با نگاهش مرد رو بدرقه کرد و دستی به گردنش کشید. زیر لب اسمش رو تکرار کرد و متوجه لبخندی شد که ناخوداگاه روی لب هاش شکل گرفته بود.
سرش رو تکون داد، غبار افکارش رو پاک کرد و به سمت اتاق خواهرش رفت. با احتیاط در رو باز کرد و با چشم های بسته دختر جوون رو به رو شد؛ کنارش نشست و با صدای ارومی صداش زد:
-مینجی... میدونم بیداری!
دختر عضلات گونه اش رو منقبض کرد تا از شکل گرفتن لبخندش جلوگیری کنه ولی فایده ای نداشت و با صدای بلند به خنده افتاد.
نامجون هم پا به پاش خندید و دستی به موهای سیاه خواهرش کشید.
-حالت بهتره جونور کوچولو؟
مینجی با حرص سرش رو به بالشت کوبید و غر زد:
-اگه باعث میشه هرچه زودتر منو از اینجا ببری باید بگم که اره... خوبم. باورکن حوصلم سر رفته، دارم تبدیل به مومیایی میشم.
مرد به ارومی خندید و با یاداوری موضوعی گفت:
-هی... میخوام یه چیزی بهت بگم ولی باید قول بدی که جلوی هیجانت رو میگیری و دهنت رو میبندی!
با شنیدن کلمه«هیجان»، چشم هاش برق زد و به سرعت سرجاش نشست.
-پرونده جک رو که یادته؟!
مینجی با ذوق ضربه ای به پیشونیش زد و چشم هاش رو بست.
-مگه میشه یادم بره... خب؟
-اون فقط به اندازه چند اتاق باهات فاصله داره مینجی..
دختر سرش رو به طرفی خم کرد و گیج لب زد:
-یکی از قربانی هاش؟
نامجون با انگشت ضربه ای به پیشونی خواهرش زد و جواب داد:
-نه خنگول، خودش!
چند دقیقه ای مکث کرد و حرفی که از برادرش شنیده بود رو حلاجی کرد. جک توی همین بیمارستان بود؟ چرا؟ نامجون از کجا خبر داشت؟
اروم اروم چشم هاش گشاد شد و خواست فریاد بزنه اما با یاداوری تذکر نامجون، صداش رو پایین اورد و گفت:
-جک اینجاست؟ جک؟!!!
بدون منتظر موندن برای جواب برادرش از تخت کنده شد و به طرف در اتاق پرواز کرد.
نامجون با تعجب دنبالش دوید و وسط راه متوقفش کرد.
-بهت گفتم هیجانت رو کنترل کن جونور.
-ولم کن... خدای من قهرمان زندگیم توی یکی از این اتاق هاست اره؟
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و با گرفتن بازوی دختر اون رو کشون کشون به اتاقش برگردوند و روی تخت نشوند.
بی اهمیت به پرحرفی های ناشی از ذوق مینجی، پرده هارو کشید و پنجره رو باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه و بعد به سراغ گل هایی که دوست های خواهرش برای عیادت اورده بودن رفت تا اون ها رو مرتب گوشه ای بذاره.
BẠN ĐANG ĐỌC
FLORICIDE | SOPE
Fanfiction༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...