم میدونه، اونوقت اینطور با تبعیض با ادما رفتار میشد.. اون ادم فرد قابل احترامی براش نبود. کسی که روبروش ایستاده بود و با نگاهی مرموز و لبخندی کریه به مایک خیره بود.
-این موقع شب.. باید دلیل خیلی محکمی داشته باشی که اومدی اینجا مایکل.
ویل خطاب به مرد قد بلند گفت و نگاهی به جزمین و سپس به جی انداخت. روی جی کمی متمرکز شد که مایک گفت: منم ادم بیکاری نیستم ویل. باید دو نفری حرف بزنیم.
-نمیدونم افرادم بهت گفتن یا نه اما سرم خیلی امشب شلوغه.
سپس نگاه باریکشو به مایک برگردوند: دنبال یه مورچه ی کوچولو میگردم. اگه در اون مورد میتونی کمکم کنی پس.. قدمت روی چشم رفیق.
مایک اخمی کرد. خوب شد که قبل از اومدن به سازمان از جی خواست تا موهاشو بپوشونه. اصلا توقع نداشت که ویل سر و کله ش میانه ی راه پیدا بشه. نفسی گرفت و سری تکون داد: در اون مورد.. منم حرفی دارم. بهتر نیست بریم داخل؟ اتاق تو..
ویل مکثی کرد و سپس نیشخندی زد: البته. بیا تو. اما همونطور که گفتم سرم شلوغه. فقط نیم ساعت میتونم در اختیارت بزارم.
+همین هم کافیه. منم باید زود برگردم.ویل تکخندی زد و سری به تایید تکان داد. سپس با دست به داخل اتاق اشاره کرد تا اول مایکل داخل بشه. مایک برای لحظاتی برگشت و نیم نگاهی به جی انداخت. با ابرو علامتی داد و سپس برگشت و داخل اتاق شد. هنگام داخل شدن ویل بار دیگه برگشت و نیم نگاهی به اون دو انداخت. نگاه مشکوکش.. باعث شد جی هم با اینکه چهره خشکشو حفظ کرده بود باز هم از درون کمی بلرزه. در بسته شد و حالا جی و جزمین در برابر نگهبان هایی که موشکافانه حواسشون به اون دو بود مونده بودن. فقط نیم ساعت وقت داشتن. جی نگاهی به جزمین انداخت. باید یکجوری از دست نگهبان ها در میرفتن. جزمین نگاهش کرد. ناگهان لبخند مطمئنی بهش زد و جلو رفت. جی خشکش زد. چی تو سر اون زن بود؟ جزمین جلوی نگهبان ها ایستاد. لبخند فریبنده ای زد و گفت: شما اقایون.. میشه چند لحظه کمکم کنید؟
*****************
جونگکوک مطمئن نبود چقدر وقت گذشته. اما.. حس اشنایی داشت. حسی شبیه به وقتی که اولین بار جی رو دیده بود و حضورش رو در حالی که در حالت نباتی بود حس کرده بود. قلبش برای لحظه ای تند زد. نکنه.. اون نزدیک بود؟ میگل متوجه این موضوع شد. لبخندی زد و سرشو بالا گرفت: مثل اینکه هیجان زده شدی. بخاطر اونه؟
جونگکوک حواسشو بهش داد: تو هم متوجه شدی؟ این حس رو؟
میگل سری تکون داد: قطعا. واقعا.. دلم میخواد ببینمش. پسری که درموردش تعریف کردی بنظر خیلی سرگرم کننده میاد.
جونگکوک اخمی کرد: جوری حرف نزن که انگار اون یه وسیله س.
-درواقع.. باید بگم یجورایی هست.
نگاه جونگکوک تیره شد: پس..
-درسته پسر جون. نمیشه از سرنوشت فرار کرد. من سعی کردم. تقریبا همه ی ویدانتو های بعد من سعی کردن. اما باز هم نتونستن چیزی که دیدن تغییر بدن. در نهایت.. این اتفاق برای جولیان میفته.
+اما اون جولیان نیست!! اون.. حتی اگه وجودیت جولیان رو داشته باشه.. باز هم دلیل نمیشه که اون باشه. چرا باید..
میگل به وضعیت بهم ریخته ی پسر روبروش خیره بود. اهی کشید. جلو رفت و روبروی جونگکوک ایستاد: میدونم میخوای نجاتش بدی. واقعا میگم که میفهمم. اما.. تو باید انتخاب کنی. یا اون.. و یا راه اندازی دروازه ی بهشت. این دو با هم نمیتونه اتفاق بیفته.
چشمانشو باریک کرد و در چشمان بهت زده و ترسیده کوک خیره شد: انتخاب با توعه. اما همینطور که میبینی.. همه ی ویدانتو های قبل از تو مشخصه که چی رو انتخاب کردن.
+باید یه راه دیگه ای باشه. من.. نمیتونم اون رو هم از دست بدم..
با این حرف قطره اشکی از چشمان جونگکوک کشید. انگار دوباره به همون روز شورش برگشته بود. زمانی که خونه ای که درش بزرگ شده بود و مادری که بی نهایت دوسش داشت جلوی چشمانش خاکستر شدن. اون چیز های زیادی رو تا این روز از دست داده بود. چرا این هنوز تمومی نداشت؟ این اشفته بازار قرار نبود از زندگیش رخت جمع کنه؟
-تصمیم نهایی رو باید اجازه بودی اون پسر بگیره.
میگل گفت و جونگکوک خشکش زد. چرا؟ چون هم اون و هم میگل میدونستن که جی چه چیزی رو انتخاب میکنه.
+پس.. نیروی منو ازاد کن!
جونگکوک ناگهان با نگاه محکم و سفتی این رو گفت. در حالی که فشار دندانهاش فکش رو جلو کشیده بود. میگل ابرویی بالا داد: پس این راهو انتخاب کردی.
+میخوام.. حداقل تا وقتی که تصمیمشو بگیره مراقبش باشم. بدون نیروی تو نمیتونم. من همین الانشم تو دست اونا گیر افتادم. و با چیزی که الان دارم حس میکنم.. جی داره میاد پیشم. اگه..
ناگهان چشمان جونگکوک گرد شد. به سینه اش چنگ زد و ناله ی بلندی کرد. درد بدی بدنشو در بر گرفت. طوری که زانوانش خم شدن. این چی بود؟ این حس ناگهانی از کجا اومد؟ بلند نفس نفس زد. به سختی نگاهشو بالا اورد و به میگل داد: چه.. اتفاقی داره میفته؟
میگل هم بنظر نگران میومد: مثل اینکه.. باید عجله کنی.
لبهاشو بهم فشار داد و زمزمه کرد: انگار اون پسر تو دردسر افتاده.
نگاه جونگکوک از وحشت پر شد. اره.. این درد خودش نبود. این درد.. برای جی بود؟ نه. چه اتفاقی داشت میفتاد؟ دستانش بی اختیار دراز شدن و به میگل چنگ انداخت: خواهش میکنم.. کمکم کن.. باید به دادش برسم..
میگل سری به تاسف تکون داد: تو میدونی هدف ویل چیه نه؟
جونگکوک اب دهانشو قورت داد و به ارامی سرشو تکون داد: اون دنبال جوهر ادامه. اما.. اون نمیدونست که جی کسیه که..
-مطمئنی؟
جونگکوک اخمی از گیجی کرد: اره. اون چندین بار ازم پرسید که اون کیه. برای همین.. مطمئن نیستم. یعنی تو این موقعی که بیهوش بودم..
ناگهان سراسیمه شد. برای همین حضور جی رو احساس کرد. برای همین بود. جی اینجا بود. یعنی ویل پیداش کرده بود؟ داشت باهاش چیکار میکرد.
-جوهر ادام رو.. برای چی میخواد؟
ŞİMDİ OKUDUĞUN
I met you in a ruined world
Hayran Kurguنام: تو را در دنیایی ویران دیدم ژانر: علمی تخیلی، آینده، اسمات کاپل: کوکمین روز های آپ: شنبه ها