Part 13

488 68 13
                                    



MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@ 
********************************* پوزخندی زد و ماسک روی صورتش رو در اورد و روی زمین انداخت و گفت : کاری نکردم .. در ضمن اسم من جیهونه نه بیلی .. اینو هیچ وقت فراموش نکن. 
شارک : باشه باشه .. الانم عکس اون پسره با بچه هاشو برام بفرست.. 
نفس عمیقی کشید و گفت : برام بلیت بگیر میخوام برگردم امریکا .. درضمن .. وقتی رسید بهش بگید که هان جیسونگ همه چیز رو به هیونجین گفته و از گوشی فلیکس به جیسونگ پیام بدید و بگید که رسیده. 
با اتمام حرفش بدون اینکه به شارک اجازه ی حرف زدن بده ، تماس رو پایان داد و عکس هایی که قایمکی از فلیکس و پسراش گرفته بود رو ، برای اون زن فرستاد. 
با دیدن اعلان روی گوشیش ، وارد صفحه ی چتش با جیهون شد و با دیدن عکس فلیکس و پسراش ، از حرص دستش رو مشت کرد و گفت : چه خوشگلم هست. 
سپس با داد یکی از زیر دست هاش رو که بیرون از اتاق ایستاده بود صدا زد : لونا ؟ دخترک وارد اتاق شد و گفت : بله خانم ؟
نفسی سر داد و عکس رو برای لونا ارسال کرد و گفت : این پسره رو برام بیار .. پروازش امروز بوده و تا 12 ساعت دیگه احتمالا برسه امریکا ..
میخوام زود تر از هوانگ هیونجین بگیرینش و
بیارینش .. این یه طعمه ی خوب برای به دست اوردن هیونجینه.
لونا سری تکون داد و گفت : پس بهترین ها رو با خودم میبرم. 
انگشت های باریک و کشیده اش رو بالا اورد و به در اشاره کرد و به این طریق خروج دخترک رو اعلام کرد. 
لونا لبخندی زد و به طرف خروجی رفت تاچند نفر رو اماده کنه و همه با هم به فرودگاه برن و فلیکس رو به عمارت شارک بیارن. 
.
.
با خوشحالی به پسراش که خواب بودن نگاه کرد و نفس عمیقی کشید .
تا چند دقیقه ی دیگه توی کشور امریکا فرود میومد و میتونست همسرش رو ببینه و رفع دلتنگی کنه. 
با شنیدن صدای خلبان که به انگلیسی میگفت که وارد امریکا شدن ، با خوشحالی لبش رو گزید و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. 
چی بهتر از این که میتونست مردش رو ببینه و پسراش رو بهش نشون بده.. 
میدونست هیونجین خیلی خوشحال و سوپرایز میشه بخاطر همین از الان ذوق دیدنش رو داشت. 
وقتی هواپیما نشست ، از روی صندلیش بلند شد و کالسکه ی پسراش رو گرفت و بعد از انداختن کیفشون روی شونه اش ، به طرف پله های هواپیما رفت. 
مهمان دار با دیدن وضعیت فلیکس لبخندی زد و گفت : اجازه بدید کمکتون کنم. 
متقابلا لبخندی زد و تشکری کرد. 
مهماندار خیلی اروم کالسکه ی بوهی و هیونیو رو هدایت کرد و به طرف خروجی رفت. 
فلیکس هم پشت سرشون راه افتاد و به محض رسیدن به سالن ، با لبخند کمی سرش رو خم کرد و با لحن غلیظی لب زد : ممنونم. 
مهماندارهم لبخندی زد و دوباره به طرف هواپیما رفت. 
کالسکه ی پسراش رو گرفت و به طرف چمدون هاش رفت. 
مسئول بازرسی با دیدن شکم فلیکس ، دستگاه رو پشت سرش قایم کرد و گفت : چیزی ندارید ؟ سری تکون داد و گفت : نه. 
مسئول لبخندی زد و گفت : باشه .. و چمدون رو از فلیکس گرفت و شروع به بازرسیش کرد. 
با اتمام بازرسی لبخندی زد و گفت : همینجا بایستید تا بگم بیان کمکتون. 
دستش رو تکون داد و گفت : نه نیازی نیست ..
خودم میبرم .. ممنونم. 
مرد نفس عمیقی کشید و حرفی نزد .
فلیکس هم دسته ی چمدونش رو گرفت و همزمان با کالسکه ی بوهی و هیونیو حرکتش داد و به طرف خروجی رفت. 
به محض خروج از سالن نگاهی به هوای دلپذیر امریکا انداخت و نفس عمیقی کشید. 
خیلی وقت بود که به امریکا نیومده بود و هواش براش تازگی داشت. 
همانطور که در حال بوییدن هوا بود ، صدای نازک دختری رو که با لحظه ی غلیظ انگلیسی حرف میزد ، شنید : ام .. ببخشید شما هوانگ فلیکس هستی ؟ متعجب به طرف دخترک برگشت و گفت : شما منو میشناسید ؟
دخترک نفس راحتی کشید و گفت : اوه .. از دیدنتون خوشحالم .. من لونا هستم .. اقای هوانگ من رو فرستادن تا شما رو ببرم پیششون. 
سرش رو با گیجی کج کرد و گفت : ولی همسر من نمیدونست که دارم میام امریکا. 
لونا لبخند محوی زد و گفت : اقای هان جیسونگ بهشون خبر دادن .. بخاطر همین ایشون من رو فرستادن تا شما رو به هتل ببرم. 
نوچی کرد و با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و به ارومی لب زد : الان دیگه سوپرایز نمیشه ..
جیسونگ نامرد. 
لونا نیشخندی زد و با خباثت به فلیکس نگاه کرد و به محض نشستن نگاه فلیکس روی خودش ، لبخند مهربونی زد و گفت:  اجازه بدید کمکتون کنم. 

لبخند محوی زد و گفت : ممنونم ازتون. 
و چمدون رو به لونا داد و با اشاره ی دست دخترک به طرف ون مشکی که ایستاده بود رفتن. 
به محض رسیدن به ون ، راننده از ماشین پیاده شد و چمدون رو از لونا گرفت و توی صندوق قرار داد
.
لونا لبخندی زد و گفت : بزارید برای گرفتن این کوچولو ها کمکتون کنم .. باید کالسکه شون رو بزاریم توی صندوق. 
هر چند که قلبش راضی نبود اما سری تکون داد و هیونیو رو بلند کرد و خطاب به دخترک لب زد :
میشه لطفا بوهی منو بغل کنی. 
لونا لبخندی زد و با خوشحالی دستش رو به زیر بغل های بوهی رسوند و از روی کالسکه برش داشت و وارد ون شد. 
فلیکس هم پشت سرش وارد شد و روی صندلی پشت سر راننده نشست. 
لونا با نیشخند به راننده که داشت کالسکه رو توی صندوق میزاشت نگاه کرد و سرش رو اروم تکون داد. 
راننده هم نیشخندی زد و کالسکه رو توی صندوق قرار داد و بعد از کارش به طرف صندلی راننده رفت و پشت فرمون نشست. 
به محض راه افتادن ماشین ، لونا با لبخند بوهی رو بین دستاش جا به جا کرد و گفت : رییس هوانگ هیچ وقت از شما و بچه هاتون با ما حرف نزدن. 
ابرویی بالا داد و به لونا نگاه کرد. 
لبخند خجلی زد و گفت : ببخشید خودمو معرفی نکردم .. من فلیکس هستم .. 
سپس به بوهی اشاره کرد و گفت : ایشون هم پسر بزرگم بوهی هستن. 
و بعد به هیونیو اشاره داد و گفت : ایشون هم هیونیو پسر دومم هستن. 
لونا اروم سری تکون داد و گفت : انگار خیلی برای بچه هاتون ارزش قایلید. 
با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : بله ..
پسرام باعث شدن من و هیونجین خیلی بیشتر از قبل بهم نزدیک بشیم. 
لونا پوزخندی زد و گفت : چه جالب. 
متعجب از دیدن این حرکت لونا ، ابرویی بالا داد و سرش رو به طرف پنجره برگردوند و به شهر نگاه کرد. 
بعد از چند دقیقه ، با دیدن تابلوی خروجی شهر ابرویی بالا داد و متعجب لب زد : اشتباه رفتیم فکر کنم .. 
لونا نیشخندی زد و گفت : نه کاملا درست میریم.  اخمی کرد و گفت : ما داریم از شهر خارج میشیم در صورتی که هیونجین داخل شهره. 
لونا هیشی گفت و از روی صندلی بلند شد و بوهی رو روی صندلی قرار داد و گفت : دهنتو ببند. 
با چشم های گرد شده به لونا نگاه کرد و ترس تموم وجودش رو گرفت. 
اب دهنش رو قورت داد و گفت : شما کی هستین ؟ لونا نیشخندی زد و دستمال رو به طور نامحسوسی از راننده گرفت و به طرف فلیکس که محکم هیونیو رو توی بغل گرفته بود رفت و گفت : ما ؟ مطمئنی دوست داری بشنوی ؟
اخم غلیظی کرد و با تن صدای بالایی گفت : گفتم شماها کی هستین ؟
لونا با صدای بلند خندید و گفت : ما زیر دست های دوست دختر هیونجینیم. 
با این حرف لونا قلبش شکست و حس میکرد اونقدر صدای این شکستن بلنده که لونا و راننده هم اون رو شنیدن. 
چی داشت میگفت این دختر. 
بغضی کرد و از روی صندلی بلند شد و با داد گفت : نگه دار. 
لونا هوفی کشید و خسته از تقلا های فلیکس ، دستمال رو روی دهنش گذاشت تا بیهوشش کنه. 
به محض بو کردن ماده ی روی دستمال ، سرش گیج رفت و دستاش دور بدن پسرکش شل شد و بی هوش روی صندلی افتاد. 
لبخندی زد و هیونیو رو از توی بغل فلیکس در اورد و کنار بوهی قرار داد. 
سپس به طرف کیف سامسونت روی صندلی عقب رفت و دوتا امپول خواب اور که برای اون دوتا
کوچولو اماده کرده بود، از توش در اورد و به سمتشون رفت. 
خوشبختانه اون کوچولو ها هنوزم خواب بودن و امپول زدن بهشون خیلی راحت تر بود. 
رو به روی بوهی نشست و لباش رو با نفرت جمع کرد. 
با عصبانیت و حرص نیشگونی از دستش گرفت تا از خواب بیدار بشه. 
بوهی از درد هینی کشید و اروم چشماش رو باز کرد و شروع به گریه کردن کرد و از گریه اون هیونیو هم از خواب پرید. 
بوهی با چشم های خیس و ترس نگاه از لونا گرفت و به فلیکس بیهوش داد. 
دسته ی صندلی رو گرفت تا پایین بیاد و به طرف فلیکس بره که لونا با عجله گرفتش و امپول رو محکم به رون سفید و تپلش کوبید و ماده ی خواب اور رو وارد بدنش کرد. 
بوهی با درد جیغی کشید و دستش رو به طرف فلیکس دراز کرد تا پاپاش بهش کمک کنه اما فایده نداشت و طولی نکشید که به خواب رفت. 
هیونیو هقی زد و در سکوت به اون دختر نگاه کرد و با لب و لوچه ای اویزون نگاهش رو بین فلیکس و لونا رد و بدل میکرد. 
لونا نیشخندی زد و دقیقا مثل بوهی امپول رو توی بدنش فرو کرد و به محض در اومدن جیغ هیونیو ، با لذت خندید و ماده رو توی بدنش فرو کرد. 
حتی به اندازه ی یه سر مورچه هم دلش برای دست های دراز شده ی هیونیو و بوهی به طرف فلیکس نسوخته بود و اهمیتی به درد رون هاشون از اون حرکت وحشیانه نداد.
به محض به خواب رفتن هیونیو ، از روی صندلی بلندش کرد و کف ون خوابوندش. 
بوهی رو هم کنارش قرار داد و هر دوشون رو با چسب بست و ولی دهن هاشون رو ازاد گذاشت تا نفس بکشن .. درسته که دور دور اونا بود الان ؛ ولی همشون میدونستن اگر بلایی سر این سه نفر بیاد هیونجین نابودشون میکنه. 
با اتمام کارش به طرف فلیکس رفت و اون رو هم کف ون انداخت و با کنار رفتن پالتوی فلیکس ، به شکمش نگاه کرد و متعجب گفت : بارداره ... 
راننده به طرفش برگشت و گفت : چی ؟
لونا دستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت : اگر دارو براش ضرر داشته باشه چی ؟
راننده با ترس کنار جاده پارک کرد و به طرف صندلی های عقب رفت. 
به شکم فلیکس نگاه کرد و گفت : چرا شارک بهمون نگفته که بارداره ؟
هوفی کشید و موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی شارک رو گرفت. 
بعد از سه تا بوق صدای مستش توی گوشش پیچید :
چی میخوای ؟
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : تو میدونستی بارداره ؟
اخمی کرد و گفت : چی ؟
لونا هوفی کشید و لبش رو محکم گزید و گفت : این پسره .. همسر هیونجین .. بارداره. 
با حرص دستاش رو مشت کرد و گفت : به جهنم که بارداره .. ببندش و بیارش پیش من. 
و تماس رو پایان داد. 
لونا موبایلش رو پایین اورد و نگاهش رو به فلیکس داد و خطاب به راننده لب زد : باید سریعتر بریم عمارت .. پس راه بیوفت. 
مرد با اخم به فلیکس نگاه کرد و دستاش رو مشت کرد. 
قصدش فقط ادم ربایی بود نه کشتن یه ادم که از قضا بار دار هم بود. 
دوباره ماشین رو راه انداخت و لونا هم دست و پا و دهن فلیکس رو با چسب قوی و خاکستری بست و بعد از پیدا کردن موبایل فلیکس از توی جیب داخل پالتوش،  از کف ماشین بلند شد و به طرف صندلی عقب رفت. 
پتویی برداشت و دوباره به طرف اون سه نفر رفت و روشون انداخت و به طرف صندلی کمک راننده رفت و نشست. 
موبایل فلیکس رو روشن کرد و با خوشحالی از نداشتن رمز ، وارد مخاطبینش شد و جیسونگ رو پیدا کرد و بهش پیام داد : من رسیدم امریکا. 
با اتمام کارش ، موبایل رو از توی پنجره به بیرون پرت کرد تا هیچ گونه ردی از فلیکس به جا نمونه. 
.
.
)زمان حال( 
خیلی اروم بوهی توی بغلش رو روی تخت قرار داد و به طرف هیونیو رفت. 
از روی تخت عروسکیش بلندش کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : بیدار شدی عزیزم ؟ خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گونه اش رو روی شونه ی فلیکس قرار داد و محکم بهش چسبید. 
اونم مثل بوهی میترسید که از فلیکس جدا بشه ولیخب قدرت فهمش هنوز به حدی نبود که همه چیز رو یادش مونده باشه. 
خیلی اروم از روی تخت بلند شد و قبل از خروج از اتاق پتو رو روی بوهی بالا کشید و یکی از چراغ ها رو روشن گذاشت که اگر پسرش بیدار شد ، نترسه. 
به طرف سالن رفت و نگاهش رو به جیسونگ و سونگمین داد. 
سونگمین نفس عمیقی کشید و گفت : حالش چطوره ؟
روی مبل کنار اون دو نفر نشست و گفت : بد نیست .. هنوزم از لحاظ روحی اذیته .. دستشم که شکسته خیلی اذیتش میکنه.. 
جیسونگ اهی کشید و با بغض لب زد : دیروز از پنجره مینهو رو دیدم. 
فلیکس ابرویی بالا داد و گفت : چرا نمیرین سر خونه و زندگیتون ؟ اون دوتا بی چاره که کاری نکردن. 
سونگمین اخم غلیظی کرد و گفت : دیگه باید چیکار میکردن ؟
پوزخندی زد و گفت : همش به دستور هیونجین بوده .. پس نیازی نیست که شما قهر کنین ... برید سر خونه و زندگیتون .. مینهو چان هیونگ خیلی اذیتن. 
جیسونگ هم مثل خودش پوزخندی زد و گفت : ولی نه به اندازه ی هیونجین هیونگ. 
با غضب به جیسونگ نگاه کرد و با لحن زننده لب زد : خب ؟ الان چی میخوای بگی ؟
سونگمین لبش رو گزید و گفت : اروم باش فلیکس .. اروم باش .. هیچ کدوم از ماها دلش نمیخواد تنها باشه .. ما هممون بچه داریم و اینا هم به پدر نیاز دارن. . من و جیسونگ میدونیم چقدر شرایطت ب
..
با دادی که فلیکس زد ، حرفش رو خورد و با ناراحتی بهش نگاه کرد : نه شما من و نمیتونیم درک کنین .. چون بچه از دست ندادین .. چون دوتا بچه های دیگتون نابود نشدن .. چون مردتون جلوی چشماتون کسی رو نبوسیده .. چون همسراتون از اول زندگی بازیتون نداده . و بخاطر هزار تا دلیل دیگه .. شما هیچ وقت نمیتونین منو درک کنین ..
هیچ وقت .. 
جیسونگ لبش رو گزید و اشکی ریخت. 
حق با فلیکس بود .. اونا به هیچ وجه نمیتونستن درکش کنن .. از روی مبل بلند شد و هیونیو ی ترسیده رو از فلیکس گرفت و به طرف باغ رفت تا یکم تابش بده. 
سونگمین هم لبش رو محکم گزید و به طرف فلیکسی که دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و با صدای بلند گریه میکرد رفت. 
کنارش روی مبل نشست و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و محکم توی بغل گرفتش و گفت : اروم باش عزیزم .. همه چیز درست میشه .. اروم باش. 
هق بلندی زد و از توی بغل سونگمین خارج شد و اشکاش رو با پشت دست پاک کرد. 
از روی مبل بلند شد و گفت : باید برم بیمارستان ..
فردا هیونجین عمل داره .. باید اماده اش کنم. 
سونگمین لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .. من میرسونمت بیمارستان. 
سری تکون داد و گفت : نه .. تو پیش بوهی بمون ..
کنار تو اروم میشه. 
نفس عمیقی کشید و از اونجایی که تموم مدتی که بوهی و فلیکس بیمارستان بودن ازشون پرستاری میکرد ، تصمیم گرفت کنار بوهی بمونه و مراقبشباشه.. 
وارد اتاق شد و به طرف کمدش رفت .
لباس هاش رو عوض کرد و نگاهش رو به بوهی داد. 
به طرفش رفت و محکم پیشونیش رو بوسید و خواست از اتاق خارج بشه که بوهی لب زد : پاپا ؟ به طرف پسرکش برگشت و گفت : جونم ؟
بوهی با ترس لب زد : ج .. جایی میلی ؟ )جایی میری ؟(
با قدم های بلند به طرف پسرش رفت و محکم بغلش کرد و گفت : اره عزیزم .. دارم میرم پیش بابایی ..
عمو سونگمین هستش .. پس نترس باشه ؟
با اومدن اسم سونگمین نفس عمیقی کشید و با لکنت گفت : ب .. باسه .)باشه(. 
بوسه ای روی موهای پسرکش گذاشت و گفت :
خیلی زود برمیگردم پسرم .. خیلی زود .. اگر کاری داشتی به عمو بگو بهم زنگ بزنه باشه عزیزم ؟
سری تکون داد و گفت : ب .. باسه .. )باشه(. 
اهی کشید و دوباره پسرکش رو بوسید و از روی تخت بلند شد و به طرف سالن رفت و خطاب به سونگمین گفت : بوهی بیدار شده .. میشه بری پیشش لطفا ؟ اگر خیلی بهونه گرفت بهم زنگ بزن خودمو میرسونم ..
لبخند محوی زد و گفت : باشه عزیزم .. 
و بعد از کمی مکث گفت : فلیکس ؟
دست از پوشیدن کفشاش برداشت و به سمت سونگمین برگشت. 
سونگمین با همون لبخند گفت : مراقب خودت باش.  متقابلا لبخندی زد و از خونه خارج شد. 
به طرف جیسونگ رفت و هیونیو رو محکم بوسید و خطاب به جیسونگ لب زد : ممنونم که هستی جیسونگ. 
سری تکون داد و با لحنی شوخ گفت : برو گمشو ازت بدم میاد. 
میدونست برادر همسرش داره شوخی میکنه پس لبخندی زد و به طرف ماشینش رفت و پشت فرمون نشست و طولی نکشید که از باغ خارج شد و به طرف بیمارستان رفت. 
با رسیدن به بیمارستان ، مینهو به طرفش دوید و گفت : هیونجین بازم داره لج میکنه .. میگه نمیخواد عمل کنه و میگه دوست داره بمیره .. در حینی که داشت به خودش امپول هوا تزریق میکرد گرفتیمش .. باید یه کاری بکنی فلیکس .. اینطوری هیونجین میمیره. 
دندون هاش رو بهم فشرد و مینهو رو دور زد و بهطرف اتاق هیونجین دوید. 
مینهو هم پشت سرش دوید چون میدونست قرار نیست اتفاق خوبی بیوفته. 
با رسیدن به اتاق هیونجین ، در رو وحشیانه باز کرد و با دیدن مردش که یه چاقوی جراحی به دست گرفته و میخواست روی بدنش بکشه و چان دستاش رو گرفته بود ، دستاش رو مشت کرد و با قدم های بلند به طرف هیونجین رفت. 
چان که میدونست هیونجین دیگه کاری نمیکنه ، چاقو رو از دستش گرفت  و فضا رو برای فلیکس باز کرد. 
به محض ایستادن در یک قدمی هیونجین ، توی چشماش نگاه کرد و مرد لب زد : ف .. فلی.. 
هنوز حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی به گونه اش برخورد کرد. 
مینهو چند قدم جلو رفت تا فلیکس رو بگیره و چانمتعجب لب زد : فلیکس ؟
اشکی ریخت و دوباره دستش رو بالا اورد و سیلی دیگه ای به گونه اش زد. 
هیونجین سرش رو پایین انداخت و با گونه ای که گز گز میکرد ، لب گزید و اشکی ریخت. 
اینبار هقی زد و دوتا سیلی پشت سر هم به گونه ی مردش زد و اونقدر محکم بودن که دستش درد گرفت و جای انگشتاش روی گونه ی مرد موند. 
چان که دید فلیکس خیلی عصبانیه و دوستش بی نهایت ساکت ، به طرفش رفت و از هیونجین جداش کرد و گفت : فلیکس اروم باش. 
هق بلندی زد و با حرص و بغض لب زد : بسه دیگه .. تمومش کن این مسخره بازیا رو هوانگ هیونجین
.. بسه بسه بسههه .. 
هیونجین با خجالت توی چشماش نگاه کرد و اشکیریخت. 
فلیکس اهی کشید و به گونه ی مردش نگاه کرد.. 
بی نهایت سرخ بود و همین موضوع قلبش رو اتیش میزد.. 
برخلاف قلبش که بوسیدن و اروم کردن هیونجین رو فریاد میزد ، به حرف مغزش گوش کرد و سیلی هایی که به اراده ی خودش نبود به اون مرد زد. 
فشار زندگی داشت خفش میکرد و هیونجین هم از این ور در حال دیونه کردنش بود.. 
حس میکرد اون مرد حقشه که اینطوری کتک بخوره .. شاید اینطوری سر عقل میومد و اروم میشد. 








Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now