part 11🥀

519 110 4
                                    

تمام تنم چشم شده بود تا ببینمش. پیراهن طوسی رنگش کاملا به بدن ورزیده‌اش چسبیده بود. موهای مشکی سرکشش روی پیشونیش ریخته بودن و ترکیب اینها ویو جذابی بهم داده بود. با صدای آرومش توی جام پریدم«اگه دید زدنت تموم شد خوشحال میشم کارت رو بشنوم پارک جیمین» لعنتی مگه چقدر بهش خیره مونده بودم! داشتم با این سر به هوا بودنا آبروی خودم رو جلوش میبردم. سرم رو خواروندم که اضافه کرد:«البته میدونم که خیلی جذابم پس بهت حق میدم» پسره از خود راضی!
بینیم رو چین دادم و گفتم:«خیلی از خودت مطمئنی رئیس جئون! پس قطعا تا حالا چشمت به پارک جیمین نخورده» همونطور که چشماش بسته بودن نخودی خندید که دلم براش رفت و گفت:«پارک جیمین؟ اوه نمیشناسم»
دلم میخواست پاشو محکم لگد کنم. آهسته به سمتش رفتم. روی مبل چسبیده بهش نشستم. از جاش تکون نخورد و حتی چشماش رو باز نکرد. صورتم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:«هوووم، مطمئنی نمیشناسی؟» چشماشو آروم باز کرد. سرش رو به سمتم چرخوند که صورتامون فقط به اندازه چندسانتی‌متر از هم فاصله داشتن. نگاهش رو به لبام دوخت و صورتش رو نزدیک و نزدیک تر کرد. با هر نزدیک شدنش من عقب تر میرفتم، تا جایی که سرم روی دسته مبل قرار گرفت و حالا جونگ‌کوک کاملا روم خیمه زده بود. ضربان قلبم به حدی تند بود که هر لحظه احساس میکردم قلبم قراره سینه‌ام رو بشکافه و بیاد بیرون.
جونگ‌کوک بلد بود چطور آدمهارو خلع سلاح کنه. جرئت پلک زدن نداشتم و نفس های جونگ کوک توی صورتم پخش میشدن. داشتم بوی ادکلنش رو از نزدیک‌ترین فاصله نفس میکشیدم. با لحن نرمی گفت:«خب حالا که بیشتر فکر میکنم میشناسم» لبش رو گاز گرفت و با صدایی که میتونست قاتل من باشه ادامه داد:«اوووم حتما داری از پارک جیمین کارمند سکسی و خواستنی من حرف میزنی!» خون با سرعت به صورتم دوید و قدرت تکلمم رو از دست داده بودم. اینهمه نزدیکی برای منی که دیوونه‌اش بودم کشنده بود. اگر روی مبل نبودم قطعا مثل دفعه قبل زانوهام سست میشدن و سقوط میکردم. چشماشو به لبام دوخته بود. لحظه‌ای به چشمام نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی خیلی نرم لباشو روی لبام گذاشت. وارد خلسه شیرینی شده بودم که اگر همون لحظه میمیردم هیچ اعتراضی نداشتم.
لبامو که کمی از هم فاصله دادم انگار اینکار براش تایید محسوب میشد که زبونش رو روی لب پایینم کشید و شروع به خوردن لبم کرد. دستام رو پشت سرش و لای موهاش بردم و باهاش همراهی کردم. با لبای خواستنیش که طعم قهوه میدادن با ولع بازی میکردم. دستم لای موهاش میخزید و جونگ‌کوک خیال عقب کشیدن نداشت. بعد از چند ثانیه که نفس کم آورده بودم کمی توی جام تکون خوردم که جونگ‌کوک متوجه شد و با گاز ریزی از لب‌ پایینم سرش رو عقب کشید. نفسی گرفتم. نمیتونستم به چشماش نگاه کنم و خجالت میکشیدم. بغض سنگینی به گلوم چنگ میزد و دلیلش رو نمیدونستم. انگار جونگ‌کوک متوجه این موضوع شد که پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با همون لحن سکسیش گفت:«جیمین، دیگه نباید از من خجالت بکشی پسر، بهم نگاه کن» و بعد لبای داغش رو روی گلوم گذاشت، نرم و طولانی بوسید و ادامه داد:«این گلو جای بغض نیست جیمین، جایِ بوسه های منه»
به چشمای خمارش نگاه کردم. حق داشتم برای این مرد بمیرم نه؟
دلم میخواست پشت پلکاشو ببوسم اما نمیتونستم. لبخند زد و ادامه داد:«آفرین، هیچوقت نباید چشماتو از من بدزدی یا اینکه الکی بغض کنی، این یه دستوره» با تقه ای که به در خورد دوتامون شوکه از روی مبل پریدیم و وسط اتاق وایسادیم. جونگ‌کوک صداش رو صاف کرد و گفت«بیا داخل» دستی به لبه کتم کشیدم و امیدوار بودم که لبهام با اونهمه شیطنت جونگ‌کوک ورم نکرده باشن. در باز شد و تهیونگ با پوشه ای که توی دستش بود، وارد اتاق شد. الان چه وقت اومدن بود پسر؟ اگه شخصی غیر از تهیونگ بود قطعا بعدش بدجور تلافی بدموقع اومدنش رو سرش میاوردم. تهیونگ نگاهی به من انداخت و گفت:« جیمین نمیدونستم اینجایی» دستپاچه دستی پست سرم کشیدم به جونگ‌کوک نگاه کردم که با غضب به تهیونگ خیره شده بود و دستپاچه جواب دادم:«آه..... آره..... اومده بودم..... اومده بودم که.... آهان شال‌گردن رئیس جئون رو براش آورده بودم» و با چشم دنبال شال‌گردن گشتم که موقع نشستن کنار جونگ‌کوک روی میز جلوی مبلها گذاشته بودمش.
برخلاف چیزی که جونگ‌کوک ازم خواسته بود از نگاه کردن بهش فرار کردم. به شال اشاره کردم و گفتم:«ممنونم رئیس جئون، محبتت رو جبران میکنم» و بعد به سرعت از جلوی چشمهای مشکوک تهیونگ و نگاه خندون جونگ‌کوک از اتاق خارج شدم.
توی دستشویی شرکت آبی به صورتم زدم که کمی از التهابم کم بشه. لحظه ای اون کیسِ پرحرارت از جلوی چشمهام کنار نمیرفت و باعث میشد که یه اتفاقاتی توی باکسرم درحال وقوع باشه. ضربه‌ای به پیشونیم زدم و برای جلوگیری از هر آبروریزی بازهم به صورتم آب زدم و نفس‌های عمیق کشیدم.
گرمای لذت‌بخشی زیر پوستم جریان داشت اما با فکر کردن به اینکه این بوسه از روی عشق بوده یا صرفا یه هوس زودگذر نمیذاشت از این اتفاق خوشحال باشم. باید اون لحظه جلوی این اتفاق رو میگرفتم؟ زود پیشرفته بودم؟ باید درموردش باهاش صحبت میکردم؟
دستی به گردنم کشیدم و خسته از هجوم افکار منفی از دستشویی بیرون زدم. به اتاقم رفتم و متوجه میز خالی جیهوپ شدم. اون رفته بود. من هم وسایلم رو جمع کردم و به سمت خونه راهی شدم.
پتویی دور خودم پیچیدم و جلوی شومینه نشستم. بارون درحال باریدن بود و صدای رعد برق سکوت خونه رو میشکست. گرمای شومینه حس خوبی بهم میداد اما صدای رعد برق رو هیچوقت دوست نداشتم. اون صدا یادآور تمام روزهای تلخ و تنهاییم بود که باعث میشد فکر کنم آلزایمر میتونست برای من یه نعمت بزرگ باشه. بعضی وقت ها یه چیزای تو گذشته، تبدیل میشن به یه حسرت بزرگ. بعد هرچی که زمان میگذره اون حسرت هم بزرگتر میشه، تا یه جایی که دیگه نمیشه ازش فرار کرد و همیشه همراهته. با یادآوری گذشته بیشتر توی خودم جمع شدم و سعی کردم ذهنم رو از افسار اینهمه تلخی آزاد کنم.
ناخود‌اگاه انگشتم رو روی لبم کشیدم که انگار هنوز جای بوسه ‌کوک گرم بود. لبخندی از یادآوری چیزی که بینمون گذشته بود روی لبم اومد و شیرعسل گرمی که برای خودم آماده کرده بودم رو سرکشیدم.
با صدای زنگ موبایلم با چشم دنبالش گشتم. به ساعت دیواری نگاه کردم که ساعت ۱ نیمه شب رو نشون میداد. پتو رو دور خودم نگهداشتم و از جام بلند شدم. نور موبایلم رو از روی اپن دیدم. به سمتش رفتم و با دیدن اسم جونگ‌کوک لبخندی زدم. این روزها شبیه یه رویا میموندن برای آدمی که وقتی دلبست هیچ امیدی به دوطرفه شدن این احساس نداشت. البته الان هم از هیچ چیزی مطمئن نبودم اما این رفتارهای کوک حداقل برای قلب محبت ندیده من شیرین بودن.
تماس رو برقرار کردم و گفتم:«جونگ‌کوک شی؟» نفس عمیقی کشید و انگار که تو جاش جابه‌جا شده باشه گفت:«جیمین؟ خواب که نبودی» سرجام جلوی شومینه برگشتم و گفتم:«نه رعد و برق میزنه» «نگو که از رعد و برق میترسی» «نمیترسم اما حس بدی بهم میده، انگار سکوت خونه و تنهایی آدم و به روش میاره» «تو که تنها نیستی، من دارم باهات حرف میزنم» «فقط باهام حرف میزنی، اما اینجا که نیستی»«دوست داری اونجا باشم؟» از سوالی که پرسید لبم رو گاز گرفتم، احساس میکردم دارم زیاده روی میکنم اما دلم نمیخواست که به حرف احساسم گوش کنم پس گفتم:«خب...اگه اینجا بودی....خوب میشد» «پس باید الان بیام پیشت؟» چشمامو از لحن مهربونش بستم و توی دلم قربون‌صدقه‌اش رفتم اما درست نبود که توی این بارون و این وقت شب به سوالش جواب مثبت میدادم، من هنوز از احساسش مطمئن نبودم پس جواب دادم:«نه» خندید«نه؟» «دیروقته جونگ‌کوک شی فردا کلی کار داری توی شرکت» «اگه بیام اونجا میتونم فردارو به هردومون مرخصی بدم هوم؟» این پسر امشب چش شده بود؟ خندیدم و گفتم:«جونگ‌کوک شی دیگه باید بخوابی» اون هم خندید و گفت:«خب میخوای تو بیای اینجا؟» با حرص صداش زدم که گفت:«باشه باشه، شوخی کردم جوش نیار پسر. سعی کن بخوابی رعد و برق هم دیگه نمیزنه» از پنجره به بیرون نگاه کردم که شدت بارون کم شده بود و طبق گفته کوک دیگه رعد و برق نمیزد. گرم صحبت باهاش شده بودم و اصلا توجهی به این موضوع نداشتم. وقتی صدایی از من نشنید ادامه داد:«خوب بخوابی جیمین. شب بخیر» با شب بخیری که بهش گفتم تماس رو قطع کردم. موبایل رو روی قلبم گذاشتم، چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. خوشحال بودم و آیا این خوشحالی موندگار بود؟!

با لمس ستاره پایین رای یادتون نره قشنگا🦋

Antidote (1)Where stories live. Discover now