part 15🥀

546 111 2
                                    

تهیونگ بود که با صبح بخیری وارد شد. بعد از اینکه رو تخت جیهوپ نشست گفت:«اومدم دنبالتون بریم برای صبحانه» جونگ‌کوک نفس کلافه ای کشید و گفت:«تهیونگ، همین و میتونستی پشت تلفن هم بگی، حتما باید میومدی؟» تهیونگ گیج نگاهی به کوک انداخت و گفت:«چطور مگه؟ نباید میومدم؟» جونگ‌کوک خودش رو روی تخت من انداخت و گفت:«خودت چی فکر میکنی؟» از اینکه جونگ‌کوک حرص میخورد خند‌ه‌ام گرفته بود که با خنده گفتم:«شوخی میکنه تهیونگ» کوک با چشماش خط و نشونی کشید که همون موقع جیهوپ از حموم بیرون اومد و به همه سلام کرد. با شلوغ شدن اتاق لباس هامو توی دستشویی عوض کردم و همه برای صبحانه پایین رفتیم.
کوک سرمیز صبحانه مدام حواسش به من بود و اصرار میکرد از هرچیزی که سر میز هست بخورم. این توجهش شیرین بود و من غرق لذت صبحانه‌امو خوردم.چیزی تا ظهر نمونده بود که اطراف هتل چرخی زدیم و برای ناهار به یکی از رستوران های اطراف رفتیم. استراحت کوتاهی کردیم و برنامه بعد از اون دوچرخه سواری و آفتاب گرفتن توی ساحل بود. بعد از برداشتن وسایلمون به سمت ساحل یودو راه افتادیم. به محض رسیدن جیهوپ اعلام کرد که میخواد آفتاب بگیره اما من دلم دوچرخه سواری میخواست پس گفتم:«من ترجیح میدم دوچرخه سواری کنم این اطراف» جونگ‌کوک که تا اون لحظه ساکت بود گفت:«منم باهات میام، تهیونگ با جیهوپ میمونه» تهیونگ شاکی به کوک نگاه کرد و گفت:«ممنونم که اول نظرمو میپرسی» کوک خندید و جواب داد:«میدونم که دلت نمیاد از جیهوپ جدا شی» تهیونگ پشت چشمی نازک کرد و با جیهوپ به سمت ساحل رفتن. کوک هم دوتا دوچرخه گرفت تا این اطراف رو بگردیم. همزمان راه افتادیم و دوچرخه هامون کنار هم در حرکت بودن. از دیدن منظره های اطراف غرق لذت بودم که با صدای کوک به خودم اومدم:«حالا شبیه پسر بچه‌ای شدی که از دیدن بستنیش ذوق کرده» با دلخوری ساختگی بهش نگاه کردم و گفتم:«اینا همه احساس درونی آدمه که از دیدن زیبایی های اطرافش بروز میده» خندید و جواب داد:«اما تو زیباترین چیز یا بهتره بگم زیباترین شخص رو اطرافت داری، پس بهتره احساس درونیت رو نگه‌داری و صبر کنی که برای اون بروز بدی» از مسافت طولانی که اومده بودیم خسته شده بودم پس دوچرخه رو نگه داشتم و کوک هم ایستاد. از دوچرخه پایین اومدم و با لبخند گفتم:«جونگ‌کوک اینهمه خودشیفته بودنت قابل ستایشه» کنار من که روی سکویی برای استراحت نشسته بودم جا گرفت، به سمتم چرخید و گفت:«این یه حقیقته بیبی» از نزدیکی زیادمون ضربان قلبم بالا رفته بود و کف دستام عرق کرده بود. برای اینکه حواسم پرت بشه نگاهم رو اون اطراف چرخوندم. چشمم به مغازه‌ای افتاد که اکسسوری میفروخت از جام بلند شدم، دست کوک رو گرفتم و اون رو دنبال خودم به سمت مغازه کشوندم. اونجا پر از اکسسوری‌های زیبا بود. برای لورن چند مدل دستبند خریدم و جونگ‌کوک هم انگار برای خواهرش چیزایی خریده بود. دوباره سوار دوچرخه هامون شدیم و مسیر رفته رو برگشتیم. قبل از رسیدن به محل تحویل دوچرخه ها، چرخ دوچرخه‌ام روی سنگی رفت، تعادلم رو از دست دادم و محکم روی زمین افتادم و درد بدی توی زانوم پیچید. جونگ‌کوک وحشت‌زده از دوچرخه‌اش پایین اومد و سریع دوچرخه رو از روی من برداشت. کنارم زانو زد و با نگرانی پرسید:«چیشد جیمین؟ درد داری؟» دستی به زانوم کشیدم که بخاطر شلوارکی که پوشیده بودم زخمی شده بود و خون میومد. با درد جواب دادم:«فکر نکنم آسیب جدی دیده باشم اما زانوم کمی درد میکنه» دستش رو به حالت نوازش پشتم کشید و گفت:«باید ببرمت دکتر شاید پات ضربه دیده باشه» سری تکون دادم و برای آروم کردنش گفتم:«چیزیم نیست عزیزم نگران نباش» انگار انتظار شنیدن همچین چیزی رو از من نداشت که به چشم هام نگاه کرد، دوباره همون حس ناآشنارو توی چشماش میتونستم ببینم اما غیرممکن بود که بتونم این حس رو معنی کنم. سرش رو پایین انداخت، از جاش بلند شد و با گفتن:« میرم برات چسب زخم بگیرم و دوچرخه هارو پس بدم، همینجا بشین» ازم دور شد.
موبایلم زنگ خورد که تهیونگ بود. «تهیونگ؟» «جیمین؟ کجایین؟ چرا دیر کردین؟» «نزدیک غرفه دوچرخه ها من خوردم زمین، جونگ‌کوک رفته چسب زخم برام پیدا کنه» با نگرانی پرسید:«خوردی زمین؟ حالت خوبه؟ کجایی بیام پیشت؟» «چیزی نیست آروم باش فقط یخورده زانوم دردمیکنه و چون ازش خون اومده باید چسب بزنم، تقریبا همونجام که از هم جداشدیم» با گفتن الان خودمو میرسونم تماس رو قطع کرد.
کوک هنوز نیومده بود اما تهیونگ و جیهوپ به سمتم میومدن. با رسیدنشون به من تهیونگ کنارم زانو زد و همزمان با زدن چسبی که دستش بود روی پای من گفت:«هی پسر، چیکار کردی؟ باید بیشتر مراقب خودت میبودی» با احساس سوزشی که از زدن چسب روی پام احساس کردم چینی به بینیم دادم و گفتم:«نمیدونم چیشد یهو افتادم، چسب و از کجا آوردی؟» جیهوپ با لبخند همیشگیش گفت:«توی وسایل من همیشه همه چیز پیدا میشه» تهیونگ بلافاصله گفت:«میتونی راه بری؟ پات آسیب جدی دیده؟» همزمان با بلند شدنم که سعی میکردم به پای آسیب دیده‌ام فشار وارد نکنم و تهیونگ دستش رو دور کمرم انداخته بود تا نیوفتم گفتم:«نه چیزی نیست فقط کوفتگیِ خوب میشه زود» با برداشتن قدم اول دردی توی زانوم پیچید که چشمامو بستم و به خودم فوحش دادم که چرا از جام بلند شدم. تهیونگ که شاهد این وضعیت بود با گفتن«اینطوری نمیشه» یه دستش رو پشت گردنم و اون یکی دستش رو زیر پاهام گذاشت و از زمین بلندم کرد.  
صدای خندیدن جیهوپ میومد که خجالت زده دستم رو روی سینه‌اش گذاشتم و گفتم:«تهیونگ لازم نیست، میتونم راه برم، اینطوری اذیت میشی» لبخندی زد و  گفت:«اذیت نمیشم وزنت سبکه منم که ورزشکار» دیگه مخالفتی نکردم. بعد از چند قدمی که رفتیم جونگ‌کوک به ما رسید و اخماش توی هم رفت. با غضب به من زل رد و گفت:«مگه نگفتم از جات تکون نخور تا بیام؟» با تعجب از این حالتش خواستم جوابی بهش بدم که تهیونگ پیشدستی کرد و گفت:«میبینی که خودش تکون نخورده، من تکونش دادم» گره بین ابروهاش تنگ‌تر شد و گفت:«حالا بزارش زمین خودش میتونه راه بره» تهیونگ جواب داد:«خودمون امتحان کردیم نمیتونست، من مشکلی با بغل کردنش ندارم» و بعد به راه افتاد. جونگ‌کوک کلافه نفسی کشید و دنبالمون اومد. به محض رسیدن به تخت‌هایی که تهیونگ و جیهوپ گرفته بودن ، تهیونگ منو به آرومی روی تخت گذاشت که ازش تشکر کردم اما کوک همچنان اخم کرده بود و به من نگاه نمیکرد. بعد از چند دقیقه که به حرف زدن و خندیدن با تهیونگ و جیهوپ گذشت کوک که کاملا سکوت کرده بود، از جاش بلند شد و گفت:«باید برگردم هتل کار فوری دارم که باید از لپ‌تاپم استفاده کنم، شما هروقت دوست داشتین برگردین» و بدون اینکه منتظر هیچ حرفی از سمت باشه رفت. هر سه متعجب به همدیگه نگاه میکردیم و دلیل رفتار کوک رو نمیفهمیدیم. بعد از ساعتها وقت گذروندن توی ساحل که حالا درد پام بهتر شده بود و میتونستم راه برم با تاریک شدن هوا به سمت هتل برگشتیم.
جیهوپ و تهیونگ مستقیم به رستوران هتل رفتن اما من تمام فکرم پیش جونگ‌کوک بود که چرا یهو گذاشت و رفت. باید از خوب بودن حالش مطمئن میشدم پس به بچه ها گفتم که شام نمیخورم و سریع خودم رو به اتاق مشترک تهیونگ و کوک رسوندم. تقه‌ای به در زدم که بعد از چند دقیقه در باز شد و جونگ‌کوک توی چهارچوب در ظاهر شد. با چشمای خالی از هیچ حسی نگاهم میکرد انگار که منو نمیشناسه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:«حالت خوبه؟ نگرانت شدم!» نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتش انداخت و گفت:«بعد از چهار ساعت تازه نگرانم شدی؟ این یخورده خنده داره» پس دلخور بود و احتمالا به موضوع کمک تهیونگ و بغل کردنم هم مرتبط بود. مظلوم نگاهش کردم و گفتم:«میتونم بیام داخل؟ هنوزم پام دردمیکنه و سخته طولانی وایسم» بعد از مکث کوتاهی به اتاق رفت و من هم بعد از بستن در دنبالش راه افتادم. روی تختش نشست و با موبایلش مشغول شد. وسط اتاق ایستادم و با ناراحتی گفتم:«قراره همینطور نادیده‌ام بگیری؟» بدون اینکه سرش رو از موبایلش بیرون بیاره جواب داد:«اوه.... ببخشید.... این درست همون کاری نیست که وقتی بغل تهیونگ بودی با من کردی؟» پس اولین بحث بعد از شروع رابطمون داشت استارت میخورد. به سمتش رفتم. کنارش روی تخت نشستم و با دلجویی گفتم:«ولی کوک من توی شرایطی نبودم که خودم بتونم راه برم، تهیونگ هم فقط قصد کمک داشت» باز هم توجهی نکرد که با دستم چونه‌اش رو گرفتم و آروم سرش رو به سمت خودم برگردندم. توی چشماش خیره شدم و گفتم:«تو الان حسودی کردی؟ اما میدونی که چشمای من جز تو کسی رو نمیبینه؟» بدون اینکه نگاهش رو از من برداره گفت:«مطمئنی؟ اما نگاهت الان چند ساعته که منو ندیده و حتی یه زنگ بهم نزده که چیشد و چرا رفتی» «اما من فکر کردم که موضوع واقعا کاریه و نمیدونستم که حساس شدی!» صورتش رو به صورتم نزدیک‌تر کرد و با لحن آرومی گفت:«از حالا بدون من روی تمام چیزهایی که متعلق به من هستن حساسم، حسودم و اون لحظه که آدما سعی میکنن حسادت منو سر اموالم قلقلک بدن نمیتونم تضمین کنم که عاقلانه رفتار میکنم پس ترجیح میدم دور بشم تا گردن کسی و نشکنم» از لحن ترسناکش استرس بدی به جونم افتاده بود که درکمال تعجب شیرین هم بود، اینکه من رو برای خودش میدونست و این حساسیت یعنی اینکه اونم مثل من عاشق شده بود؟! هیچ جوابی برای این سوال نداشتم ....
برای آروم کردنش گفتم:«من فقط مال توعم کوک، از پیشت تکون نمیخورم» نگاهش رو از چشمام به سمت لبام سر داد، بوسه شیرینی روی لبام گذاشت، دستش رو روی سینه‌ام گذاشت و من رو به آروم روی تخت هل داد تا بخوابم، خودش روم خیمه زد و جواب داد:«به نفعته که اینطور باشه جیمین، چون نگاهت به هرکسی جز من باشه برای من غیر قابل بخششه» «میخوام باهام آشتی کنی کوک، دلم میگیره اینطوری نادیده‌ام میگیری» لبخند مخصوص خودشو زد و جایی نزدیک لبام پچ زد:«تو همیشه میتونی با این لبا بهم رشوه بدی که ببخشمت بیبی» و بعد لباش رو روی لبام گذاشت و من هم همراهیش کردم. با ولع لبامو به بازی گرفته بود که دستامو لای موهاش بردم و اونو محکم به خودم فشار دادم انگار که کسی میخواست کوک رو ازم جدا کنه. با باز شدن لبهام از هم زبونش رو توی دهنم برد و هر لحظه گاز های ریزی از لبام میگرفت. طعم خون رو روی دهنم حس میکردم اما هیچ چیز نمیتونست مانع این لذت برام بشه. زمانی که نفس کم آوردیم بی میل از هم جدا شدیم و با چشم‌های خمار بدون هیچ حرفی به همدیگه خیره شدیم. کوک که انگار سیر نشده بود با بوسه های ریز از چونه‌ام شروع کرد، تا گوشم و بعد از اون با کشیدن یقه لباسم روی شونه ام بوسه هاش روی ترقوه‌ام متوقف شدن. حالا کاملا هورنی شده بودم و کوک انگار فهمیده بود که بوسه هاش و روی گردنم از سر گرفت و همونطور که میبوسید پایین تنه‌اش رو هم روی پایین تنه من میکشید.
حالم خوب نبود و دیکم در حال انفجار بود که کوک بدون توقفه بوسه هاش روی گردن و قفسه سینه‌ام که کمی قبل لباسم رو بیرون آورده بود دکمه و زیپ شلوارم رو باز کرد. از اینکار مطمئن نبودم اما به هیچ چیز جز به کام رسیدن نمیتونستم فکر کنم. کوک روی شکمم نشست و در حال پایین آوردن شلوار و بعد باکسرم با لحنی که میتونست اون لحظه منو بکشه گفت:«اووووم بیبی.... فکرشم نمیکردم همچین چیز جذابی توی باکسرت داشته باشی» و بعد دست داغش رو دور دیکم گرفت و با از سر گرفتن بوسه هاش دستش رو به سمت بالا و پایین حرکت میداد. کوک من رو به اوج لذت رسونده بود،  چیزی که با هیچکس تجربه نکرده بودم و این شیرین‌ترین حس بود. حرکت دستش متوقف نشده بود و من نزدیک کام بودم که ناله های ریز میکردم و کوک با لذت بعد از شنیدن هر ناله‌ام بوسه ای به لبهام میزد. با تند شدن حرکت دستش دور دیکم و گازی که از نیپلم گرفت با آه بلندی لرزیدم و توی دستش به کام رسیدم. از جعبه کنار تخت دستمال کاغذی برداشت و با لبخند عجیبی دستش و دیک من رو پاک کرد. بعد کنارم دراز کشید و با صدای آرومی گفت:«گفته بودم دوست دارم این صداهارو توی تخت بشنوم؟ باید بگم که واقعا حتی شنیدن صدات باعث به کام رسیدن آدم میشه» به سمتش چرخیدم و خجالت زده سرم رو توی سینه‌اش پنهان کردم که باعث خنده‌اش شد.

با لمس ستاره پایین رای یادتون نره قشنگا🦋

Antidote (1)Where stories live. Discover now