Yuna view :
"مامان من بهت گفتم خوبم دیگه! بس کن!"
در آغوشم کشیدمش و برای بار هزارم توی روز شروع به گریه کردم
"مامان دوباره داری گریه میکنی؟!"
من به فدای اون صدای زیبات که فکر میکردم دیگه شنیدنش برام ممکن نیست!
"ببینمت مامان"
دستش روی صورتم لغزید و طبق عادت انگشت شستش رو در دو طرف لبم فشرد
"بخند مامان...اگه دستور یه فرشته زیبا رو انجام ندی خدا میفرستت جهنما...اون موقع دیگه نمیتونی فرشتت رو ببینی و مجبور میشی با بدبختی توی جهنم بسوزی"
وسط گریه دلم برای لحن و حرفای بانمکش ضعف رفت و خندیدم
در باز شد و دال با پلاستیک لباس های یونجی در دستش وارد شد
"بابایی!!"
با چشم غره به یونجی نگاه کردم...من رو پس زده بود و با دستای باز و ذوق زیاد بچه گونه اش منتظر آغوشی از طرف دال بود
"بیا اینجا ببینم کوچولو"
در صدم ثانیه ای کاملا بی توجه به من خودش رو بغل دال پرت کرد
"فرشته...بهت اخطار داده بودم!"
در حالی به قصد کشت بازوها و دستای کوچولوش دور گردن دال حلقه شده بودن سرش با لبخند ملیح به سمت من برگشت و به زبونش اجازه بیرون اومدن و بی اهمیتی بیشتر به مادرشو داد و برای بار دوم هیچ توجه ای به اخطار هاش نکرد
"من یه روز تو رو ادب میکنم"
دال بهم نگاه کرد و میشد گفت که ترکید
"وای دختر...جمع کن خودتو لطفا...چشات از گریه قرمز شده و بعد داری باهاشون برای این بچه ی بدبخت خط و نشون میکشی و سعی میکنی پر ابهت به نظر برسی...خواهشا یه نگاه به خودت بنداز...حق داره ازت فرار کنه"
برای توجیه خودم جلو اومدم
"ولی من بهش اخطار داده..."
خیلی جدی بهم توپید
"بس کن یونا...اون فقط یه بچه است و تو خودت توی بچگی همچین چیزی رو تجربه نکردی و منم مشکلی با این موضوع ندارم پس اذیتش نکن"هفته بعد/۲ ظهر :
Jungkook view :
"انجامش نمیدم!"
با حرص یکی از پاهاش رو روی زمین کوبید و دستش رو روی میز گذاشت
"جونگ کوک من برای تو چیم؟"
خونسرد و خنثی به پشتی صندلی تکیه دادم و اسناد توی دستم رو ورق زدم
"یه طوطی وراج"
"من دارم بهت میگم..."
از روی صندلی بلند شدم و مقصدمو به سمت حیاط پشتی شرکت از سر گرفتم
"فک کنم باید یه آگهی استخدام منشی بزنم"
"جونگ کوک تو دیگه خیلی داری پرو میشی!"
با حس قدمایی پشت سرم هشدار دادم
"دنبالم نیا!نمیزاری کار کنم!"
قیافه عصبی و حرصیش توی ذهنم در حال پخش بود و اصلا نیازی به برگشتن و دیدنش نبود
روی صندلی نشستم و سعی کردم ادامه اسناد توی دستم رو که نزدیک به پنج بار جلوی خوندنش رو گرفته بودن بخونم
میدونستم اگه جیمین توی زندگیم نبود یه جورایی از هم میپاشیدم و واقعا به بودنش توی زندگیم نیاز بود...واقعا برام موجود عجیبیه...کاراش هم شیرینه هم روی اعصاب و مزاحم...در واقع وجودش کل درختای اعصابم رو دریل میزد ولی به این دریل نیاز داشتم؟
"عمو!عمو!"
با صدای دختر بچه ای هواسم دوباره از روی اسناد پرت شد
ورقه های توی دستم رو روی صندلی گذاشتم و به دخترک نگاه کردم
"بله؟"
به طرز خیلی کیوتی این پا و اون پا میکرد و دستایی که در استین های بلند لباس گشاد و کرکی گمشده بود رو توی هم محکم میکرد
"میشه....یعنی..."
لحظه ای دلم برای بامزگیش ضعف رفت
"چی لازم داری فسقلی؟"
اخمای نازش در هم گره خورد
"من فسقلی نیستم...خیلی هم بزرگ شدم"
دست به سینه با ابرو های بالا رفته بهم نگاه کرد
خندیدم و با لبخند لب زدم
"باشه باشه...چی لازم داری؟"
انگار چیزی یادش اومد و یخش کمی آب شده بود اروم بالا و پایین پرید
"آها آها...عمو بادکنکم بالای اون بوته گیر کرده...بجز تو کسی اینجا نیست ازش بخوام...بهم میدیش؟"
با نمکی از سر و روش میبارید...آدم نمیتونست بهش توجه نکنه
بلند شدم و به سمت بوته رفتم و بعد از جدا کردن روبان بادکنک از درخت برای هم قد شدن با این کلوچه ی فسقلی روی زانوهام رو به دختربچه نشستم
"بفرمایید فرشته"
با اعتماد به نفس بانمکی بادکنک رو از دستم گرفت
"ممنونم عمو ولی نباید اینطوری صدام کنی"
"چرا؟"
"فقط مامانم میتونه منو فرشته صدا کنه"
از بامزگیش قند توی دل آدم آب میشد
"باشه فسقلی...اسمت چیه؟"
بادکنکو مثل عروسک توی بغلش گرفته بود
"یونجی...مین یونجی"
"اسمتم مثل خودت خوشگله...اینجا چیکار میکنی؟گمشدی؟"
دستاش رو از پشت به هم قلاب کرده بود و روبان بادکنک رو توی دستاش پیچیده بود
"نخیرم...بابام اینجا کار داشت میخواست منو از مدرسه ببره خونه ولی براش کاری پیش اومد و گفت من اینجا بازی کنم تا برگرده"
صدای گوشیم از توی جیبم اجازه برای جواب دادن رو بهم نداد
"یه لحظه صبر کن کلوچه"
از روی زانو هام بلند شدم و جواب جیمین رو دادم
"جونگ کوک باید سریع بیای...پدرت از آمریکا برگشته"
تماس رو قطع کردم و گوشی رو درون جیبم برگردوندم
"فسقلی من باید برم خب؟ هواست به خودت باشه"
با دیدن دست کوچکی که سمتم گرفته بود با محبت پزیراش شدم
"خوشحال شدم که دیدمت عمو"
دستم رو روی موهاش گذاشتم و بهمشون ریختم
"منم همینطور فسقلی...دیگه کاری با عمو نداری؟ برم دیگه؟"
دستاش رو روی سینه اش به همدیگه چفت کرد و با اشاره چشمی بهم گفت گورم رو گم کنم! چه جالب!
بعد از برداشتن اسناد از روی صندلی به سمت پارکینگ شرکت حرکت کردم
فک کنم والدین اون دختر کوچولو هیچ وقت از زندگی خسته نشن...توی کل این سالا با کل کمکایی که به یتیم خونه ها ، قطعی زده ها توی افریقا و بچه هایی با مشکلای قلبی مادرزاد کرده بودم کودکای مختلف زیادی دیده بودم ولی به جرئت میتونم بگم این دختر از هر بچه ای که توی زندگیم دیدم شیرین تره
روی صندلی کمک راننده نشستم و جیمین بدون هیچ مکثی راه افتاد
"بهت گفتم بجنبی جونگ کوک"
چشمام ناخداگاه توی حدقه چرخید
"جیمین این اخرین اخطاریه که بهت میدم...لطفا سرم رو نخور...شاید تا الان جمله (باید منشی جدید بگیرم) برات شوخی باشه...ولی به خودت میای میبینی شوخی شوخی جدی شدم...پس مثل یه منشی کاربلند فقط وظایفت رو انجام بده و جدا از اون...به من غرغر نکن"
"بجای سخنرانی ببین بهت چی میگم"
"جیمین من همین الان..."
نزاشت جمله ام رو کامل کنم
"مهمه"
هواسم رو بهش دادم
"پدرت گفته قرار داره و توهم باید باشی...گفت قرارش خیلی مهمه بخاطر همین اول میریم خونه و اماده میشی"
ناله ی خسته ای از دهنم بیرون اومد
"من نمیام"
"و پدرت گفت اگه اینو گفتی بگم دیگه خبری از اون بودجه ای که برای خیریه میخواستی نیست"
تهدید برای مردم دو حالت داشت : تهدید مستقیم خودش و تهدید غیر مستقیم کسایی که بهشون اهمیت میده
ولی پدر بنده یه حالت دیگه به این دو اضافه کرده بود!
اون به بدترین حالت ممکن برای انجام شدن کارایی که میخواد حتی کوچیکتریناش روی بزرگ ترین هدفی که توی اون زمان داری دست میزاره...و این فقط یک حرف نبود...واقعا انجامش میده و این چیزی بود که خودم تجربش کردم
البته همیشه اینطوری نبود...حداقل نه تا شیش سال پیش
ماشین جلوی در رستوران متوقف شد بعد از پیاده شدنم و بستن در ماشین جیمین شیشه رو پایین کشید
"بعد از تموم شدن کارت بهم زنگ بزن"
بدون گرفتن جوابی از طرفم ماشین رو به حرکت دراورد
پاهام به طرف رستوران حرکت کردن
آدمی نبودم که از خانواده دوری کنه یا نخواد توی جمع خانواده باشه و برعکس اون ارتباط خیلی بالایی با خانوادم میگرفتم هر چند که کمی رفتارمون باهم خیلی جالب و شیرین نبود...ولی با این حال واقعا تحمل جمعی از پیری ها در حال تعریف جک هایی در خوره خودشون و بحث های بی ارزش درمورد بازی های گلف رو نداشتم
اخرین باری که به مهمونی های پدرم رفتم از حجم خم و راست شدن کمر درد شدید گرفتم
در اتاقک رو باز کردم سر به زیر داخل رفتم بعد از تعظیم کوچکی سرم رو بلند کردم و همون لحظه بود که فهمیدم پدرم قصد بازی با اعصابم رو دارهبوسان / سال ۲۰۰۶ :
third person view :
والدینشون که توی این سه سال خیلی صمیمی شده بودن تصمیم گرفتن تعطیلات امسال رو باهم بگذرونن و نتیجشم اومدنشون به بوسان و اجاره یک ویلای بزرگ کنار دریا بود
و دو کلوچه شیرین که از این ماجرا خیلی خوشحال و شاد بودن میخواستن تموم وقتشون رو کنار همدیگه بگذرونن
و الان با خانوادشون به ساحل اومده بودن دخترک تصمیم گرفته بود امروز رو کاملا به دوستش اختصاص بده ولی موقعی که به مقصد رسیدن بچه هایی که اونجا درحال بازی کردن بودن به یونا پشنهاد بازی دادن و یونا به کل قصدش رو فراموش کرد
دخترکی که از اول داستان روحیه خیلی شاد و پر جمب و جوشی داشت الان حتی برونگرا تر از قبل هم بود و در کسری از ثانیه دوستای خیلی زیادی پیدا میکرد و تو این مدت حتی با برادر بزرگتر جونگ کوک ، جونگ هیون هم صمیمی شده بود و این چیزی بود که پسرک خیلی بخاطرش ناراحت و عصبی میشد ولی بروزش نمیداد ، اون بجز یونا با کسی زیاد حرف نمیزد و بازی نمیکرد ولی یونا هر جایی توی کم تر از نیم ساعت کلی دوست مختلف پیدا میکرد و با هر رفتار و اخلاقی کنار میومد و پسرک هر چقدر هم این موضوع بهش فشار میورد به دختر چیزی نمیگفت مبادا که بخاطر این موضوع ناراحتش کنه و از نظر اون هم تقصیر دختر نبود
زمان میگذشت و یونا متوجه جونگ کوک نمیشد و به تنهایی از بازی با دوستای جدیدش لذت میبرد تا اینکه چشم دخترک بین بازی به جونگ کوکی که اروم و بی ازار گوشه ی الاچیق کنار بزرگ تر ها نشسته افتاد و همون لحظه همه چیز براش روشن شد پشیمونی توی چشمش برق شد
اون هر وقت میخواست با بقیه دوستاش وقت بگذرونه دست جونگ کوک رو میگرفت و با خودش میبرد ولی جونگ کوک که معذب میشد از اون جمع خارج میشد و گوشه ای تنهایی مینشست و دخترک همیشه از اینکه ناخواسته جونگ کوک رو اذیت میکرد ناراحت میشد و خودش رو سرزنش میکرد
دخترک بازی رو بیخیال شد و کنار پسرک نشست ولی توی قیافه پسرک تغییری ایجاد نشد
"دوست داری بریم قلعه شنی درست کنیم؟"
پسرک جواب داد
"من دوست ندارم با اون بچه ها بازی کنم"
دختر خندید
"منم نمیخوام باهاشون بازی کنیم...دوتایی...از این به بعد من با کسی بازی نمیکنم مگه اینکه توهم دوست داشته باشی باهاش بازی کنی"
YOU ARE READING
lost
Romanceبخشی از فیکشن : "توی این شیش سال تغییر نکردی...دنبال چی میگردی؟پول؟...اون از شیش سال پیش اینم از الان ، به جایی رسیدی که افتادی دنبال مردای متاهل" ... "به تو ربطی نداره ولی بخاطر اینکه دور برت نداره بهت میگم...اگه میدونستم تو اینجایی پامو تو صد کیلو...