دریاچه نیلوفر

148 28 29
                                    

بخش پانزدهم: دریاچه نیلوفر

توی دریاچه نیلوفر فهمیدم برای کوچک‌ترین اتفاقات نگرانم میشی!

******************

فقط دو ساعت تونسته بود بخوابه. انقدر سردرد داشت که نمی‌تونست تحمل کنه. بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. نگاهی به دَر بسته اتاق ییبو انداخت. کمی به دَر بسته خیره موند و بعد به سمت آشپزخونه رفت. باید مسکن می‌خورد تا بتونه به این درد کُشنده خاتمه بده. می‌دونست بدنش به اون قرص‌ها عادت کرده؛ برای همین کنار گذاشتنش به همین راحتی نبود. در حال حاضر بهترین انتخاب مصرف مسکن بود. 

بعد از خوردن قرص به سمت اتاق خودش حرکت کرد. هنوز تا شروع فیلمبرداری مونده بود؛ برای همین می‌تونست کمی استراحت و ذهنش رو آروم کنه؛ اما تصاویری که از جلوی چشم‌هاش می‌گذشتند، اجازه آروم شدن رو به مرد نمی‌دادند. سرش رو به تاج تخت تکیه داد و چشم‌هاشو بست و اتفاقاتی که شب افتاده بود رو توی ذهنش مرور کرد. 

******************

فلش بک

با کلیدی که داشت وارد خونه شد. اولین فردی که دید، پرستار بود. مرد با نگاهش سوالش رو از پرستار پرسید؛ طوری که زن جلو اومد و گفت: 

تو اتاقشه، هر کاری میکنم دَر رو باز نمیکنه. فقط صدای شکستن چیزی از اتاقش اومد؛ برای همین نگران شدم و با شما تماس گرفتم. 

جان سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. به سمت اتاق مدنظر حرکت کرد و بعد از دَر زدن گفت: 

باز نمیکنی دَر رو؟ جان‌گا اومده! 

وقتی صدایی نیومد، جان ادامه داد: 

اگه دَر رو باز کنی، همون عروسکی که دلت میخواد رو برات میخرم!

و بعد از یک دقیقه صدای باز شدن دَر به گوشش خورد. لبخندی زد و وارد اتاق شد. اتاق بهم ریخته بود. نگاهش رو به دختر بچه داد که سرش رو پایین انداخته و گوشه‌ای ایستاده بود. لبخندی زد و بدون اینکه حرکت کنه، دستش رو توی جیبش گذاشت و گفت: 

اینجا یک نفر دختر بدی شده. 

دختر بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، گفت: 

نه من دختر بدی نیستم. من فقط دلم برای تو و مامانم تنگ شده! 

جان لبخندی زد، جلو رفت، روبه‌روی دختر زانو زد و در حالی که موهای پریشونش رو مرتب میکرد، گفت: 

مامانت به زودی بر میگرده! 

دختر در حالی که پاش رو روی زمین می‌کشوند، به سمت جان حرکت کرد و روی پاهاش نشست. جان لبخندی زد و اجازه داد دختر هر کاری دلش میخواد انجام بده. دختر زمانی که روی پای جان نشست، دستش رو گرفت و در حالی که با انگشت‌های مرد بازی میکرد، گفت: 

𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐿𝑒𝑓𝑡 𝑀𝑒Where stories live. Discover now