🌼راوی🌼
وقتی هواپیما توی فرودگاه دبی فرود اومد با احتیاط پیاده شدن.
علی احسان هنوز درد داشت اما نه به اندازه ی دوری از معشوقش!
علی احسان به آخرین شماره ای که از اترس داشت زنگ میزد.
خارج از فرودگاه بودن که چندین بار زنگ زد و در دسترس نبود و احتمال میداد مرتیکه سوزونده باشه سیمکارتش رو!
با سری که از درد در حال انفجار بود گوشی رو داد به ایمان که تلاشش رو بکنه.
با هر بار تماسش با ناامیدی گوشی رو میاورد پایین و من رو دیوونه تر میکرد!
بی توجه به اینکه میخواد چی بشه باید میرفتم سراغ اون مردک!
وقتی راهی تاکسی که نزدیک فرودگاه بود رفتم تیمان دنبالم دویید و از شونه ام گرفت و گفت:
کجا میری علی...نگو که میخوای بری سراغ اون عوضی...وقتی دستم به دستگیره ی در تاکسی رسید گفتم:
برام مهم نیست...میخوام برم حقم رو بگیرم و حقش رو بزارم کف دستش!بعد حرفم نشستم روی صندلی عقب تاکسی و ایمان هم کلافه کنارم نشست.
ماشین چند دقیقه ای بود راه افتاده بود و لوکیشن محل کار اون مردک توی دبی رو که خیلی وقت به یه طریقی پیدا کرده بودیم به انگلیسی به راننده گفتیم.
بین راه بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره ی اترس شوکه برداشتمش و لب زدم:
اترس من؟!