Yuna view :
چند دقیقه هم حضورش توی اتاق حس نشده بود که با تظاهر به کار داشتن از رستوران بیرون زد
درسته به بودن توی این مکان کنار این اشخاص که منو یاد گذشتم میندازن، آزارم میده...گذشته ای که اعتیاد آوره...گذشته ای که شیرینیش دل فرد رو نمیزنه...گذشته ای از دست رفته که هیچ جوره نمیشه برگردوندش...این کاری بود که بخاطر یونجی انجام میدادم و قبل از تموم شدن پروژه تنها چیزی که نمیخواستم دردسر بود
بعد از رفتن جونگ کوک پدرش به حرفاش ادامه داد
"برادرت روانپزشک بود؟"
از شنیدن حرفش کمی تعجب کردم
"بله؟...اها بله درسته"
کاملا مصنوعی خندید
"نگران نباش بعد از یکم تحقیق فهمیدم...میخواستم ببینم در چه وضعی سر میکنی"
البته از جئون جاهیون کم تر از این هم انتظار نمیرفت...مرد خوبی بود ولی عجیب و یکم مشکل ساز...امیدوار بودم توی این چند وقت زیاد گذرمون به هم نیوفته ولی اون وقتی یکی رو چه از نظر دوست چه دشمن به خودش نزدیک میکرد...عوض شدن جایگاهشون ممکن بود ولی دورشدنشون غیر ممکن...اولای آشنایی با پدر جونگ کوک فکر میکردم از همه عارش میاد ولی بعد از کمی گذر زمان به این پی بردم که رفتارش با دوست و دشمن تفاوتی همچین هم نداره...الان که درمورد دال میدونه...یعنی یونجی هم...نه!
حس بدی به وجودم پاچیده شد و تک تک کوشه های وجودم رو الوده کرد
"میدونم برای این سوالا دیره ولی...اومدم اینجا که اینو ازت بپرسم...شیش سال پیش...چه اتفاقی برای شما سه تا افتاد؟ جونگ کوک درمورد هیچ چیز بهم نگفت...نمیخواست سئول رو ترک کنه ولی یهویی سر از امریکا در اورد با یه شخصیت کاملا جدید...امیدوار بودم با کمی تحقیق بفهمم ولی بعد از شیش سال هنوز...هنوز هیچی نمیدونم...از کلافگی زیاد سر اینجا در اوردم و دست به پای تو! "
یه نفس عمیق کشید و با حس عجیب و کنترل شده ای که همیشه از خودش ساطع میکرد شروع به حرف زدن کرد
"صادقانه بهت میگم یونا...درسته که قبول کردن پروژت و حمایت ازش بخاطر نزدیک شدن بهت نبوده و من هم کسی بودم که یکی از عزیز ترین ادمای زندگیم همچین مشکلی داشته و بخاطر این موضوع تقریبا داشتم از دستش میدادم ولی الان...تنها دلیلی که اینجا هستم اینکه میخوام از گذشته سر در بیارم...ازت تمنا دارم یونا...بگو چه اتفاقی افتاد...من درمورد خیلی چیزا میدونم...دخترت...برادرت...اون دختر جونگ کوکه درسته؟"
از عصبانیت و استرس کیفم رو توی دستم چنگ زدم
"آقای جئون با تمام احترامی که براتون قائلم باید بهتون بگم که اگه جونگ کوک تا الان چیزی بهتون نگفته منم نمیتونم بگم و اینکه خیر...اون دختر از جونگ کوک نیست...منو ببخشید"
بعد از تعظیم کوچکی از رستوران بیرون زدم و سعی کردم جلوی نقاشی شدن روحم از استرس رو بگیرم
نمیخوام با ادمای گذشتم درگیر بشم!
اونا نباید از چیزی بو ببرن!
نباید شیش سال زحتم به باد بره!
عذاب وجدانی که توی این چند سال به دامنم افتاده بود رو تازه سرکوب کرده بودم و نمیخواستم سر و کله اش باز پیدا بشه...اینطوری گذاشتن ماسک بی تفاوت و خودساخته همیشگیم روی صورتم کمی سخت میشد
"مامان...مامانی"
شنیدن اسمم از صدای شیرین و زبون مهمترین فرد زندگیم باعث شد در جعبه های مغزم رو ببندم و به دال و یونجی خیره بشم
یونجی در حالی که سعی داشت هر چه سریع تر خودش رو بهم برسونه میدویید و دال هم پشت سرش با لبخند در ماشین رو میبست
خانواده شیرینی که توی این شیش منو از باتلاقم بیردن کشیده بود!...دلیل آرامشی که توی این شیش سال پیدا کرده بودم!
"چرا اینقدر دیر اومدین؟"
همونطور که شیرینی های یونجی رو نگاه میکردم خطاب به دال لب زدم
"ظاهرا گوشیت رو توی محل کارت جا گذاشته بودی...همکارت بهم زنگ زد و گفت بیام برش دارم...چرا اومدی بیرون؟ مگه با آقای جئون قرار نداشتیم؟"
همون بهتر که نیومدی!
به تهدید های بیشتر نیازی نداشتم!
"داشتم...بعدا برات توضیح میدم"
با چشمم به یونجی که در تلاش برای بیرون اوردن گوشی از توی کیفم بود اشاره کردم
"فهمیدم ، یون کوچولو...بدو بریم توی ماشین"
یونجی دستش رو از توی کیفم در اورد و بعد از تلاش زیادش برای بستن در کیفم با دو دست کوچولوش دستم رو چسبید
"مامان مامان میخوام پیش تو بشینم"
YOU ARE READING
lost
Romanceبخشی از فیکشن : "توی این شیش سال تغییر نکردی...دنبال چی میگردی؟پول؟...اون از شیش سال پیش اینم از الان ، به جایی رسیدی که افتادی دنبال مردای متاهل" ... "به تو ربطی نداره ولی بخاطر اینکه دور برت نداره بهت میگم...اگه میدونستم تو اینجایی پامو تو صد کیلو...