🐞اترس🐞
گوشیم رو قبلا از جیب کت معراج برداشته بودم.
کلی خداروشکر میکردم که سیمکارتش هنوز داخلش هست.تنها شماره ای که از علی احسانم داشتم توی همین سیمکارت ذخیره کرده بودم.
وقتی عدنان مشغول درست کردن غذا شد زودی شماره اش رو گرفتم.
سر همون اولین بوق برداشت که شوکه به رو به روم خیره شدم.
صدام کرد!
گفت اترس من!بغض کرده به عدنانی که از اشپزخونه اومد بیرون و متوجه ی حال آشوبم شده بود چشم دوختم.
علی احسان با صدای خشدار و خسته ای لب زد:
دورت بگردم یه چیزی بگو...اصلا میدونی من کجام...من اومدم دبی...فقط بگو کجایی تا بیام پیشت...دیگه عقب نمیکشم اترسم...شده همه رو به باد میدم و تو رو برمیگردونم پیش خودم...از ذوق زیاد قفل کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم.
تنها اشک هام پشت هم روی گونه هام جاری میشد.عدنان اومد سمتم و عصبی گفت:
اون لعنتی کیه که اینجوری براش بهم ریختی...چون حواسم نبود گوشی رو از دستم کشید و برداشت و بهش توپید!
نگران خواستم گوشی رو ازش بگیرم که صدای عصبی علی احسان به گوشم رسید که گفت:
اترس این لعنتی کیه که داره صداش رو میندازه توی سرش؟!عدنان عصبی گفت:
شما فکر داداشش...چیکارش هستی که زنگ زدی و شدی اشک روی گونه هاش...هان؟!با هق هقی که دیگه اوج گرفته بود گفتم:
هق...همسرم...هق...علی احسانم...