صبح دلانگیزی بود. قطرات بارون نمنم و آهسته از ابرهای زیبای توی آسمون روی سبزی چمنها و درختها میباریدند. جونگکوک زیر سایهبون نشسته بود، پاهای برهنهاش رو توی چمنهای خیس میغلتوند و از توتفرنگیهای موردعلاقهی تهیونگ که این روزها زیاد هوس میکرد، میخورد.
خیسی و خنکی چمنها بین انگشتهای پاش حس خوبی بهش میداد و اون طعم دلانگیز توتفرنگی که زیر زبونش مینشست، باعث میشد از خوشی هومی بکشه و چشمهاش رو ببنده.
چشمهاش رو بسته و سرش رو عقب برده بود که ناگهان ضربهی آرومی رو توی شکمش حس کرد.
چشمهاش ناگهان باز و دهنش به شکل حرف O انگلیسی دراومد. با دوباره حسکردن اون لرزش آروم توی شکمش خندهای کرد و دستش رو، روی شکمش کشید.صدای خندههاش کمکم بلند شد و جیغی از خوشحالی کشید. هنوز باورش نمیشد، باورش نمیشد که این تغییرات کوچیککوچیک بهخاطر بچهایه که قراره بغل بگیردش، باهاش بازی کنه و توسط اون پدر صدا زده بشه.
- خوشحالی.
با شنیدن صدای آلفاش، سرش رو برگردوند و با دیدن قامت مشکیپوشش لبخند بزرگی زد. موهای طلاییرنگ بلندش رو با ناز خاصی که توی حرکاتش بود کنار زد و پاهاش رو جمع کرد.
- بچهمون، تهیونگ بچهمون لگد زد.
تهیونگ که بهش رسیده بود، با شنیدن این خبر کمی مکث کرد و بعد با لبخندی که روی لبهاش بود، پشت امگا نشست و اون رو محکم توی آغوشش کشید؛ اما حواسش بود که بهش آسیبی نزنه. موهای موجدارش رو کمی کنار زد و شقيقهاش رو طولانی بوسید. یکی از دستهاش رو سمت شکم پسر برد و آروم نوازشش کرد.
از وقتی که به قصر اومده بودند، تهیونگ خیلی تلاش کرد که امگا به درباریان قبولونده بشه. کسی هنوز خبر نداشت که جونگکوک کیه، نوهی چه کسیه و از کجا اومده؛ تنها میدونستند که اون جفت پادشاه و ملکهشونه و هیچکس جلوی پادشاه نمیتونه بهش اعتراضی داشته باشه.
- خدای من، منم حسش کردم.
- دیدی؟ اون... اون یه تولهی سالمه.
با گفتن این حرف، اشک شوق بود که توی چشمهاش حلقه زد. تهیونگ دستش رو بالا برد، آروم صورت ظریفش رو قاب گرفت و با انگشت شستش اشکهای جاریشده روی گونهاش رو پاک کرد.
روی بینی امگا بوسهای کاشت و با شستش صورتش رو نوازش کرد.- هی، خوشحالیات رو مثل قبل نشون بده عزیز دل. چرا چشمهات رو بارونی میکنی؟
امگا کمی چرخید، بیشتر خودش رو توی آغوش آلفاش فرو برد و متقابلاً دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
- یهویی کلی احساسات مختلف بهم هجوم آوردن. ما کلی سختی و دوری از هم کشیدیم؛ اما الان اینجاییم توی آغوش هم با یه تولهی سالم که داره توی وجود من رشد میکنه.
YOU ARE READING
Tangled
Fanfiction- اما... اما اگه بفهمن من کیام چی؟ من نوهی پادشاه سابقم، دشمن خانوادهی شما. + وقتی آلفا بهت میگه قراره ببردت پیش خودش، یعنی فکر همهچیز رو کرده. نگران نباش عزیزِ دل، حتی اگه چیزی هم بفهمن، قبل اینکه اونها بخوان فکر نابود کردنت رو بکنن؛ من نابو...