part 18🥀

509 106 6
                                    

با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم. غلتی توی تختم زدم. تهیونگ هنوز خواب بود. با کرختی از جام بلند شدم. باید دوش میگرفتم. بعد از برداشتن حوله‌ام به سمت حموم رفتم. دوش رو باز کردم و آب گرم که روی بدنم ریخت حس خوبی زیر پوستم دوید. تمام دیشب رو مرور کردم. باید مراقب میبودم که دوباره به همه چیز گند نزنم، شاید جیمین به من علاقمند بود اما با چیزهایی که درمورد غرورش شنیده بودم قطعا این کوتاه اومدنش دربرابر کارهای من همیشگی نبود.
دورس سفیدی با بگ مشکی پوشیدم. موهامو که با سشوار خشک کرده بودم مرتب کردم. تهیونگ رو بیدار کردم تا برای صبحانه آماده بشه و به سمت اتاق جیمین و جیهوپ رفتم. در زدم اما انگار خواب بودن کسی در و باز نکرد. شماره جیمین رو با موبایلم گرفتم که بعد از چندتا بوق صدای خواب‌آلودش توی گوشی پیچید:«کوک؟» «جیمین؟» «چیزی شده؟» «چیزی که نه فقط اینکه یک ساعته در اتاقتونو میزنم اما کسی پاسخگو نیست» با گفتن الان میام تماس رو قطع کرد.
در که باز شد با موهای بهم ریخته و چشمای نیمه باز جلوی من ایستاد. ته دلم برای این قیافه کیوتش ضعف رفت اما سریع لبخندی که میومد روی لبام رو جمع کردم. به سمتش رفتم که قدمی به عقب برداشت. در رو پشت سرم بستم، به دیوار کناری چسبوندمش و با دستام حصارش کردم. توی راهروی ورودی اتاق بودیم و جیهوپ اگه بیدار هم بود متوجه ما نمیشد. سرم رو توی گردنش بردم، بوسه خیسی زیر گلوش گذاشتم و عطر فوق‌العاده‌اش رو نفس کشیدم. با آروم ترین صدای ممکن گفت:«کوک» بدون اینکه بوسه هام رو متوقف کنم «هوم»ای زمزمه کردم که با همون صدای آروم ادامه داد:«جیهوپ شاید ببینه» دست از بوسیدن گردنش برداشتم، جایی کنار لبش رو طولانی بوسیدم و گفتم:«برای من اهمیتی نداره، خودت نمیخوای کسی با خبر بشه» پشت چشمی نازک کرد و از بغلم بیرون اومد. که دنبالش راه افتادم. به سمت دستشویی رفت و من روی تختش نشستم. به سختی جیهوپ رو از خواب بیدار کردم تا قبل از پرواز وقت بیشتری بیرون از هتل بگذرونیم.
هر چهارنفر برای صبحانه به سمت رستوران هتل رفتیم. زیر نگاه‌های خیره تهیونگ مدام حواسم به جیمین بود تا از هرچیزی که سفارش داده بودم بخوره. اما من به این نگاه‌ها اهمیت نمیدادم. تنها موضوع مهم برای من هدفم بود.
با ماشینی که از قبل اجاره کرده بودم به سمت جنگل ساریونی راهی شدیم. تهیونگ صندلی جلو و جیمین و جیهوپ صندلی‌های عقب نشستن.

جیمین:
کوک آیینه رو روی صورت من تنظیم کرده بود و هر چند لحظه یکبار نگاهی از توی آیینه به من مینداخت. چندباری چشم تو چشم شدیم که بهش لبخند زدم و اون هم متقابلا لبخند زده بود.
هنوز مطمئن نبودم که بخشیدن جونگ‌کوک درست بود یا نه اما اون از من فرصت خواسته بود و من باید بخاطر دل خودم هم که شده این فرصت رو بهش میدادم. سعی کردم برای ساعتهای آخر سفرمون افکار بد رو کنار بزنم و فقط خوشحال باشم.
با وارد شدن به فضای سرسبز جنگل با ذوق به اطراف نگاه میکردم و گاهی پرنده‌های زیبایی که روی درختها بودن رو با دست به بچه ها نشون میدادم. با توقف ماشین همه پیاده شدیم تا قدمی این اطراف بزنیم. جیهوپ و تهیونگ جلوتر از ما راه افتادن و کوک با آروم کردن قدم‌هاش صبر کرد تا من بهش برسم. در حال دید زدن اطراف بودم که موبایلم زنگ خورد و اسم معاون مین یونگی روی صفحه موبایل دیده میشد.
کمی نگران شدم، تماس رو برقرار کردم و گفتم:«معاون مین؟ چی باعث شده که با من تماس بگیرین؟» کوک کاملا سکوت کرده بود و انگار مشتاقانه به مکالمه ما گوش میداد. معاون مین بعد از مکث کوتاهی گفت:«جیمین تماس گرفتم تا بهت خبر بدم پدرت موافقت کرده لورن چند روزی رو پیش تو بگذرونه اما....» لبخندی از شنیدنش روی لبم اومد و گفتم:«این که خبر خوبیه، منتها باید از امایی که گفتین نگران چیزی باشم؟» «جای نگرانی نیست فقط پدرت ازت ضمانت میخواد که یه وقت به سرت نزنه لورن رو برای همیشه نگهداری» پوزخند معناداری زدم و با تلخی گفتم:«میدونی تنها چیزی که درمورد خودم بهش افتخار میکنم اینه که هیچوقت شبیه اون مرد نبودم نه رفتارم، نه قول دادنم، جیمین زیر حرفش نمیزنه» «شاید بخاطر اختلافات بینتون باید بهش حق بدی که نتونه اعتماد کنه بهت» ایستادم که کوک هم ایستاد و مشکوک نگاهم میکرد. چشمامو بستم و گفتم:«چی‌میخواد؟» «باید خونه گل یاس رو بابت تضمین بزاری وسط، که درصورت خطا کردنت از دستش میدی» «با اینهمه ثروت هنوزم چشمش دنبال اموال منه؟» «خودتم میدونی که ارزش مادی این خونه براش مهم نیست، چون میدونه این خونه چقدر برات اهمیت داره میخواد به عنوان اهرم فشار ازش استفاده کنه که دست از پا خطا نکنی»
قبول کردن همچین چیزی برام سخت بود اما پای لورن و حال بد این مدتش وسط بود. من قرار نبود زیر قولم بزنم پس اشکالی نداشت اگه این شرط رو قبول میکردم. بعد از چند دقیقه‌ای که به سکوت گذشت سنگ جلوی پام رو به سمتی پرتاب کردم و گفتم:«قبوله، کارهای مربوط بهش رو فردا انجام میدم، لورن کی میاد؟» «برای دو روز دیگه بلیطش آماده‌ست و از همین الان از خوشحالی روی پاش بند نیست» با یادآوری صورت خندون لورن ته دلم ضعف رفت و خندیدم. بعد از گفتن اینکه فردا کارهارو هماهنگ میکنیم تماس رو قطع کردم. جونگ‌کوک که تا اون لحظه توی سکوت فقط به نقطه‌ای خیره بود گفت:«چیزی شده؟» نفس عمیقی کشدم و جواب دادم:«خب قراره چند روزی خواهرم بیاد سئول مدتی رو با من باشه اما باید به پدرم بابتش تضمین بدم! خنده داره!» «مگه قراره بدزدیش که باید تضمین بدی؟» «قبلا بارها درمورد اینکه میخوام لورن رو بیارم پیش خودم زندگی کنه باهاش بحث کردم و هر دفعه مخالفت کرده، فکر میکنه حالا ممکنه لورن رو جایی پنهان کنم» «خب ممکنه اینکارو بکنی؟» راه افتادم و کوک هم همراه من راه افتاد، جواب دادم:«قبلا بارها به فکرم رسید که اینکارو بکنم اما حالا قصدش رو ندارم، نمیخوام لورن درگیر اختلافات بین منو پدرم بشه» «پدرت آدم بدیه؟» نگاهش کردم که اخماش توی هم گره خورده بودن، دستم رو دور بازوش حلقه کردم و جواب دادم:«آره آدم بدیه، اما به گفته خودش من و لورن خیلی براش اهمیت داریم» «خب دارین؟» «از نظر من اینطور نیست» «یعنی اگه اتفاقی برات بیوفته اون آسیب نمیبینه؟» «گفتم که از نظر خودش و معاون مین خیلی برامون ارزش قائله و ازمون مراقبت میکنه اما من زیاد از این موضوع مطمئن نیستم» «شغلش چیه که معاون داره؟» از سوالی که پرسیده بود جا خوردم! باید حقیقت رو بهش میگفتم؟ شاید هنوز برای گفتن همه چیز زود بود، پس صدامو صاف کردم و جواب دادم:«خب .... خب اون.... یه تاجره»
بهم نگاه کرد، هنوز اخماش توی هم و چشماش ترسناک شده بودن. انگار به چیزی که شنیده بود اطمینان نداشت. تکون آرومی بهش دادم و صداش زدم:«جونگ‌کوک؟» بدون اینکه جوابم رو بده نگاهش رو از من برداشت، لبخند مصنوعی زد و گفت بهتره برگردیم باید قبل پرواز جاهای دیگه‌ای هم بریم و بعد مشغول گرفتن شماره جیهوپ شد تا بگه برگردن.
جونگ‌کوک تمام مدت ساکت بود اما مثل قبل موقع درگیر بودن با ذهنش ازم فاصله نمیگرفت فقط گاهی با گرفتن دستم، یا نوازش های یواشکی حضورش رو یادآوری میکرد. چندباری حالش رو پرسیده بودم که فقط با گفتن چیزی نیست لبخند های نصفه و نیمه تحویلم داده بود.
توی اتاق مشترکم با جیهوپ مشغول بستن چمدون‌هامون بودیم که با صدای جیهوپ به خودم اومدم:«جیمین یچیزی و بپرسم راستش رو بهم میگی؟» متعجب نگاهش کردم و گفتم:«بپرس» بدون مقدمه گفت:«تو و کوک تو رابطه هستین؟»
چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شدن و انگار تمام خون بدنم به سمت صورتم هجوم آورده بود که جیهوپ با خنده گفت:«هی پسر نیاز نیست خجالت بکشی، من خیلی خوشحالم براتون» دستی توی موهام کشیدم و با لکنت گفتم:«خب ..... ببین ..... نمیدونم.... چی باید .... بگم» «لازم نیست چیزی بگی، تو توضیحی به کسی بدهکار نیستی» با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:«از کجا فهمیدی؟» زیپ چمدونش رو بست و گفت:«خب اون روز که کوک پیشنهاد سفر با ما رو بهت داد شک کردم، اما این مدت با رفتاراتون دیگه مطمئن شدم که یچیزی بینتون هست» زبونم رو روی لب پایینم کشیدم و پرسیدم:«تهیونگ هم میدونه؟» «نمیدونم، به من که چیزی نگفته اما شاید اونم مشکوک شده» «بنظرت کار درستی میکنیم؟» «نظر بقیه آدما چه اهمیتی داره اگه خودتون بهم علاقه‌مندین و کنار همدیگه حالتون خوبه؟» «نمیدونم جیهوپ، از علاقه خودم مطمئنم اما...» «اما چی؟ درمورد احساس کوک شک داری؟» «یه وقتایی با رفتارش باعث میشه شک کنم» «مدل رفتار جونگ‌کوک اینطوریه، هیچوقت نمیشه حدس زد توی سرش چی داره میگذره، چه کسی و دوست باشه چه دوشمن خونیش باشه نمیشه از رفتارش چیزی متوجه شد، و حتی فکر کردن بهش بیشتر آدم و گیج میکنه. اما زیاد روی این موضوع تمرکز نکن، خودت اذیت میشی، فقط از فرصتی که برای دوتاتون پیش اومده لذت ببر» حرفاش منطقی بودن و شاید بهتر بود که فقط با آرامش از این مسیر لذت ببرم.
سوار هواپیما شدیم، مثل دفعه قبل کوک کنار من نشسته بود. دوباره استرس تیک آف هواپیما به جونم افتاده بود و احساس نفس تنگی میکردم. با حرکت هواپیما چشمام رو بستم و سعی کردم نفس های عمیق بکشم که دست کوک رو روی دستم احساس کردم. چشمامو باز کردم و سرم رو به سمتش چرخوندم. نگاه عمیقی بهم انداخت و لبخند زد. همزمان با نزدیک آوردن سرش گفت:« اولین باره میخوام کسی رو توی هواپیما ببوسم» و بدون اینکه بتونم جوابش رو بدم لبهاش و روی لبهام قفل کرد. حس شیرینی توی قلبم جون گرفت و با باز کردن لبهام باهاش همراهی کردم. لبهای خواستنیش رو با ولع به بازی گرفته بودم و هیچ درکی از محیط اطرافم نداشتم. کوک زبونش رو توی دهنم میبرد و لبهامو با حرص میخورد. شاید این لذت‌بخش ترین بوسه ای بود که تاحالا داشتم. با بی‌میلی وقتی که نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم و پیشونی‌هامون رو بهم چسبوندیم. حالا هواپیما توی آسمون بود و دیگه خبری از استرس من نبود. آروم و قدردان لب زدم:«خیلی خوشحالم که تو هستی» سرش رو کمی از من فاصله داد، با چشمهای درشتش بهم خیره شد، با لبخند بوسه مهربونی روی پیشونیم گذاشت و با دستش خیلی آروم سرم رو روی شونه خودش گذاشت.

تمام کارهای سند خونه گل یاس به عنوان تضمین برگشتن لورن انجام شده بود. قلبم از این اتفاق گرفته بود اما برای خوشحالی این وروجک هرکاری میکردم. نهایتا بعد از اطمینان پدر از برگشتن لورن این سند دوباره به خودم برمیگشت.
من عاشق این خونه بودم و کاش اگر روزی مُردم جنازه‌امو توی این خونه به خاک بسپارن.
با لورن صحبت کرده بودم و اینقدر از اومدنش خوشحال بود و که من هم تمام روز با لبخندی تمام کارهارو انجام میدادم. باید با جونگ‌کوک تماس میگرفتم تا بهش اطلاع بدم که برای فردا مرخصی میخوام. کسی نبود که لورن رو از فرودگاه بیاره پس خودم باید میرفتم و البته روز اولش رو نمیخواستم تنها بگذرونه درحالی که من سرکار باشم.
شماره کوک رو گرفتم که بعد از چندتا بوق صداش تو گوشی پیچید:«بیبی؟»

با لمس ستاره پایین رای یادتون نره قشنگا🦋

Antidote (1)Onde histórias criam vida. Descubra agora