با لبخند متعجبی نگاهش کردم و گفتم:«فکر نمیکنم، اون سالهاست که لندن زندگی میکنه» به نشونه فهمیدن سری تکون داد، خودش روبه من نزدیکتر کرد، سرش رو توی گردنم برد و بوسه ریزی زیر گلوم گذاشت که به در اتاق لورن نگاه کردم تا یهو بیرون نیاد و این صحنه عجیب رو ببینه. کوک که متوجه استرسم شد آروم توی گردنم لب زد که نفساش به گردنم میخورد و حالم رو دگرگون میکرد:«چیه؟ خواهرت نمیدونه که من دوست پسرتم؟» بی حرکت سرجام موندم و گفتم:«خب بهش نگفتم هنوز، شاید این از نظرش عجیب باشه» بوسه دیگهای روی گردنم گذاشت و گفت:«کجاش عجیبه؟ ما تو رابطه ایم و این به هیچکس مربوط نیست، البته فکر میکنم خواهرت باهوش تر از این حرفاست» «میخوای بگی که لورن میدونه؟» صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و جایی نزدیک به لبام پچ زد:«اره میدونه چون همین الان توی چهارچوب در اتاقش وایساده و با لبخند ژکوند من و تورو نگاه میکنه» با این حرف به سرعت سرم رو به سمت اتاق لورن چرخوندم و با دیدنش اونجا شوکه شدم. دستم رو روی قفسه سینه کوک که میخندید گذاشتم و از خودم فاصلهاش دادم. توی جام ایستادم و گفتم:«لورن.... من..... توضیح.... میدم، خب ..... باید..... باید..... حرف بزنیم»
لورن بیتوجه به استرس من لبخندش وسعت گرفت و به سمت کوک اومد و چسبیده بهش نشست. با ذوق بهش زل زد و گفت:«خب تعریف کن چطوری مخ داداشمو زدی؟» با شدت گرفتن خنده کوک چشمامو بستم. نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شده بود که از نظر لورن این اتفاق عجیب نبود. شاید اونقدرا هم که من فکر میکردم خرگوشکم بچه نبود و خیلی چیزهارو درک میکرد.
کوک موهاشو نوازشی کرد و جواب داد:«خب باید بگم که داداشت مخ منو زد» لورن بشکنی زد و گفت:«میدونستم، داداش جذابم همه رو تحت تاثیر قرار میده حتی پسرا رو» کوک لبخند جذابی زد و گفت:«البته که همینطوره، اما نمیدونم خواهرش به کی رفته که اینقدر زشته» لورن جیغی کشید و مشتی به بازوی جونگکوک زد. در حال رفتن به آشپزخونه خندیدم، صدامو بردم بالا و گفتم:«کوک سربهسرش نذار»
بعد از آماده شدن ناهار همه دور میز نشستیم. لورن و کوک کاملا باهم صمیمی شده بودن و مدام سربهسر همدیگه میزاشتن و میخندیدن. من بینهایت حالم خوب بود و دلم میخواست دنیا همینجا و توی همین لحظه متوقف بشه. کوک حواسش به غذا خوردنم بود و مدام بشقابم رو پر میکرد که صدای لورن در اومد:«اگه به اینکاراتون ادامه بدین منم دلم دوست پسر میخواد» اخم نمایشی بهش کردم و گفتم:«ترجیح میدم این حرفت و نشنیده بگیرم لورن شی» کوک به شوخی گفت:«کسی که خودش دوست پسر داره خواهرش رو از این کار منع نمیکنه عزیزم» «لورن هنوز ۱۶ سالشه و کلی وقت برای دوست پسر داشتن داره عزیزم» عمدا عزیزم رو محکم گفتم که دیگه این بحث ادامه پیدا نکنه و نکرد چون کوک بحث رو سمت مدرسه و برنامه لورن برای آیندش برد.
وسط تماشای فیلمی که از تلویزیون پخش میشد لورن خوابش گرفته بود. بعد از اینکه به اتاقش رفت، با کمک جونگکوک وسایلی که موقع فیلم دیدن پخش و پلا کرده بودیم مرتب کردیم. روی مبل نشستیم و من سرم رو روی سینه جونگکوک گذاشتم که اون هم دستاشو دورم حلقه کرد. با قدردانی گفتم:«ممنون که امروز اومدی، به لورن خیلی خوشگذشت، لبخند از لبش پاک نمیشد و خوشحال بود که تو کنارمونی» بوسه ای روی موهام گذاشت و گفت:«فقط لورن این احساس و داشت؟» خودم رو بیشتر توی بغلش جا کردم و جواب دادم:«داداش لورن هم کلی حالش خوب بود از اینکه امروز و با ما گذروندی» گونهاش رو روی موهام گذاشت و گفت:«یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده که میخوام ازت بپرسم» «هوم؟ بپرس» «برای تضمین اومدن لورن چی و وسط گذاشتی» از سوالش جا نخوردم چون اون روز شاهد مکالمه من و معاون مین بود ومیدونستم که روزی این رو ممکنه ازم بپرسم پس نفس آه مانندی کشیدم و گفتم:«خونه گل یاس» «خونه گل یاس چطور جاییه؟» «اونجا جاییه که مدتی من و مادرم زندگی میکردیم، خاطرات کم اما خیلی قشنگی اونجا دارم، هروقت که حالم خیلی بده چند ساعتی رو توی اون خونه میگذرونم و حضور مادرم و کنار خودم حس میکنم» قطرههای اشکی که روی گونهام میچکیدن و رو پس نزدم و سعی کردم خودم رو خالی کنم«من خیلی زود طعم بیمادری رو چشیدم، کوچیک که بودم در اثر بیماری فوت کرد و این خونه تنها یادگاری ازشه که بعد از مرگش به من رسید و پدرم میدونه چقدر اینجا برام اهمیت داره برای همین به عنوان تضمین ازش استفاده کرده» کوک منو از بغلش بیرون آورد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت، اشکامو پاک کرد و گفت:«اگه اینطور خودتو اذیت کنی مطمئنم مادرت ناراحت میشه. اون حالا تورو میبینه و بهت افتخار میکنه» به دستش بوسه ای زدم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم که کوک دوباره پرسید:«لورن ناراحت نمیشه اگه بفهمه یادگاری مادرتون رو به عنوان تضمین اومدنش گذاشتی؟» با تعجب پرسیدم:«مادرمون؟» «آره خب مگه لورن خواهرت نیست؟» «هست، اما خواهر ناتنیمه، ما از دوتا مادر متفاوتیم، گفتم که مادر من وقتی کوچیک بودم فوت کرد» رنگ نگاهش تیره شد و چشماش گشاد تر از حد معمول شده بودن، انگار چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد. با صدای آرومی پرسید:«پس ..... پس مادر لورن کجاست؟» متعجب از تغییر حالت جونگکوک گفتم:«پدرم گفت که موقع زایمان لورن از دنیا رفته» «تو.... تو هیچوقت مادرش رو دیده بودی؟» «نه، پدرم با دخترهای زیادی ارتباط داشت و هیچوقت به یک نفر راضی نبود، احتمالا خواهرک بیگناه منم نتیجه یه شب هوسش بوده، یه روز پدرم با یه نوزاد و یسری وسیله از سئول به لندن اومد و گفت این خواهرته و بدون هیچ حرف دیگهای منو با یه بچه کوچیک تنها گذاشت» دستی توی موهام کشیدم و ادامه دادم«من اونموقع تقریبا یازده سالم بود، و قسم خوردم هیچوقت لورن رو تنها نزارم، چون خودم تنها و بیمادر بزرگ شده بودم و میدونستم که درد تنهایی و بیکسی چقدر آزاردهندهست، پس هر قدمی که برداشت من یه قدم عقب تر ازش ایستاده بودم تا مراقبش باشم،حتی اسمش و من انتخاب کردم کوک» نگاهی به کوک انداختم که انگار توی این دنیا نبود، به نقطه ای خیره شده بود و کاملا سکوت کرده بود.
دستم رو به آرومی رو دستش گذاشتم و صداش زدم:«جونگکوک؟» که تکون سختی خورد، چشماش عجیب و ترسناک شده بودن. دستش رو از زیر دست من بیرون کشید و ایستاد. بدون اینکه به من نگاه کنه همونطور که به سمت در خونه میرفت گفت:«ممنونم، روز خوبی بود، دیگه باید برم، شب بخیر» و از خونه خارج شد.
چند باری باهاش تماس گرفتم که هیچکدوم جواب داده نشدن و نا امید سرم رو با دستام گرفتم و نالیدم:«لعنتی چرا هیچوقت نمیتونم بفهمم چته!»
YOU ARE READING
Antidote (1)
Fanfictionپایان فصل اول🥀 کلمه Antidote به معنی پادزهر! برای کسی که نبودنش درمانی ندارد مگر با بودنِ خودش. خلاصه: جیمین برای مستقل شدن وارد شرکت جئون میشه و به جونگکوک علاقه پیدا میکنه اما توجهی ازش نمیگیره تا اینکه جونگکوک متوجه میشه گذشتهای که داره دنبال...