🐞119🐺

34 1 0
                                    

🐞اترس🐞

متعجب بهم چشم دوخت.
انگار هنوز باورش نشده بود که من قابلیت باردار شدن دارم!

یهو تکخنده ای کرد و گفت:
هه...ایول بابا عجب دم و دستگاهی داره بدنت!

خجل خندیدم که نگران گفت:
خب...الآن این فسقل حالش خوبه...نمیخوای بریم دکتر؟!

لبخندی زدم و گفتم:
میشه فقط برام بلیط بگیری؟!

سری تکون داد و گفت:
حتما...اصلا توی مرامم هست که به هر کسی کمک کنم...حالا که دارم به یه مادر خوب و مهربون کمک میکنم بیشتر خوشحالم!

لبخندی زدم و گفتم:
هیچ وقت فراموش نمیکنم لطفت رو...لطفا باهام بیا تا به همسرم معرفیت کنم...اون حتما میتونه کار بهتری برات پیدا کنه...آخه اون پلیس هست و البته قبلا بادیگاردم بود و...

خندید و گفت:
وایسا وایسا وایسا...شیطون تو با بادیگاردت ریختین روی هم...هوم؟!

خندیدم و سیلی به بازوش زدم و با لبای آویزون و با ناز گفتم:
خب اون زیادی هات و جذاب بود و نتونستم ازش بگذرم و البته اون تنها مردی بود که حس کردم بهشت رو درونش دیدم!

لبخندی زد و گفت:
واو عجب توصیف قشنگی...وایسا کاغذ بیارم یادداشت کنم برای رل بعدیم به کار بگیرمش...

سیلی دیگه ای به بازوش زدم که هر دو خندیدیم!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ