part : 5

123 10 0
                                    

Jungkook view :

دو ماه از شروع کار میگذشت
پروژه به آزمایشات بالینی رسیده بود و من بعد از اون روز توی خونه کارهام رو انجام میدادم و بقیه کارای حضوری مثل قرار ملاقات ها رو به جیمین سپرده بودم و نتیجش هم این بود که توی این دو ماه اون دختر جادوگر رو حتی به اشتباه ندیدم
فقط برای کارای مهم از خونه بیرون میومدم مثلا الان چکاپی که پدرم مجبورم کرده بود رو در بیمارستان میدادم
اون روی این موضوع پیله کرده بود که توی خانه بودنم به دلیل بد بودن حال جسمیمه و خون و جیگر من رو در شیشه زندانی کرد تا در پایان راهم رو به بیمارستان ، کنار پزشکی که دوستش بود کشید و باز برای بار هزارم منو مجبور به کاری که ازش متنفر بودم کرد
محض رضای امام زاده صادق من خودم بدنم رو میشناسم!
بعد از تموم شدن چکاپ به لابی بیمارستان اومدم و روی یکی از صندلی های اونجا منتظر جیمین نشستم و مشغول چک کردن ایمیل های کاری ام شدم
تا اینکه صدای متعجب و آشنایی به گوشم خورد و باعث شد سرم رو بالا بیارم
"عمو؟!"
دوباره؟ این همه تلاشم برای دور کردن خودم ازشون به چخ رفت؟
همه این دوماه قرنطینه هیچ و پوچ بود؟
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
لحن زنندم اون لحظه چیزی نبود که کنترلش دست خودم باشه!
بعد از فهمیدن چیزای جالب دیگه درمورد مادرش ، میشه گفت اگه زندگی مادرش رو به کل بهم بریزم هم کنترلش دست من نیست و چیزیم نیست که بخوام باهاش شوخی کنم
تا همینجا هم خیلی جلوی خودم رو برای خورد کردنش گرفتم که خودش تعجب لازم داره...ولی باز هم با تمام تنفری که از مادر این دختر بچه دارم ، این دختر خودش رو مثل یک برز توی باغچه قلبم کاشته و هر بار با دیدنش چوپانی به اون برز آب میده و جلوی از بین رفتنش رو میگیره
اخماش توی هم رفت لبای کوچکش عصبی شبیه یک غنچه شد و اون لحظه از خودم برای شیرین دونستن این موقعیت متنفر شدم
"تو؟ عمو اینطوری صدام نمیزدی ، واقعا که"
درسته! اون اشتباهی نکرده بود و اینکه بخاطر پدر و مادرش سرزنشش کنم و باهاش بد رفتار کنم یک اشتباهه
میشد برای یه بار دلم رو به دریا بزنم درسته؟
"ببخشید خانوم کوچولو...سرم گرم کارم بود نفهمیدم اینجایی...بیا بشین"
دستش رو گرفتم و بهش کمک کردم کنارم روی صندلی فلزی بیمارستان بشینه
با لحن دلربایی مکالمه رو شروع کرد
"عمو میشه یه چیزی ازت بخوام؟"
گوشی رو خاموش کردم و توی جیبم برشگردوندم
"شما جون بخوا"
کمی این دست و اون دست کرد
و بازم  تک تک کاراش برام شیرین بود
نه شیرینی که دلتو بزنه
از اون شیرینی هایی که میخوای تا آخر عمر مزش توی دهنت باشه
"میشه بابا صدات کنم؟"
ماتم برد!
این دیگه چه سوالی بود؟!
"جوابمو نمیدی؟"
یونا با تربیت این دختر چیکار کرده بود؟
"نباید هر کسی رو بابا صدا کنی خانوم خوشگله...پدرت از این موضوع ناراحت میشه کار درستی نیست"
دستم رو روی سرش کشیدم موهای جلوی صورتش رو کنار زدم
"ولی من پدری ندارم که بخواد از کارم ناراحت بشه"
هر حرفی که از لب های این دختر خارج میشد یک شوک جدید به تنم وارد میکرد
ولی من یه چیزیو به وضوح یادمه
اون قبلا گفته بود پدرش میخواد اونو از مدرسه برگردونه
"عمو چرا سرخ شدی؟ مامانم یه بار بهم گفت که بابام خیلی آدم خوشگل و مهربونیه...و تو هم خوشگلی هم مهربون و یه چیز دیگه اینکه اون روز که بهت گفتم بابام اومده دنبالم...اون در واقع داییمه و من چون از بچگی باهاش زندگی کردم بهش میگم بابا هر چند مامانم اصرار داره که اینطوری صداش نکنم"
هیچ جوره از بهت بیرون نمیومدم
چیزایی که بعد از شیش سال تازه متوجهش شدم
خاطراتی که الان دلایلشون رو میفهمیدم
اون لحظه بود که فهمیدم ، آها
فقط نوک قله رو برف پوشونده!
قلبم دیگه خون رو پمپاژ نمیکرد و توان فکر کردن رو ازم گرفته بود
"یه سوال دارم ازت یونجی خواهش میکنم با دقت کامل بهش جواب بده...تاریخ تولدت رو میشه بدونم؟"
ابرو هاش با کمی تعجب به بالا پرتاب شد
"تاریخ تولدم؟ خب من متولد...."
حرفش با فریاد شخصی متوقف شد
"مین یونجی!!!!"
کاشکی مردم توی بدترین شرایت مزاحم نشن!
چشمانش رو به مادرش دوخت و سرش رو کج کرد
"چیزی شده مامان؟"
یونا قدماش رو از سر گرفت و نزدیک به یونجی دستش رو گرفت
"بلند شد یون...درست نیست با هر غریبه ای حرف بزنی"
غریبه؟درست شنیدم؟
کسی که بعد از چندین سال اشنایی کاراش برات مبهمه...هنوزم یه غریبست
اون درست میگه ما غریبه ایم
"ولی مامان...."
دست یونجی رو کشید و از روی صندلی بلندش کرد
باید یه اقدامی میکردم!
قبل از دور شدن زیاد مچ دستش رو گرفتم

lostWhere stories live. Discover now