🐞116🐺

38 2 0
                                    

🐺علی احسان🐺

درد داشتم.
دردی که توی سینه ام بود بخاطر سکته یا بیماری نبود.

حداقلش این بود که ایمان میدونست دردم فراتر از چیزی هست که نشون میده!

پرستار بهم مسکنی و آرامبخشی تزریق کرد.
قرص هام رو ایمان با خودش آورده بود و وقتی خواست بهم بده مقاومت کردم و لب زدم:
اینا همهشون دارونما هستن...درد من درمان نداره تا وقتی که تموم زندگیم رو ببینم...

دستش رو روی لبم گذاشت و با اخمی گفت:
علی به خدا اگه نخوریشون مجبور میشم کاری رو بکنم که نباید...

اخمی کردم و دستش رو عصبی کنار زدم و گفتم:
مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟!

عصبی و زیر لب گفتم:
علییی!

کلافه دستی به شقیقه هام کشیدم که داشتن نبض میزدن.
انگار آرامبخش اثر کرده بود که چشام هم خمار شده بود!

دستم رو گرفت و فشار داد و نگران گفت:
یکم چشات رو ببند...به خدا قول میدم بریم پیشش و نجاتش بدیم...اصلا شده حکم تیر میگیرم و پرونده ای که ازشون جمع کردیم رو میفرستم که سرهنگ ببینه و خودشون اقدام کنن برای گرفتنشون...خوبه؟!

با بغضی بهش چشم دوختم که لبخندی زد و روی صورتم رو نوازش کرد و با اخمی گفت:
یکم بخواب دیگه پسره ی سرتق!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Where stories live. Discover now