Part 12

487 60 6
                                    



MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@
****
)زمان حال( 
به محض ورود به خونه ، صدای گریه های بلند بوهی و قربون صدقه های جیسونگ به گوشش رسید. 
با قلبی که از استرس توی دهنش میزد ، به طرف اتاق پسرش دوید و در رو باز کرد و خطاب به جیسونگ که پا به پای بوهی اشک میریخت لب زد :
چیه ؟ چیه ؟ چیشده ؟ چیههه ؟
جیسونگ هقی زد و گفت : خیلی داره درد میکشه ..
یک ساعته که داره گریه میکنه و هر کاری میکنم اروم نمیشه .. چیکار کنیم فلیکس ؟ 
بوهی با دیدن فلیکس هقی زد و با چشم های خیسشبهش نگاه کرد. 
لبش رو محکم گزید و همانطور که اشک میریخت به طرف پسرکش رفت و روی پاهاش نشوندش و سرش رو به سینه اش چسبوند و گفت : جونم بابایی
؟ چیه بوهی ؟ به بابا بگو چیشده عسلم ؟
نگاهش رو به فلیکس داد و همانطور که از درد دستش هق میزد ، با لحنی بچگانه لب زد : دلد میکنه .)درد میکنه(. 
بوسه ای روی سر پسرکش گذاشت و گفت : خوب میشی عزیزدلم .. خوب میشی پسرکم .. خیلی زود خوب میشی بابایی ؟
بوهی هقی زد و سرش رو به سینه ی فلیکس چسبوند و دقیقا مثل بچگیاش گوشش رو به سینه اش فشرد تا صدای ضربان قلب فلیکس ارومش کنه و بتونه بخوابه. 
از وقتی که بوهی به هوش اومده بود دوباره بچگانهو با لکنت حرف میزد و این نشون از ترس زیادش داشت. 
این کوچولو هم توی ترسیدن دست کمی از فلیکس نداشت و خب حقم داشت .. وقتی که به مدت سه شبانه روز تک و تنها توی یک مکان تاریک گیر افتاده بود و مدام بهونه ی فلیکس رو میگرفت باید ترس به کل بدنش رسوخ میکرد. 
خیلی اروم روی تخت دراز کشید و بوهی رو محکم توی بغل گرفت. 
میدونست دلیل این گریه های بلند پسرکش درد نیست بلکه بخاطر اینکه وقتی بیدار شده فلیکس رو کنار خودش ندیده.. 
میدونست پسرکش از تنها شدن دوباره میترسه و این یکی از هزاران دلیلی بود که نمیتونست به مردش یه فرصت جبران و دوباره بده. 
تاثیر منفی که روی افکار و ذهن بوهی مونده بود بی نهایت قوی و دردناک بود و بخاطر همین بوهی 3 ساله ی فلیکس با ندیدن پاپا یا باباش به شدت میترسید. 
جیسونگ هقی زد و نگاهش رو به بوهی که به خواب رفته بود داد و اروم و با بغض لب زد : چش شده ؟
اشکی ریخت و دستش رو توی موهای پسرکش فرو کرد و گفت : چی میخواستی بشه ؟ بچم درد نداره ..
فقط از نبود من کنارش میترسه ... از اینکه بیدار شه و من کنارش نباشم میترسه .. هنوزم خاطرات چند ماه پیش توی ذهنش هست . هنوزم با ترس میخوابه .. میترسه بیدار بشه و من کنارش نباشم و بازم سه شبانه روز حبس بشه. 
جیسونگ هقی زد و دستش رو روی دهنش گذاشت. 
از تموم حرف هایی که فلیکس میزد خبر داشت.  میدونست چه زجری کشیده و میدونست این کوچولو چه ترسی رو بخاطر ندیدن پاپاش تحمل کرده. 
وقتی اینارو شنیده بود فقط یه چیز به ذهنش خطور کرده بود.. 
چرا فلیکس و بوهی ؟ چرا این دونفر باید اینقدر سختی و درد میکشیدن ؟ بوهی تمام وجود فلیکس بود چون اون پسر به تنهایی بزرگش کرده بود ..
چرا باید تموم این اتفاقات برای کسی میوفتاد که فلیکس با تک به تک سلول های بدنش عاشقش بود ؟
.
.
می سان خوابیده رو از روی تخت بلند کرد و توی کالسکه اش قرار داد. 
دخترکش اونقدر بهونه ی پدرش رو گرفته بود و گریه کرده بود که بخواب رفته بود. 
کیف عروسکیش رو از کنار تخت برداشت و روی شونه اش قرار داد و دسته ی کالسکه رو گرفت و از اتاق خارج شد. 
جیسونگ بهش گفته بود که بوهی رو مرخص کردن برای همین میخواست بره و ببینش. 
کفشاش رو از توی جا کفشی در اورد و خیلی اروم روی زمین قرار داد و پوشید .
در رو باز کرد و کالسه ی دخترکش رو توی سالن قرار داد و در خونه اش رو بست و اروم قفل کرد. 
کلید رو توی جیب کناری کیف می سان قرار داد و بعد از گرفتن دوباره ی دسته ی کالسکه به طرف اسانسور رفت. 
به محض ورود دکمه ی پارکینگ رو زد و به دخترکش نگاه کرد. 
مژه هاش هنوزم خیس بودن و دهنش نیمه باز.  لبش رو با ناراحتی گزید و گفت : نگران نباش عزیزم .. بابایی به زودی میاد پیشمون. 
با اتمام حرفش در های اسانسور باز شدن. 
اهی کشید و کالسه رو هل داد و از اتاقک فلزی خارج شد. 
فاصله ی خونش تا خونه ی فلیکس زیاد نبود ، بخاطر همین می سان رو توی کالسکه قرار داده بود تا کمی پیاده روی کنه و هوا بخوره. 
به محض خروج سونگمین از خونه ، پشت دیوار قایم شد و لبش رو گزید. 
اصلا دلش نمیخواست همسرش رو اذیت کنه بخاطر همین بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتاد و از فاصله ی دور بهش خیره شد. 
بخاطر سایبون کالسکه نمیتونست صورت دخترکش رو ببینه ولی همین که دست و پاهای کوچولوش رو میدید براش کافی بود. 

لبخندی زد و نگاهش رو به سونگمین داد و زیر لب گفت : چقدر خوشگل شدی سونگمینم. 
با حس چان پشت سرش ، اهی کشید و سرعت قدم هاش رو کمتر کرد .. خودش هم بی نهایت دلش برای چان تنگ شده بود ولی دلش میخواست ادبش کنه.. 
اگر یه وقت اتفاقاتی که برای خانواده ی هیونجین افتاده بود برای خودش و دخترکش میوفتاد چی ؟ این کار همیشه ی چان شده بود.. 
ایستادن پشت دیوار و دنبال کردن سونگمین با فاصله ی زیاد در خفا.. 
البته فقط خودش فکر میکرد در خفا انجام میده چرا که از همون روز اول سونگمین فهمید کسی که دنبالش میکنه کسی جز همسرش نیست. 
صدای قدم های مردش اونقدر براش تازگی داشت که با همون بار اول فهمید داره تعقیبش میکنه اما حرفی نزد تا از این طریق هم مردش رو به خواسته اش برسونه و هم خودش از طریق بوی عطر غلیظ اون مرد رفع دلتنگی کنه. 
با رسیدن به خونه ی فلیکس ، زنگ رو زد و کالسکه رو به طرف باغ برگردوند. 
میدونست اون سری که بین درخت ها داره جا به جا میشه فقط و فقط به دنبال دیدن دخترک کوچولوشه پس اشکالی نداشت اگر مرد رو به ارزوش میرسوند ... داشت ؟
با دیدن دخترکش که بی نهایت ناز خوابیده بود ، بغضی کرد و متوجه نشد که سونگمین داره نگاش میکنه. 
با باز شدن در نگاه از چشم های خیس مردش گرفت و با بغضی که گلوش رو پر کرده بود وارد خونه شد و در رو بست. 
به محض ورود سونگمین به داخل خونه و بسته شدن در ، روی زمین نشست و شروع به گریه کردن کرد.. 
دیگه تحمل این همه درد رو نداشت.. 
دوری از سونگمین و می سان .. سکته ی قلبی هیونجین و زجه هاش برای فلیکس .. هق هق های شبانه مینهو در حالی که به عکس های دخترش و جیسونگ نگاه میکرد و از همه مهم تر شکستگی بیش از حد فلیکس بخاطر نابود شدن زندگیش ، داشتن دیونش میکردن ولی کاری از دستش برنمیومد .. هیچ کاری. 
)فلش بک(
بالاخره روز موعد فرا رسیده بود. 
لبخندی زد و از اتاق خارج شد و به طرف جیسونگی که رو به روی تلویزیون نشسته بود رفت
.
کنارش نشست و گفت : باید یه چیزی بهت بگم ولی میشه لطفا به مینهو هیونگ و هیونجین نگی ؟ متعجب به فلیکس زل زد و گفت : چیشده ؟ با خوشحالی لب زد : من امروز پرواز دارم. 
سرش رو کمی کج کرد و گفت : چی ؟
لبش رو با خوشحالی گزید و نگاهش رو به جیسونگ داد و گفت : امروز قراره برم امریکا ..
میدونی که نزدیک 4 ماهی میشه که هیونجین رو ندیدم و میدونستم حالا حالا ها نمیاد بخاطر همین بلیط گرفتم که برم پیشش. 
لبخند دندون نمایی زد و گفت : این عالیه که .. کاش به منم میگفتی میومدم باهات. 
اخم محوی کرد و با لحنی نامطمئن لب زد : ببخشید .. میدونی میترسیدم بری به مینهو و هیونجین بگی
.. بخاطر همین بهت نگفتم .. اینو فقط منو تو
میدونیم خب .. نمیخوام حتی سونگمین و چان هیونگم بفهمم .. 
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم .. پسرا رو هم میبری ؟
لبخند دندون نمایی زد و با لحنی کاملا شوخ لب زد :
نه بابا ... بوهی و هیونیو رو میزارم پرورشگاه بعد میرم. 
ریز خندید و گفت : اوکیه .. فقط سختت نیست ؟
نوچی گفت و ادامه داد : نه .. کالسکه دوقلوشون رو میبرم که نخوام بغلشون کنم .. بعدشم توی هواپیمام کاری نداره که .. بوهی پسرم که کنارم میشینه و هیونیو رو هم میزارم روی صندلی کودک .. قسمت وی ای پیش رو رزرو کردم که راحت باشم .. البته شایدم توی همون کالسکه گذاشتم بخوابن. 
لیوان چایش رو از روی میز برداشت و گفت : خیلی خوبه .. فقط رسیدی حتماااا .. بهم زنگ بزن .. خب ؟
با لبخندی که حتی یه لحظه هم از روی لباش پاک نمیشد ، سرش رو تکون داد و با یاد اوری موضوعی لب زد : راستی .. تو میدونی کدوم هتلن ؟
نوچی کرد و گفت : نه نمیدونم .. میخوای از مینهو بپرسم ؟
کمی فکر کردم و با لحنی شوخ لب زد : اگر لو نمیدی که دارم میرم امریکا اره. 
هیشی گفت و دستش رو بالا اورد تا بکوبه توی سر فلیکس که بین راه منصرف شد و گفت : اوه تو که مینهو نیستی. 
با این حرفش فلیکس با صدای بلندی خندید و گفت :
دیونه .. خب من برم اماده شم .. سه ساعت دیگه پرواز دارم. 
پلک هاش رو بهم فشرد و موبایلش رو برداشت و وارد صفحه ی چتش با مینهو شد تا به طور خیلی سکرتی ادرس هتل رو ازش بگیره. 
جیسونگ : سلام مینهو.. خوبی ؟ چخبرا ؟
با دیدن موبایل مینهو که ویبره رفت ، نگاه از عکس های فلیکس گرفت و پاهاش رو از روی عسلی پایین اورد و خطاب به مینهویی که داشت ورزش میکرد لب زد : جیسونگ بهت پیام داده. 
ابرویی بالا داد و دمبل هاش رو روی زمین رها کرد و به طرف موبایلش دوید. 
با لبخند پیام رو باز کرد و نوشت : سلام همه کسم ..
خوبم عزیزم .. تو خوبی ؟ هیچی .. تو چخبر ؟ جینا خوبه؟
کمی از چایش نوشید و با دیدن پیام مینهو لبخندی از خوشحالی زد و نوشت : جینا هم خوبه. . منم خوبم
.. کجایی ؟ چیکار میکنی ؟
اب دهنش رو قورت داد و خطاب به هیونجین لب زد : جیسونگ میگه کجایی چی بگم ؟
با این حرف مینهو صاف روی مبل نشست و اخم محوی کرد و گفت : بگو هتل اختصاصی شرکتیم ..
همون که همیشه میریم. 
سری تکون داد و همون چیزی که هیونجین گفته بود رو نوشت و به طرف اتاق رفت. 
با گرفتن ادرس از مینهو ، نیشخندی زد و گفت :
فلیکس .. همون هتلین که پارسال همه باهم رفتیم. 
از اتاق خارج شد و همانطور که پالتوش رو سفت میکرد گفت : جدی ؟خب خوبه .. میشناسم اونجا رو
.
با اتمام حرفش رو به روی جیسونگ ایستاد و گفت :
شکمم معلومه ؟
نگاهش رو به شکم فلیکس داد و گفت : اره یکم ..
کمربندت رو شل کنی اوکیه. 
سری تکون داد و کمربند رو شل کرد و گفت : خوبه ؟
لبخندی زد و گفت : اره .. خوبه .. دیگه مشخص نیست. 
متقابلا لبخندی زد و گفت : میتونی تا فرودگاه برسونیم ؟ الان دیگه باید برم فرودگاه. 
از روی مبل بلند شد و به طرف اتاقی که توش اقامت داشت رفت و گفت : اره .. منم دیگه برم خونه ی خودم .. 
اب بینیش رو بالا کشید و همانطور که به طرف اتاقش میرفت لب زد : باشه .. ببخشید که مجبوری تنها باشی. 
یکی از چشماش رو ریز کرد و گفت : یه بار دیگه اینو بگی کتک میخوری ... ما این حرفا رو نداریم که. 
به طرف جیسونگ رفت و محکم بغلش کرد و گفت
: اگر هیونجین نبود با تو ازدواج میکردم. 
جیسونگ نیشخندی زد و دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : الانم دیر نشده ... اونا که نیستن بیا ازدواج کنیم. 
با صدای بلند خندید و از توی بغل صمیمی ترین دوستش خارج شد و به طرف اتاقش رفت. 
جیسونگ هم خندید و به طرف اتاقی که جینا توش خواب بود رفت. 
.
.
با رسیدن به فرودگاه ، لبخندی زد و نگاهش رو به جیسونگ داد و گفت : ازت ممنونم بابت این مدت ..
اگر نبودی نمیتونستم به تنهایی از پس کارا بربیام. 
لبخندی زد و دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : رسیدی امریکا حتما بهم زنگ بزن .. اگر نگران بشم به مینهو زنگ میزنم. 
ریز خندید و گفت : باشه عزیزم .. مراقب خودت و جینا باش. 
سری تکون داد و همزمان به فلیکس در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. 
کالسکه ی بوهی و هیونیو رو از توی صندوق در اورد و به طرف در عقب رفت. 
اول بوهی و سپس هیونیو رو توی کالسکه قرار داد و دست هر دوشون رو بوسید وخطاب به فلیکس لب زد : حواست به کوچولوهامونم باشه. 
نگاهش رو به پسراش داد و گفت : باشه عزیزم ..
توهم مراقب جینا باش. 
نفس عمیقی کشید و گفت : اینجا وایسا تا به یه خدمه بگم بیاد وسایلت رو ببره. 
لب باز کرد تا نفی کنه ولی جیسونگ زودتر عمل کرد و به طرف ورودی فرودگاه دوید و طولی نکشید که با یک پسر جوان برگشت. 
فلیکس با دیدن پسرک لبخندی زد و احترامی نهاد. 
پسرک که انگار هفده ساله بود با دیدن لبخند فلیکس ، لبخندی زد و کیف بوهی و ساک فلیکس رو به دست گرفت و خواست کالسکه رو هم راه بندازه که فلیکس با عجله لب زد : نه .. خودم کالسکه رو میارم. 
پسرک لبخندی زد و گفت : بله. 
فلیکس به طرف جیسونگ برگشت و گفت : من
دیگه میرم .. رسیدم امریکا حتما بهت پیام میدم.  سری تکون داد و دوباره فلیکس رو بغل کرد و گفت
: خیلی مراقب خودت باش فلیکس .. خیلی. 
با لبخند از جیسونگ چشم گرفت و به طرف کالسکه ی پسراش رفت. 
دسته هاشون رو گرفت و همراه با اون پسر نوجوان به طرف ورودی فرودگاه رفت. 
پسرک کاملا داوطلبانه فلیکس رو تا توی هواپیما راهی کرد و به طرف وی ای پی بردشون. 
با لبخند روی راحتی نشست و کالسکه ی پسراش رو کنارش قرار داد. 
چمدونش توسط اون پسر خدمه به مهماندار داده شده بود و یه جای ویژه قرارش داده بودن اما کیف بوهی و هیونیو کنارش بود تا اگر یه وقت اتفاقی براشون افتاد اذیت نشه. 
نگاهش رو به پسرک داد و کمی سر خم کرد و گفت : واقعا ازت ممنونم. 
سپس کیف پولش رو از توی جیب پالتوش بیرون کشید و مقداری پول به اون پسر داد. 
پسرک لبخندی زد و پول رو با احترام گرفت و گفت : ممنونم اقا. 
با لبخند زیبایی نگاه از پسرک گرفت و بچه هاش داد. 
پسرک هم بعد از احترام دیگه از قسمت وی ایی پی خارج شد و به محض پیاده شدن از هواپیما ، موبایلش رو در اورد و شماره ی شارک رو گرفت و به محض جواب دادنش گفت : سوار هواپیما شدن
.
شارک با صدای بلند خندید و گفت : کارت عالی بود بیلی ... مطمئن باش پاداش این جاسوسی 10 ساله رو میگیری. 
پوزخندی زد و ماسک روی صورتش رو در اورد و روی زمین انداخت و گفت : کاری نکردم .. در ضمن اسم من جیهونه نه بیلی .. اینو هیچ وقت فراموش نکن. 

 
خب اینم از این. 
امیدوارم خوشتون اومده باشه و اینکه لایک ها کم شده.. 
لطفا کم کاری نکنین و با نظرات و لایک های خوشگلتون بهم روحیه بدین. 
دوستتون دارم خیلییی زیاد. 



Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now