🐺علی احسان🐺
درد داشتم.
دردی که توی سینه ام بود بخاطر سکته یا بیماری نبود.حداقلش این بود که ایمان میدونست دردم فراتر از چیزی هست که نشون میده!
پرستار بهم مسکنی و آرامبخشی تزریق کرد.
قرص هام رو ایمان با خودش آورده بود و وقتی خواست بهم بده مقاومت کردم و لب زدم:
اینا همهشون دارونما هستن...درد من درمان نداره تا وقتی که تموم زندگیم رو ببینم...دستش رو روی لبم گذاشت و با اخمی گفت:
علی به خدا اگه نخوریشون مجبور میشم کاری رو بکنم که نباید...اخمی کردم و دستش رو عصبی کنار زدم و گفتم:
مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟!عصبی و زیر لب گفتم:
علییی!کلافه دستی به شقیقه هام کشیدم که داشتن نبض میزدن.
انگار آرامبخش اثر کرده بود که چشام هم خمار شده بود!دستم رو گرفت و فشار داد و نگران گفت:
یکم چشات رو ببند...به خدا قول میدم بریم پیشش و نجاتش بدیم...اصلا شده حکم تیر میگیرم و پرونده ای که ازشون جمع کردیم رو میفرستم که سرهنگ ببینه و خودشون اقدام کنن برای گرفتنشون...خوبه؟!با بغضی بهش چشم دوختم که لبخندی زد و روی صورتم رو نوازش کرد و با اخمی گفت:
یکم بخواب دیگه پسره ی سرتق!