🧨پیام🧨دلتنگش بودم.
علیسان رو که توی بغلم به خواب رفته بود رو روی تختش گذاشتم.
ایمان بهم گفته بود توی این مدتی که نیستن مراقبش باشم و بی برو برگشت قبول کردم و البته این هم گفته بود که ببرمش پیش مادربزرگش.مادربزرگش هم تا من رو دید نزاشت برم خوابگاه و پیش بقیه ی سربازها سر کنم.
خب مشکلی هم برام پیش نمیومد چون همه از ایمان اطاعت میکردن و با اجازه ی اون میتونستم نرم خوابگاه!در واقع من مأمور و محافظ علیسان بودم.
خب احتمال در خطر بودنش هم بود چون از اون مردی که همسر علی احسان رو برای خودش کرده هیچ چیز بعید نبود!وقتی رفتم توی حیاط تا کمی هوا بخورم مادربزرگ رو نشسته روی آلاچیق دیدم.
رفتم نزدیکش و آروم لب زدم:
چرا نخوابیدین مادر؟!کمی ترسید اما به روی خودش نیاورد و گفت:
یکم دلواپسم مادر...نوه ام ایمان تنها دارایی منه!سری تکون دادم و رفتم و کنارش نشستم و بدون ترسی از بو بردنش گفتم:
من هم دلم براش تنگ شده!ملیح خندید و عینکش رو درآورد و با انتهای روسریش پاک کرد و گفت:
میدونم مادر...دلی که عاشق بشه و معشوق ازش دور مدام در حال جنب و جوشه...