Red rose...🌹10

215 28 6
                                    

دستش رو به جلو برد.. لبخند پر شده از غمی روی لب هاش نقش بست.. چشم هاش با فرود امدن قطره اشکی بر روی گونش بسته شدن و صدای زمزمش درون باران محو به گوش رسید..
$نمیتونم باور کنم که بیست ساله نیستید.. ارزو دارم فقط یک بار دیگه همراه هم ببینمتون.. کنار اون.. یا کنار اونها.. همه این اتفاقات تقصیر کی بود..؟
چشم هاش باز شدن.. نگاهش به سمت اسمان چرخید.. ماه سرخ رنگ از میون ابر ها سر بیرون اورده بود.. نور سرخ رنگش صورت زن الفا رو روشن کرده بود..
$باید زودتر میومدم.. نه در وقتی که جسم خونینت رو جلوی سر در عمارت دیدم.. و نه وقتی که جسم بدون روح ایرین رو داخل اتاق پیدا کردم.. اونقدر دیر کردم.. که حتا فکر میکردم اون پسر کوچولو هم به دست خاندان کیم افتاده.. این عذابی که هرگز قرار نیست من رو ول بکنه..
چرخید و فرار کرد.. از افکارش افکاری که به اون دو منتهی میشدن.. به مرگ همشون.. از میون اونها تنها هاسا زنده مونده بود.. و نمیدونست تا کی زنده میمونه.. چون دوره گرد ها درحال اومدن بودن.. واقعا قرار بود به هاسا رحم کنن..؟! این ممکن نبود.. چون دوره گرد ها رحمی نداشتن..
ایستاد رو به روی الفای ارشد.. نگاهی به چهره به خواب رفته هوسوک درون اغوشش انداخت و از نفس های پر شده از ارامشش لب هاش به تلخی کش اومدن.. جاش امن بود.. دیگه باید این وضیفه رو به الفای رو به روش محول میکرد.. از الان اون کسی بود که باید با تمام وحود از رز کوچولوی ایرین و هیون مین محافظت میکرد..(_هیون لگد زد.. رز کوچولومون لگد زد باورت میشه..) فریاد پر از شوق ایرین درون گوشش پیچید.. و این عادی بود که الان دلش میخواست دست هاش رو روی چشم هاش بزاره و اجازه بارش اشک هاش رو بده.. اشک های که تا به الان به سختی جلوش بارششون رو گرفته بود..
♕میتونم بفهمم که چه غمی رو درون خودت حمل میکنی جانگ هاسا.. و شاید باید بگم که متاسفم.. ولی میدونم که من مقصر غم هات نیستم پس عذر خواهی من به هیچ دردی نمیخوره..تنها بهت اطمینان میدم که من به خوبی از هوسوک محافظ میکنم..
صدای الفا لبخند کجی رو به روی لب هاش نشوند.. خیره شد درون چشم های نقره ای رنگی که هیچ شباهتی با چشم های پدربزرگش نداشتن.. درست میگفت.. مقصر غم هاش اون نبود.. مقصر غم های هاسا پدربزرگش بود.. کسی که خانواده هاسا رو ازش گرفته بود.. دمی گرفت و بازدمش رو صدا دار بیرون فرستاد..
$تنها چیزی که میخوام اینه.. از هوسوک محافظت کن.. با تمام وجود جانشین ماه.. من نه.. همه بهت اعتماد کردیم..
شاید این زن تنها کسی بود که لیاقت احترام سئوکجین رو داشت.. بخاطر قدرتی که بعد از این همه سال و با تمام اون غم ها هنوز هم پا بر جا بود.. پس کمی سرش رو خم کرد.. و به سمت ماشین سیاه رنگی که انتظار بردن اون هارو میکشید رفت..

..

خلاع.. اسمش همین بود دیگه نه.. این سیاهی بی پایانی که اطرفش رو فرا گرفته بود.. نگاهش به هر سمتی میگشت ولی تنها چیزی که نسیبش میشد دوباره و دوباره خلاع بی پایان بود.. سیاهی های اطرافش قرار نبود محو بشن.. چرا اینجا گرفتار شده بود..؟! واقعا یادش نمیومد.. از وقتی که چشم باز کرده بود.. خودش رو بجای اتاقش در اپارتمان فلیکس اینجا یافته بود.. چند ساعت یا چند دقیقه..؟ نمیدونست.. واقعا نمیدونست که چه مدته اینجا گرفتار شده.. داشت سراب میدید..؟! نه شاید واقعی بود.. کاترین اونجا بود.. اون کاترین بود خودش بود مگه نه.. درست میدید.؟ اره درست بود.. لب هاش کش اومدن.. طرح لبخندی روشون جای گرفت.. دوید.. دوید به سمت کاترین اسمش رو فریاد زد و با برگشتن اون به سمت خودش و دیدن لبخند زیباش اشک هاش روی گونش ریختن..
♡نونــــــــــــــــا..
چشم هاش بسته شدن.. با فرو رفتن درون اغوش پر از ارامش کاترین.. نونای عزیزش.. رایحه چای سبزش درست زیر بینیش قرار داشت.. با کشیدن بینیش روی غدد رایحه کاترین اون رو به خنده وا داشت و اشک های هوسوک شدت گرفت..
=رز زیبای ایرین.. دلتنگم بودی..؟!
مگه نمیدونست.. مگه خودش نمیدونست پس چرا داشت میپرسید.. اره اره هوسوک دلتنگش بود.. زیادی دلتنگ جوری که حتا نمیتونست روزی هم بهش فکر نکنه..
♡اونقدر که حتا فکرشم نمیکنی نونا..
پر بغض صداش رو به گوش کاترین رسوند.. لبخند از روی لب های کاترین محو گشت.. اهی عمیق کشید.. کمی از رز قرمز رنگ درون اغوشش فاصله گرفت.. پاک کرد اشک های که روی گونه های برجسته امگا رد انداخته بودن.. دوباره لب هاش کش اومد.. ولی این بار پر شده از غم..
=میدونی که باید میرفتم.. میدونی که ترک کردن تو و لی لی زیادی سخت بود.. ولی من قرار بود بیست سال پیش بمیرم درست کنار یوولم.. ولی بخاطر تو و لی لی عزیزم.. یک فرصت به من داده شد.. تا ازتون محافظت بکنم..
چشم های براق و عسلی رنگ هوسوک باز شدن.. تیله های عسلیش میلزیدن.. و برق میزدن بخاطر اشک های که درونشون وحود داشت.. خیره شد به چهره کاترین.. نوناش کسی که زیادی دلش براش تنگ شده بود.. درست مثل لی لی.. و مثل لی لی اون رو هم کنارش نداشت..
=فکر کنم باید بری..
نگاهش به سمت بالا چرخید.. تاریک بود.. ولی انگار که کاترین میتونست درون اون تاریکی چیزی رو ببینه که هوسوک قادر به دیدنش نبود..
=اون منتظرته.. بعد از بیست سال.. بلخره پیدات کرد..
لبخندی روی لب هاش نشست.. این بار پر شده از شادی.. این بار بدون غم.. چشم هاش بسته شدن.. و هوسوک احساس کرد که جسمش کم کم داره محو میشه.. ترسیده بهش نگاه کرد.. وحشت زده سرش رو به چپ و راست تکون داد و با بغض لب زد..
♡نونا.. نونا خواهش میکنم ترکم نکن.. نونا.. خواهش میکنم..
ولی مگه دست کاترین بود.. اگه دست اون بود که هرگز دلش نمیخواست امگا کوچولوی که روی زمین زانو زده و با فشردن دست بر روی لب هاش هق هق میکنه رو ترک کنه.. جسم کاترین تمامن محو شد و برای اخرین بار صداش درون گوش هوسوک پیچید..
=بیدار شو از این خلاع.. کسای زیادی هستن که بیرون از این تاریکی انتظار تورو میکشن رز کوچولو..
با شنیدن اخرین جمله از سوی کاترین نوری سفید رنگ اطرافش رو فرا گرفت و تمامی اون سیاهی ها رو محو کرد..
..

𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )Where stories live. Discover now