🐞117🐺

37 3 0
                                    

💣ایمان💣

لبخندی زد و گفت:
چ...چشم...سرفه...

بعد سرفه اش صورتش جمع شد که دستم رو سمت قفسه ی سینه ی سمت چپش بردم و آروم ماساژش دادم و روی موهاش رو با دست دیگه ام نوازش کردم و گفتم:
یکم بخوابی حالت درست تر میشه!

بس چون و چرا چشاش رو بست که با خیال راحت به صندلی ام تکیه دادم و به نیمرخش چشم دوختم.

نیمرخ یه مرد عاشق تنها و دلخسته!

لبخندی تلخی روی لبام نشست.
اترس خیلی خوش شانس بود که یکی تا این اندازه عاشقش شده و هست!

حتما وقتی بفهمه چت بلایی شر مرد عاشقش اومده خودش رو سرزنش میکنه و هیچ وقت نمیبخشه!

به بیرون پنجره ی کوچیک هواپیما چشم دوختم.
ابرهای زیاد و تیره ای توی آسمون جمع شده بودن و نشون از بارندگی میداد.

حتی دل آسمون هم به این حال این مرد عاشق گریسته بود!

با بغضی که به گلوم چنگ مینداخت دست علی احسان رو میون دستم گرفتم و کمی فشردم.

بهترین دوستم بود و دیدن ذره ذره درد کشیدنش برام جز سخت ترین کارهای دنیا بود!
حتی از شغل پر از دردسر و هیجانی که داشتیم هم سخت تر بود!

به ناگه فکرم رفت سمت پیام!
چرا حس میکردم و میخواستم اون هم کنارمون باشه؟!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora