chapter 9

157 18 3
                                    

درحال ساختن اخرین خاطرات بودند،
اون خاطراتی که نتیجشون جملات کوچیک فلیکس
داخل نت هاش میشدن.
طی ناگهانی ترین تصمیم حالا اینجا بودن
داخل ماشین جدیدی هیونجین چیزی راجع به نحوه خریدش بهش نگفت،تو راه در جاده‌ای که فلیکس هیچ ایده‌ای درباره مقصدش نداره.
میدونست بزودی قراره اون ماشین رو بخرن
ولی نه وقتی فلیکس پولی خرج نکرده و حتی پس‌اندازشون دست نخورده مونده.
-تو واقعا کسی رو داخل زندگیت نداری؟
نفس عمیقی کشید.
سوالی که چند روز بود که انتظارش رو میکشید.
+هیچکس،جز تو
با قطعیت جواب داد تا هیونجین رو از جوابی که خودشم اگاه بود مطمئن کنه.
صدای تکخندی به گوشش رسید که براش خوشایند نبود.
نگاهشو سمت پنجره برگردوند.
جاده‌ای که دوطرفش با درخت‌های خشک شده و گاها نارنجی برگ پوشونده شده بود.
-پس..ترجیحت اینه که بمیری یا بدون من زندگی کنی؟
چشماش گرد شد.
این اواخر همش درحال فکر کردن بود.
تمام وقتش،همه‌ی سوالات و احتمالات رو داخل ذهنش داشت ولی همچین چیزی براش نااشنا بود.
خنده‌ی ناباورانه‌ای کرد.
+این چه سوالی بود هوانگ.
هیونجین بدون اینکه نگاهشو از جاده بگیره ادامه داد.
-دوباره تکرارش کنم؟
اب دهنشو قورت داد و حس میکرد نیازی به فکر کردن نداره.
اون زیادی مغرور بود ولی نمیتونست انکار کنه چقدر از نبود هیونجین میترسه.
+ترجیح میدم بمیرم.
افتادن برگ خشک گل ها رو حس میکرد.
فقط یه جمله رو بیان کرده بود ولی حس عجیبی داشت.
انگار که خودش هم مثل اون گل ها پژمرده شد‌.

نگاه هیونجین رو روی خودش حس کرد،اذیتش میکرد
حس میکرد دیگه احساسات خوشایند قبلی رو نداره.
صداش دیگه ارومش نمیکرد،نگاهش پروانه هارو توی ریه هاش به پرواز درنمیاورد حتی نسبت به لمس
هاش هم حساس شده بود.
انگار که دیگه نمیخواست ولی نمیتونست
تصور زندگیش بدون هیونجین خیلی پوچ بود.
بعد از اینکه از خانواده‌ی کوچیکش طرد شد
هیچ ایده‌ای نداشت قراره برای ادامه‌ زندگیش
چیکار کنه تا اینکه اون رو دیده بود.
هیونجین تمام ارث ناچیزی که از ثروت عظیم همراه با نفرت پدرش امیخته، بهش رسیده بود رو خرج ساختن یه زندگی برای خودشون کرده بود و فلیکس
با اینکه نشون نمیداد همیشه مدیون بودن رو حس میکرد.
هرچند که نمیدونست اون دلیل زندگی هیونجین داخل
یه تایم طولانی بوده.
اما هنوزم هست؟
هیونجین اشاره‌ای به داشبورد کرد و فلیکس
درشو باز کرد.
دیدن پاکت سیگار اخم ریزی ابروهاش رو بهم گره داد.
+تو از کی سیگار میکشی؟
هیونجین با کلافگی نفسشو بیرون داد و پاکت سیاه رنگ رو از دست فلیکس کشید ولی فلیکس اونقدر محکم گرفته بود که به یکباره از دستش رها شد و حالا
نخ های نازک سیگار گوشه های مختلفی از فضای ماشین پخش شده بودن.
هیونجین همونطور که نگاهش بین جاده و نخ های سیگار میچرخید با ریلکس ترین حالت ممکن،دستشو بین پاهای لخت فلیکس برد و از بین پاهاش یکی از نخ هارو برداشت و با فندک ماشین روشنش کرد.
نگاهی به فلیکس انداخت که ناراحتی از چشماش مشهود بود.
میدونست چقدر فلیکس از اون ماده خشک بین کاغذ متنفره و مدتی بود بخاطرش ترک کرده بود.
نگاهش رو دوباره سمت درخت ها گرفته بود و بهش نگاه نمیکرد.
-زیاد انجامش نمیدم
اشاره ‌ای به تعداد کرد و ادامه داد:
-دو هفته‌ست که گرفتمش ولی ببین،خیلی نکشیدم
وقتی موفق نشد توجه فلیکس رو بگیره
با همون دستی که سیگار روشنش بین دو انگشتش بود
چونشو گرفت و سمت خودش برگردوند.
گرمای سیگار میترسوندش ولی به روی خودش نیاورد.
+مراقب باش ممکنه تصادف کنیم هیونجین.
هیونجین چونشو ول کرد و از سیگارش کام گرفت‌.
-وقتی قرار باشه بهم بی‌توجهی کنی ترجیح میدم بمیریم.
فلیکس همونطور که داشت با نگاهش بقیه محتوای داشبورد و زیرنظر میگرفت گفت
+وقتی اینطوری حرف میزنی از حالت عادیت هم مسخره تر میشی.
خندید و کام عمیقی از سیگارش که چیزی از عمرش نمونده بود گرفت که سوزش ریه‌ش رو حس کرد.
-من حتی تو دبیرستانمم بولی نشدم بعد الان دوست‌پسر نیم‌ وجبیم منو بولی میکنه؟
فلیکس لبخندی زد که از چشم هیونجین دور نموند.
+ولی من تو دبیرستان خیلی بولی میشدم.
قیافه کیوت و درمونده‌ای به خودش گرفت‌.
-اه دلشون میومد فلیکس کوچولو رو کتک بزنن یا غذاشو بگیرن؟
فلیکس خندید و موهاشو مرتب کرد.
+غذا چیه جینی،یبار یادمه رو دستای یه دختره اب جوش ریختن چون نتونسته بود براشون پول جور کنه.
هیونجین نمادین چشم هاشو گرد کرد.
-با تو چیکار میکردن؟
فلیکس شونه‌هاشو بالا انداخت‌.
+خیلی اونجا نموندیم،داخل اون مدت اتفاقی نیوفتاد،
نگاهش روی یکی از نخ های سیگاری که زیر‌پاش افتاده بود ثابت موند.
+یبار یکی از سال‌ اخریا سیگارشو پشت گردنم خاموش کرد،
چشماشو روهم فشار داد عصبانیتی که حاصل از ضعفش مقابل سلطه بود داشت منفجرش میکرد‌
+اون اشغال اول سعی داشت به خواهرم دست‌درازی کنه‌ ولی..
ادامه نداد
هیونجین هم ازش نخواست ادامه بده.
-بهش فکر نکن این چیزا داخل اون سن زیاده.
+میدونی چند نفر زندگیشون بخاطر همین چیزا نابود میشه؟اگه اونروز اونکارو با اولیویا میکرد چه اتفاقی براش میوفتاد؟اون موقع فقط ۱۴ سالش بود.

𝖳𝗁𝖾 𝖥𝖺𝖽𝖾𝗅𝖾𝗌𝗌.Where stories live. Discover now