خسته و بی رمق از محل عکس برداری بیرون میزنم شاید براتون جالب باشه که بدونید جیمین هنوزم داره غر میزنه! بلهههه هنوزمممم!
عصبی سمتش برمیگردم.
-تهیونگ به نظرم این عکس و این مدل لباس و نزار پخش کنن آبروت میره دیوونه چیه لختی انگار؟
دستم و به کمرم میزنم.
-من نظرت و نمیخوام جیمین تو رو جون هرکی دوست داری دهنت و ببند مغزم وخوردی،خستم!
چشم غره ای بهم میره و در ماشین و برام باز میکنه.
-بشین!
داخل ماشین میشینم و اون ماشین و دور میزنه و میاد پشت فرمون میشینه.
همونطور که ماشین و روشن میکنه چند تا سرفه مصنوعی میکنه و خیلی تابلو با حسادت و شکی که سعی میکنه پنهونش کنه میگه: فردا که برنامه ای نداری؟
گیج نگاهش میکنم.
-فردا مگه تعطیلات نیست؟
-آره...برنامه ای داری؟ جایی میری؟
سرم و بالا میندازم.
-منیجرم که چیزی نگفته.
میدون و دور میزنه و پوکر نگاهم میکنه.
-کاری نه تهیونگ! قرار نداری که؟
هرچقدر فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه.
-نه چی میگی؟
لبخندی میزنه.
-خوبه!
چشمهامو میبندم و سعی میکنم استراحت کنم.
جلوی خونهم که نگه میداره ازش تشکری میکنم و پایین میپرم.
-مراقب خودت باش!
سرم و تکون میدم و چشم غرهای بهش میرم.
-تو نمیگفتی خودم و مینداختم زیر تریلی.
میخنده و سرش و تکون میده.
در ماشین و میکوبم و با دو سمت در خونهم میرم تا هرچه زودتر خودم و روی تختم پرت کنم.چشمهام و آروم باز میکنم و به بدنم کش و قوسی میدم.
چه صبح دل انگیزی خدای من!
لبخندی میزنم و غلتی میخورم. گوشیم زنگ میخوره و صداش گند میزنه تو آرامشم.
از صدای زنگ خوردن گوشی هیجوره خوشم نمیاد و برای همینم هست که همیشه رو حالت میوته! سر صبحی کدوم پدرسگی زنگ میزنه اخه؟
گوشیم و برمیدارم و با دیدن اسم جیمین اخم میکنم.
-چی میخوای کلهی سحر؟
-ساعت۱۲ظهره!
-خب که چی؟
میخنده.
-انقدر عصبی نباش بچه!
-بچه خودتی خب چرا زنگ میزنی؟ داشتم از صبحم لذت میبردم.
-زنگ زدم خبر بدم شب ی مهمونی برگزار شده از طرف یکی از شرکتای مد. همهمون باید بریم.
غلتی میزنم.
-من نمیام.
-اتفاقا اصرار کردن شخص تو حتما بیای!
-منیجرم به من چیزی نگفته.
-رسمی نیست که بهت خبر بده تهیونگ ی مهمونی خودمونیه.
پوفی میکشم.
-ساعت چند؟ کجا؟
-ساعت شیش عصر خودم میام دنبالت.
پوزخندی میزنم.
-عادت کردیا زیاد صمیمی شدی باهام.لازم نکرده خودم میام!
-گفتم میام دنبالت،آماده باش!
تا میخوام داد بزنم سرش گوشی و روم قطع میکنه.
چشم غره ای به گوشی میرم و پرتش میکنم اونور تخت.
-بی تربیت.
از جام بلند میشم و بعد از شستن دست و صورتم ی صبحونه مفصل خودم و مهمون میکنم و بعد جلوی تلویزیون روی مبل لم میدم و شبکه هارو بالا پایین میکنم.
چه خبره؟ همهی شبکه ها تبلیغ کادو و قلب قرمز و این چرت و پرتاس. با ظاهرشدن ولنتاین روی صفحه پشمام میریزه.
خدای من چقدردرگیرم، حتی نمیدونستم امروز ولنتاینه.
البته چه فرقی به حال من میکنه؟ همیشه تنها بودم دیگه.
با ظاهر شدن صدای جیمین تو مغزم اخمهام تو هم میرن.
پس دیشب برای همین هی میپرسید فردا برنامه داری یا نه.
ایکاش میگفتم دارم یکم میسوزوندمش.
پوفی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم. هنوز یک ظهره و من ساعت شش دعوت شدم.
با تلویزیون و فیلمای عاشقانه و مسخرهای که داغ دل سینگل بودنم و تازه میکنن خودم و سرگرم میکنم تا عقربههای ساعت پنج و نشون میدن.
از جام بلند میشم و کت و شلوار مشکی رنگی تنم میکنم.
لباس سفیدی و زیرش میپوشم و موهام و بالا میزنم. ساعتم و دستم میکنم و ادکلنم و زیر کردن و روی مچ دستم اسپری میکنم.
به صورت و دستم آبرسان میزنم و به چهرهم لبخندی میزنم.
با زنگ خوردن گوشیم نگاهی به ساعت میکنم.
-شیشه؟
بله و من خیلی ریلکس میشینم و زنگ خوردن گوشیم و نگاه میکنم.
قطع میشه و دوباره زنگ میخوره، دوباره و دوباره و دوباره. وقتی برای بار هشتم زنگ میخوره و مطمئن میشم جیمین خودش و پاره کرده دکمه سبز و لمس میکنم.
-بله؟
-تهیونگ فکر کردم چیزیت شده تلفنت و چرا جواب نمیدی؟ دیر شد آخه.
خیلی بیخیال لبخند میزنم.
-مگه من قراره جایی بیام؟
-یعنی چی؟ آماده نیستی؟
از همینجام میتونم حس کنم قرمز شده.
میخندم.
-چرا باید اماده باشم؟
نفس عمیقی میکشه.
-باشه عزیزم من منتظرت میمونم تا اماده شی،تموم شد بیا پایین!
گوشی و قطع میکنه و من سعی میکنم پشمام و نگه دارم تا نریزن.
اول اینکه عزیزم چیه؟ دوم اینکه جیمین چرا انقد باشعور شد؟
ناراحت از اینکه نقشم نگرفت و حرصش ندادم از خونه بیرون میزنم و سوار اسانسور میشم. دکمه پارکینگ و فشار میدم و منتظر میمونم تا بره پایین.
در اسانسور باز میشه و بیرون میرم چشم میچرخونم تا ببینمش.
با دیدنم از ماشین پیاده میشه.
فاکینگ شت!
کت و شلوار قرمز رنگی تنش کرده و موهاش و بالا داده. قفسه سینهش و با باز گذاشتن دکمه هاش به نمایش گذاشته و بوی عطرش و از همین فاصله هم حس میکنم.
در و برام باز میکنه و من با تردید نگاهش میکنم.
ضربان قلبم بالا رفته و شک تو دلم افتاده. زیاد نزدیک نشدم بهش؟ من چندبار بوسیدمش و حتی بیشترم پیش رفتیم. دوباره دارم بهش اعتماد میکنم؟
-خوشتیپ شدی!
با حواس پرتی لبخند نصفه و نیمه ای به تعریفش میزنم و داخل ماشین میشینم. در و میبنده و خودش هم سوار میشه.
ماشین و حرکت میده و من به بیرون خیره میشم.
خیلی احمقم؟ من هرلحظه خودم و سرزنش میکنم و باز هم برمیگردم سمتش؟ چرا آخه؟
چون عاشقم؟ هنوزم؟ من خستهم!
از این عشق از این شکست خستهم!
بغض میکنم اما با قورت دادنش سعی میکنم جلوی گریهم و بگیرم.
نمیدونم چقدر میگذره اما جیمین جلوی ی رستوران مجلل پارک میکنه.
-مهمونی و تو رستوران گرفتن؟
لبخندی میزنه و سرش و تکون میده.
پیاده میشه و در و برام باز میکنه.
-خودم دست دارم.
میخنده و بازم هیچی نمیگه. سوییچ و به دربان رستوران میده و با لبخند بهم خیره میشه.
این چرا انقد مشکوک میزنه؟
اخمی میکنم و سمت در راه میوفتم. کنارم حرکت میکنه و هنوز لبخند رو لبشه.
-کم داری؟ چرا میخندی همش؟
بازم لبخند میزنه. وا! مرتیکه خلی مگه؟
چشم غرهای بهش میرم و تا میام دستیگره در و بگیرم در خودش بازمیشه.
به گارسونی که در و باز کرده نگاه میکنم.
لبخندی میزنه و از دیدم محو میشه. وارد رستوران میشم و با اخم به اطرافم نگاه میکنم.
-اینجا... چرا کسی نیست؟
فضای رستوران تاریکه و با چند تا شمع روشن شده،زمین پر از گلبرگ قرمزه و ی میز گرد وسط سالنه. سمت جیمین برمیگردم که در و بسته و بهش تکیه داده.
-چه خبره؟
سمتم میاد و دستم و میگیره.
-من پنج ساله که منتظر این لحظهم تهیونگ. بعد از پنج سال ازت ی خواهشی دارم، امشب...هیچ سوالی نپرس و همراهیم کن! میشه؟
به چهرهی معصومش خیره میشم. کی باورش میشه این ادم پنج ساله پیش من و کشته باشه؟ کشتن که فقط مربوط به جسم نیست!
بازم منِ عاشق، خودش و نشون میده و سرم و تکون میدم. لبخندی میزنه و به میز اشاره میکنه.
-بشین!
صندلی و برام عقب میکشه و میشینم.
رو به روم میشینه و به غذاها اشاره میکنه.
چنگال و برمیدارم و داخل استیکم فرو میکنم.
تیکهی کوچیکی ازش و داخل دهنم میزارم. به ظاهر فقط مشغول غذامم اما ذهنم...پر از سوال و شک و تردیده!
من باید چیکار کنم؟ پاشم برم بیرون؟ بشینم؟ باهاش بگم و بخندم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده؟
تو سکوت کامل غذامون و میخوریم و با تموم شدنش جیمین از روی میز کنترلی برمیداره و آهنگ لایتی پخش میکنه. دستش و زیرچونهش میزنه و خیرهم میشه.
جو به قدری برام سنگین میشه که نمیتونم تحمل کنم. سیگاری و از جیبم بیرون میکشم و با شمع روی میز روشنش میکنم،گوشه لبم میزارمش!
پک عمیقی میگیرم و به جیمین خیره میشم. دودش و بیرون میدم و پک دیگهای ازش میگیرم.
-دوباره داری سیگار میکشی؟
پوزخند میزنم.
-آره!
-مگه ترکش نکرده بودی؟چرا؟
نگاه عمیقی بهش میندازم.پک دیگه ای به سیگارم میزنم و دودش و تو صورتش خالی میکنم.
-دیگه نیکوتینَمُ نداشتم!Flashback
- دیگه چرا سیگار نمیکشی؟
- میدونی نیکوتین چیه؟
- توی سیگاره.
- آره. همون لحظه ای که سیگار و میکشی نیکوتین باعث میشه آروم بشی. درسته ضرر داره اما آرومت میکنه. تو نیکوتینِ منی جیمین!»
Endچشمهام و میدزدم تا غم نگاهش و نبینم. چشمهام و میدزدم تا پر شدن چشمهام و نبینه.
از جاش بلند میشه و سمتم میاد. فقط نگاهش میکنم و اون سیگار و از دستم میگیره و توی لیوان خاموشش میکنه. دستم و بالا میبره و روی نوک انگشتام بوسه میزنه.
-دیگه نمیخوام نیکوتینت باشم تهیونگ. میخوام از این به بعد مورفینت باشم!
دردمند و با توان کمی که تو بدنمه میپرسم:
-چی میخوای از جونم؟
دستم و میکشه و بلندم میکنه.
دست دیگهش و دور کمرم میندازه خودش و بهم میچسبونه،اروم کنار گوشم لب میزنه:
-تو رو!
_________________
خب خب خب پارت ولنتاینم گذاشتممممم🥹❤️🔥
جیمین ولی واقعا تهیونگ و دوست داره.تغیر کردن به هیچ وجه آسون نیست اما جیمین به خاطر ته تغیر کرد🥺
.
.
.
ببخشید که دیردیر اپ میکنم قشنگام🩶🫱🏾🫲🏿
.
.
مرسی برای ووت و کامنتاتون🤍✨
VOUS LISEZ
We are just friends
Roman d'amour|کامل شده| ما فقط دوست بودیم. نمیدونم چیشد چطور چرا اما وقتی به خودم اومدم دیدم که دیوونهوار عاشقتم. « - دیگه چرا سیگار نمیکشی؟ - میدونی نیکوتین چیه؟ - توی سیگاره. - آره. همون لحظه ای که سیگار و میکشی نیکوتین باعث میشه آروم بشی. درسته ضرر داره اما...