🌼راوی🌼
عدنان شوکه لحظه ای به اترس چشم دوخت.
با صدای داد علی احسان بود که تازه به خودش اومد و گفت:
داداش نترس من نجاتش دادم...یعنی وقتی سوار ماشینم شد آوردمش پیش خودم...میتونم واست لوکیشن بفرستم تا بیای دنبالش...اون بارداره...به اینجای حرفش که رسید اترس یهو رفت سمتش تا گوشی رو بگیره اما دیگه فایده ای نداشت!
عدنان گوشی رو قطع کرده بود و لوکیشن خونه اش رو براش فرستاده بود!
وقتی روی زانوها نشست عدنان نگران جلوی پاش زانو زد و گفت:
چیشدی...اترس...با بغض لب زد:
علی احسان زیادی روم غیرت داره...با اینکه میدونه با اون مرد رابطه داشتم و خب همسرم بوده دیگه اما...عدنان دست روی موهاش کشید و گفت:
هی...تو مقصر نیستی...تو پاکی...اونقدری برای خدا عزیزی که بهت دو تا از فرشته هاش رو داده و حالا یه فرشته ی دیگه هم توی راهه...هوم؟!لبخندی زد و دستش رو روی شکمش که هنوز تخت بود گذاشت و گفت:
مطمئنم...علی احسانم اونقدری مرد هست که مراقب کوچولوهام باشه بدون اینکه بینشون فرق بزاره!عدنان لبخندی به عشق زیبای بینشون زد و به شوخی گفت:
موندم چجوری این همه لوس بودنت رو حمل میکنه این جناب...اصلا واجب شد ببینمش!