🐞124🐺

38 4 0
                                    

🐺علی احسان🐺

باورم نمیشد توی آغوشم دارمش!

سرش روی سینه ام بود.
ایمان و عدنان هم رفته بودن توی آشپزخونه.
خب میدونستن باید تنها باشیم.

روی مبل نشستم و سرش رو روی سینه ام گذاشتم و روی پیشونیش رو عمیق بوسیدم.

کمی توپول تر شده بود.
دستم رو روی دستش گذاشتم و گرفتمش و سمت لبام آوردم و چند بار پشت هم بوسیدم که لباش رو روی قلبم گذاشت و بوسید.

لبخندی با بغض روی لبام نقش بست.

از دو طرف صورتش گرفتم و به لباش خیره شدم و لب زدم:
دلم برات یه ذره شده بود توله ی خوشگلم!

مظلوم و زیبا خندید و بلند شد و روی پاهام نشست و از دو طرف صورتم گرفت و لباش رو روی لبام گذاشت.

حالا میفهمیدم چقدر دلم برای شیرینی لباش تنگ شده بود!

دستم رو پشت سرش گذاشتم و لباش رو تشنه وار بوسیدم.

وقتی نفس کم آورد عقب کشیدم.
خب طبیعتا اینجا جای خوبی برای معاشقه  نیست.

با شنیدن صدای نازکی هر دو بهش چشم دوختیم.

اترس مضطرب روی مبل نشست.
ارس کوچولومون بود!

لبخندی با عشق و پدرانه بهش زدم و دست هام رو براش باز کردم و گفتم:
بیا اینجا ببینم وروجک بابا!

خندید و دویید توی بغلم که محکم بغلش کردم.
دقیقا عین خودم بود اما چشاش به اترس کشیده بود!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora