از شنیدن صداش چشمامو بستم و لبخندی روی لبم نشست. انگار سکوتم طولانی شده بود که دوباره گفت:«جیمین؟ حالت خوبه؟» «آره عزیزم خوبم، کجایی؟» «اومدم خرید برای خونه» «کوک؟» «جیمین؟» «یه درخواستی ازت دارم» «شما دوتا درخواست داشته باش» «من میتونم فردا رو مرخصی بگیرم؟» «به دلیلِ؟» «یادت رفته؟ خواهرم میاد، باید برم فرودگاه دنبالش» چند ثانیه سکوت کرد و با بیمیلی گفت:«خب باشه، میتونی فردا رو مرخصی بگیری» ذوق زده از موافقت کوک جواب دادم:«عالی شد..... ممنونم» صداشو پایین آورد و گفت:«اشکالی نداره بعدا برام این محبت و جبران میکنی بیبی» مثل خودش با صدای آرومی گفتم:«بیصبرانه منتظر این فرصت هستم عزیزم» نفس عمیقی کشید و بیطاقت گفت:«جیمین، داری کاری میکنی که همین الان به خونهات بیام؟» «در خونه من همیشه برات بازه» «حالا که فکر میکنم فردا رو بهت مرخصی نمیدم» شاکی نالیدم «چراااا کوک؟؟» خندید و جواب داد:«چون میخوام ببینم وقتی جلوت باشم هم همینطوری دلبری میکنی؟» من هم متقابلا خندیدم و بعد از مکالمه کوتاهی تماس رو قطع کردم. خونه مرتب شده بود، اتاق لورن آماده بود و فقط باید خوراکی های مورد علاقهاش رو میخریدم.
از صبح با انرژی وصفناپذیری از خواب بیدار شده بودم. بعد از مدتها خواهرم رو میدیدم و این برای من که آدمهای مورد علاقهام انگشت شمار بودن خوشحال کننده بود.
بعد از پوشیدن هودی آبی و شوار کتون مشکیم با ادکلنم دوش گرفتم و از خونه بیرون زدم. زیاد توی ترافیک معطل نشده بودم و سرموقع به فرودگاه رسیدم. دسته گلی که از دیروز سفارش داده بودم رو کنارم گذاشتم و منتظر اومدن خواهرکم شدم.
خرگوشکی که هودی و شلوار سفید پوشیده بود با چمدون صورتی خوشگلش رو از دور دیدم. از جام بلند شدم و به سمتش پرواز کردم. به چند قدمیش که رسیدم اونم متوجه من شد، چمدونش رو همونجا رها کرد و خودش رو توی بغل من انداخت. اونقدر همدیگه رو محکم بغل کرده بودیم که انگار قرار بود کسی مارو ازهم جدی کنه و چی بدتر از جبرِ روزگار؟!
موهاشو نوازش کردم و آروم از خودم جداش کردم، اشکاش و پاک کردم و با لبخند گفتم:«از کی تاحالا خرگوشا گریه میکنن؟» بین اشکاش لبخند زد، دستش رو سمت صورتم آورد، روی چشمای اشکی من کشید و جواب داد:«از وقتی جیمینا گریه میکنن» لپش رو کشیدم و پیشونیش رو طولانی بوسیدم. بوی بچگیهاش رو میداد. همون بویی که وقتی گریه میکرد و کسی نبود تا آرومش کنه من توی آغوشم میگرفتمش و تا صبح بدون پلک روی هم گذاشتن تکونش میدادم تا خوابش ببره. من و این بچه چه چیزهایی رو پشت سر گذاشته بودیم که هیچکس ازشون خبر نداشت.
با دادن گلهای موردعلاقهاش بهش دست آزادش رو گرفتم و با برداشتن چمدونش به سمت ماشین رفتیم. «پرواز چطور بود عزیزم؟» «اوووووم .... چون داشتم میومدم پیش تو خوب بود» لبخندی به دلبری کردناش زدم و ادامه مسیر فقط از پروازش صحبت کرد.
غذای مورد علاقهاش رو سفارش داده بودم و پیک برامون آورده بود. بعد از رفتن لورن به اتاقش برای تعویض لباساش میز رو با سلیقه چیدم و منتظرش موندم. لبخند حتی لحظهای از لبم جدا نمیشد و احساس میکردم که خوشبختترینم.
موهاشو خرگوشی بسته بود. لباساش رو با یه کراپ صورتی و شلوار مشکی عوض کرده بود. قربون صدقهاش رفتم و براش صندلیش رو عقب کشیدم تا بشینه. ناهارمون رو با اشتها خوردیم و هردومون از کنار هم بودن لذت میبردیم.
لورن تلویزیون رو روشن کرده بود و روی مبل روبهروی تلویزیون نشسته بود. شیر کاکائویی که همیشه دوست داشت رو درست کردم و به همراه قهوه خودم به سمتش رفتم. کنارش نشستم که سرش رو روی پام گذاشت و روی مبل دراز کشید. لبخند غمگینی زد و گفت:«یاد همون روزایی افتادم که بخاطر تنهاییم گریه میکردم، اینجوری منو میخوابوندی جلوی تلویزیون تا سرگرم بشم» موهاشو نوازش کردم، از غمی که تو حرفاش بود بغض به گلوم چنگ زد اما قورتش دادم و گفتم:«تنهایی؟ من که همیشه کنارت بودم وروجک» «هوم تو همیشه بودی به جای نبودنایِ همه آدما، اما من کوچولو بودم و بهونه مادر نداشتنم و میگرفتم» قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم پایین افتاد رو با نوک انگشت گرفتم تا لورن متوجه نشه. منو این بچه چطور با اینهمه غم بزرگ شده بودیم؟!
به نوازش موهاش ادامه دادم و گفتم:«هنوزم کنارت هستم و خواهم بود. جیمین یدونه خرگوشک که بیشتر نداره» دستم و از روی موهاش برداشت و جلوی لباش گرفت، بوسه نرمی پشت دستم گذاشت، چشماشو بست و آروم گفت:«اگه تو نباشی من دق میکنم، تو همیشه مراقبم بودی، حتی وقتایی که خودت به مراقبت احتیاج داشتی، یادمه کوچیک که بودیم یبار زیر بارون کلی بازی کردیم، وقتی برگشتیم خونه مثل همیشه هیچکس نبود، من تب کرده بودم و تو تا صبح مراقبم بودی و ازم پرستاری میکردی با اینکه خودت توی تب میسوختی» یادآوری اون روزها مثل زهری بود که توی وجودم پخش میشد و کم کم گوشت تنم رو آب میکرد. نباید به لورن اجازه میدادم سراغ دفتر خاطرات ذهنش بره و اونو باز کنه. این دفتر باید بسته میشد و خواهرکم شاد زندگی میکرد. بوسه ای روی موهاش گذاشتم و گفتم:«بیا بزاریم گذشته ها توی همون گذشته بمونه، مرور کردنش فقط ناراحتمون میکنه خرگوشک» به نشونه تایید سری تکون داد، توی جاش نیم خیز شد، ماگ شیرکاکائوش رو برداشت و گفت:«موافقم، اما بزار گاهی این دفتر و باز کنم» با چشمای مظلومش توی چشمام خیره شد و ادامه داد:«من کسی رو ندارم جز تو که درمورد غصههام باهاش حرف بزنم»
با دستام صورتش و قاب گرفتم و گفتم:«من همیشه هستم برای حرفات، برای غر زدنات، برای دعوا کردنات» و بعد به شوخی ادامه دادم:«اما اگه بخوای زیاد غر بزنی شوهرت میدم» خندید و مشتی به بازوم زد که منم خندهام گرفت و بعد از مدتها بود که صدای خنده توی این خونه میپیچید.
تا شب به بازی و فیلم دیدن و شام درست کردن گذشت، لورن لباس هایی که به عنوان سوغاتی برام خریده بود رو با وسواس توی کمدم چید.
معاون مین تماس گرفته بود و از وضعیت لورن سوال پرسیده بود. خیالش رو راحت کردم که همه چیز خوبه و جای نگرانی نیست.
بعد از شام روی کاناپه روبه روی تلویزیون لورن روی پام من خوابش برد. با صدای ویبره موبایلم توجهم بهش جلب شد که اسم جونگکوک روش خودنمایی میکرد. تماس رو با آروم ترین صدای ممکن جواب دادم:«الو کوک؟» «جیمین؟ چرا انقدر آروم صحبت میکنی؟» «خواهرم روی پام خوابش برده نمیخوام بیدار بشه» «باید حسودی کنم بهش که کل روز تورو داشته و الانم روی پات خوابه؟» «نه چون توهم تقریبا سه روز منو داشتی، همین دوروز پیش مسافرت بودیم» «اون حساب نیست، تو با بدجنسی رفتی اتاق جیهوپ» «پیشنهاد تهیونگ بود یادت که نرفته» «توهم همچین بیمیل به این موضوع نبودی» «دفعه بعد میام پیش تو» «دفعه بعد نیومدی هم به زور میبرمت» خندیدم که ادامه داد:«خواهرت حالش چطوره؟» «خوبه، ممنونم که اجازه دادی امروز کنارش باشم، کلی بهمون خوشگذشت» چند ثانیه مکث کرد و گفت:«خب حالا که فکر میکنم فردا رو هم به تو و خودم مرخصی میدم که به سه تامون خوشبگذره» متعجب از پیشنهاد کوک گفتم:«جدا؟ فکر نمیکردم وقت گذروندن با خواهرم برات جالب باشه» «وقت گذروندن با تمام آدمای مربوط به تو برای من جالبه بیبی» نمیدونم من احساس کردم یا واقعا لحنش مشکوک بود اما متوجه نشدم که آدمهای اطراف من چه جذابیتی ممکنه برای کوک داشته باشن! اما ازش بابت مرخصی فردا هم تشکر کردم و دعوتش کردم که حتما برای ناهار به خونه من بیاد.به لورن گفته بودم که دوستم قراره بیاد و امروز همراهمون باشه و اون با خوشحالی پذیرفته بود. براش دیدن دوستای من جالب بود چون من هیچوقت توی زندگیم دوست نزدیکی نداشتم، اما نمیدونستم اگه میفهمید کوک دوست پسرمه چه واکنشی نشون میداد.
با لورن خرید رفته بودیم تا مواد اولیه رو بخریم ناهار رو خودمون درست کنیم.
بین قفسه ها با چرخدستی که لورن هدایتش میکرد و از هرچیزی که به چشمش خوشمزه میومد برمیداشت، در حال چرخیدن بودیم. صدای زنگ موبایلم که به گوشم رسید از کیف کمریم بیرونش آوردم و با دیدن اسم تهیونگ تماس رو وصل کردم.
«الو تهیونگ؟» «جیمین کجایی پسر؟» «متاسفم که نتونستم باهات تماس بگیرم، خواهرم به سئول اومده، دو روزی رو مرخصی گرفتم تا باهاش وقت بگذروندم» «آره دیروز که نیومدی کوک گفت باید میرفتی فرودگاه دنبال خواهرت، اما امروز نه تو هستی نه کوک، تماس گرفتم که حالت رو بپرسم» «حالم خوبه ممنونم که تماس گرفتی پسر، خیلی خوشحال شدم که صدات رو شنیدم» بدون مقدمه و با لحن خاصی گفت:«دلم برات تنگ شده جیمین» جا خوردم و سر جام ایستادم، نمیدونستم این لحن رو چطور تعبیر کنم اما بالاخره به حرف اومدم و گفتم:«خب.... منم دلم براتون تنگ شده.... جیهوپ حالش چطوره» بعد از سکوت کوتاهی گفت:«خوبه اتفاقا همین جاست و حالت رو میپرسه» «از طرف من بهش بگو مراقب میز دوست داشتنی من باشه» خندید گفت:«هست نگران نباش، فردا میای؟» «آره فردا رو اگه نیام احتمالا کوک اخراجم میکنه» «اگه بخواد اینکار و بکنه قول میدم با جیهوپ شکنجهاش کنیم تا از کارش پشیمون بشه» خندیدم و جواب دادم:«اینهمه خشونت لازمه؟» اون هم متقابلا خندید و گفت:«تصمیمات کوک رو فقط با خشونت میشه عوض کرد»به خونه برگشته بودیم و در حال آماده کردن وسایل برای پختن ناهار بودیم که زنگ در به صدا دراومد. لورن با گفتن «من باز میکنم» به سمت در دوید و من هم با فاصله پشت سرش راه افتادم. در که باز شد کوک با دسته گل نسبتا بزرگی کمی خم شد و گفت:«چه خانم زیبایی، از دیدن شما خوشحالم» لورن لبخند دلبرانهاش رو روی لباش آورد، دستش رو به سمت کوک دراز کرد و گفت:«من لورن هستم، خوشبختم» کوک دستش رو توی دست لورن گذاشت و جواب داد:«منم جونگکوک هستم، خوشبختم» بعد دسته گل رو به لورن داد که دعوتش کردم بیاد داخل.
لورن و جونگکوک روی مبل با فاصله کوتاهی نشسته بودن و خرگوشکِ من با مهارت مخصوص خودش جونگکوک رو به حرف گرفته بود. دیدن این صحنه که دوتا از عزیزترین آدمهای زندگیم درکنارم حضور داشتن برای من پر از خوشحالی و حس خوب بود. برای خودم و کوک قهوه و برای لورن شیرکاکائو آماده کردم و به سمتشون رفتم که لورن موبایلش زنگ خورد، با گفتن اینکه پدره از ما دور شد تا راحت صحبت کنه. با صدای جونگکوک به خودم اومدم:«برعکس تو انگار رابطه لورن با پدرت خوبه» «خب رابطه من و لورن با پدرم تقریبا یک طرفهست، اون زنگ میزنه، حالمون رو میپرسه، نگرانمون میشه اما خب ما همچین حسی نداریم. تنها تفاوت رابطه من و لورن با پدرم اینه که لورن جواب تماسهاش رو میده، من نه» «شاید اون هم چند سال دیگه مثل تو ارتباطش رو باهاش قطع کنه» «نمیدونم.... شاید.... البته لورن دلرحم تر از منه شاید هم هیچوقت اینکارو نکنه» «من خواهرت رو جایی ندیدم؟ آخه چشماش آشنا بنظر میرسن و از حضورش انرژی غریبهای نمیگیرم»لطفا با لمس ستاره پایین رائی یادتون نره قشنگا🦋
YOU ARE READING
Antidote (1)
Fanfictionپایان فصل اول🥀 کلمه Antidote به معنی پادزهر! برای کسی که نبودنش درمانی ندارد مگر با بودنِ خودش. خلاصه: جیمین برای مستقل شدن وارد شرکت جئون میشه و به جونگکوک علاقه پیدا میکنه اما توجهی ازش نمیگیره تا اینکه جونگکوک متوجه میشه گذشتهای که داره دنبال...