با رسیدن به ماشین جونگکوک قفل مرکزی رو زد و جیمین زودتر داخل اون نشست. حوصله بحث یا صحبت با آلفا رو نداشت. فعلا تنها چیزی که جلوی چشمهاش میدید گوشت خوک سرخ شده بود. پس نمیخواست اون تصور زیبا رو با صدای رو مخ همسرش نابود کنه. چشمهاش رو بست و به معده عزیزش وعده خوراکیهای پر رنگ و لعاب رو داد.
نیمساعتی در سکوت گذشت و وقتی ماشین از حرکت ایستاد چشمهاش رو باز کرد. از پنجره ماشین به رستوران مجللی که حاشیه خیابون قرار داشت نگاهی انداخت و بیتوجه به جونگکوک از ماشین پیاده شد. حتی دیدن قیافه رستوران هم باعث میشد ضعف بهش غلبه کنه. پا تند کرد تا سریعتر خودش رو به اونجا برسونه.
جونگکوک که تمام راه بخاطر سکوت بینشون معذب بود، حالا با دیدن ذوق امگا کمی نفس راحت میکشید. مود اون پسر رو واقعا میشد با غذا عوض کرد. این برای شخصیتی مثل جونگکوک، جالب و کمی عجیب به نظر میرسید. قبل از ورود جیمین به رستوران، سریع از ماشین پیاده شد و خودش رو به اون رسوند.
امگا با دیدن دستی که جلو اومد و در رستوران رو براش باز کرد کمی جا خورد. سرش رو به سمت راست چرخوند و با همسرش که خیره نگاهش میکرد رو به رو شد. چشمی چرخوند و زیر لب غر زد. "از شوهر بودن فقط به درد در باز کردن میخوره." و بعد وارد رستوران شد.
جونگکوک که انتظار این رفتار رو نداشت کمی همونجا ایستاد. انگار طلب بخشش از اون امگا سختتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد.
جیمین بعد از ورود میزی نزدیک پنجره که چشمانداز نسبتا خوبی به فضای سبز داشت رو انتخاب کرد و پشت اون نشست. گارسون با منویی که تو دست داشت بهشون نزدیک شد و اون رو به سمت امگا گرفت. "خیلی خوش اومدین. منوی غذاییمون خدمت شما... لطفا بعد از انتخاب، زنگ روی میز رو بزنید تا برسم خدمتتون."
"نه!" جیمین با صدایی نسبتا بلند گفت و منو رو روی میز کوبید. با نگاهی به گارسون و جونگکوک که به وضوح از شدت صدا جا خورده بودن، لبخندی به عنوان ماستمالی زد. "منظورم اینه که الان سفارش میدیم. نیازی نیست دوباره تشریف بیارین."
"اوه بله آقا. بفرمایین چی میل دارین؟"
امگا لبخندی به لب نشوند و منو رو جلوی صورتش باز کرد. "جوکبال تند بعلاوه برنج و کیمچی و برگ پریلا. یک کاسه گوچوجانگ. داکگالبی گوشت خوک. لطفا این هم تند باشه. توفوی کبابی و ترشی ترب و سپرایت هم فراموش نشه لطفا... اوه داشت یادم میرفت یک پرس یاگنیوم هم به بقیه موارد اضافه کنین. ممنونم."
"بله حتما. امر دیگهای ندارین؟" مرد پیشخدمت در حالی که یادداشتهاش رو تموم میکرد با لبخند پرسید و آماده رفتن شد.
"نه متشکرم." امگا گفت و منوی غذا رو به سمت همسرش گرفت. "تو هم غذایی که میخوای رو سریعتر سفارش بده."
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐭𝐞𝐁𝐨𝐨𝐤
Werewolfهشت سال از ازدواجشون گذشته بود. جیمین خودش رو با وجود جونگکوک و دختر کوچولوشون، خوشبختترین فرد دنیا میدونست. اما همه چیز با پیدا کردن اون دفترچه قدیمی عوض شد. دفترچهای که جونگکوک در اون خاطرات عشق قدیمیش رو نوشته بود... ɴᴀᴍᴇ: ᴛʜᴇ ɴᴏᴛᴇʙᴏᴏᴋ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:...