🐞123🐺

36 2 0
                                    

🍃راوی🍃

حدودا یه ساعتی بود که منتظر قدای زنگ آیفون بودن.

اترس نمیتونست بشینه و مدام یه مسیر رو میرفت و میومد.
رنگ به رخ نداشت و عدنان نگران رفت سمتش تا مجبورش کنه بشینه اما یهو صدای زنگ در بلند شد!

حالا هر دو مضطرب و هیجان زده به در چشم دوختن.

عدنان زودتر رفت سمت آیفون و زودی در رو باز کرد.

علی احسان به محض اینکه در توسط عدنان باز شد سمت آسانسور رفت و زودی دکمه ی واحدی رو که توی لوکیشن براش فرستاده بود رو فشرد و ایمان هم قبل از بسته شدن در آسانسور دویید و واردش شد.

وقتی به در واحدی که عدنان فرستاده بود رسیدن دیدنش.

دم در منتظر بود.

علی احسان بی توجه به اجازه ی حضور گرفتن از عدنان کنارش زد و وارد خونه شد.

ایمان با نگاهی متاسف به عدنانی که کمی عصبی شد چشم دوخت.

علی احسان با دیدن اترس در حالی که اشک هاش جاری شده بود سمتش گام های بلندی برداشت و بدون مکثی محکم بغلش کرد.

اترس بیقرار و دلتنگ از آغوش محکم مرد عاشقش هق هق هاش بلند شد.

علی احسان دلش زیر و رو شد از بیقراری محبوبش و سرش رو چند بار پشت هم بوسید و روی موهای حالت دار و فرش رو نوازش کرد و چنگی ازشون گرفت و سرش رو به سینه اش فشرد و لب زد:
من اینجام دورت بگردم...

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Место, где живут истории. Откройте их для себя